💛💓💛💓💛💓💛💓💛💓
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت86
🔹 #او_را ... 86
همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم!
از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود!
برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم،
دوباره برگشتم اولش!
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
لقد خلقنا الانسان فی کبد!"
ترجمه نداشت!😕
گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم!
" بلد۴ :ما انسان را در رنج آفریدیم؛
کبد بر وزن فرس،بمعنی سختی است.
مراد از آن در آیه مشقت و سختی است،
یعنی:حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم، زندگی او پر از مشقت ورنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد،
اگر در مشقت نمیبود،برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد،
ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد!
*یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه*
قاموس قرآن-جلد۶-ص۷۲"
با دهن باز نگاهش کردم!😧
دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم.✍
اخرین جمله ی عربی،بازم ترجمه نداشت،
دوباره سرچ کردم!🔍
" انشقاق۶: ای انسان!تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد!
پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه....»پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید.
قاموس قرآن-جلد۶-ص۹۶ "
برگشتم سراغ دفترچه📖
"پس دنبال مقصر نگرد!
این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره!
پس فرار از رنج،رنج رو بیشتر میکنه!
این واقعیت رو بپذیر!
نپذیری،افسرده میشی!!
نپذیری لذت نمیبری...."
انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد!
یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت!😢
همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت!همه گریه هام،همه مشکلاتم،همه و همه....
من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم،
اما تو دفترچه نوشته بود:
"اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه،
وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی!"
سرم رو گذاشتم رو میز.
دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم!!
اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم!
شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود!
ولی چرا؟!
برای چی؟!
جوابم تو همون صفحه بود
"این یکی از واقعیت های دنیاست!
این رنج ها تو رو رشد میده،
بزرگت میکنه!
اینکه تو رنج داری،دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی
اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی!!!
خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه!
ازشون فرار نکن،اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا...
خدا دوست نداره تو اذیت بشی،
اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟!"
بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم!
آخه این حرف ها یعنی چی؟!
اینا از کجا اومده!؟😔
چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟
بلند شدم و رفتم تو تراس،
این دفترچه بدتر خواب رو از چشمهام ربوده بود!
آسمون رو نگاه کرد!🌌
هنوز خدایی نمیدیدم!
به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم:
"این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد!؟
نمیدونم یعنی چی!
قسمت اول حرفاش درسته،
همون حرفی که خودم تا چندوقت پیش میزدم،همه مردم بدبختن!!
اما چجوری این بدبختیا پله میشن!؟
برای رسیدن به چی؟
به کی؟
من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ،پدر و مادرم هستن.
اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو!
نمیدونم چی تو اون دفترچه هست!
تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا!
اما من با اون قسمت ها کاری ندارم!
من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون...سجاد...این دفترچه رو بهم داد،
خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی!
من با خدا کاری ندارم.
من فقط دنبال آرامشم!همین..."
انگار ماه هم به من خیره شده بود!لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم!🚬
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت85 کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت86
#فصل_دهم
حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.
هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت86
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت86
#نگهداری_راز_مؤمن
🔰🔰🔰
امیر مؤمنان علی علیه السلام فرمودند؛ وقتی برادر دینی تو مورد اعتماد باشد، مال و جانت را به او بذل کن و با دوستانش دوست و بی آلایش و با دشمنانش، دشمن باش. #اسرار و #زشتی هایش را بپوشان و #خوبی هایش را آشکار کن
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
👈 #یادمون_باشه یه چیزایی هست تو زندگی همسر و فرزندان و نزدیکان و دوستان صمیمی که فقط ما می دونیم و کسی نمی دونه، اجازه نداریم آنها را به گوش دیگران برسانیم
🔔 #یادمون_باشه کسی که تو را در حریم خصوصی زندگی اش راه داده و یا چیزهایی برایت گفته و تعریف کرده، به تو اعتماد کرده، از اعتماد کسی سوء استفاده نکنیم❌
👈 #یادمون_باشه مهمترین کسی که باید مانند لباسی او را بپوشانیم همسر ماست. پس به خودت اجازه نده از همسرت پیش مادر و خواهر و دوستت و ... بنشینی و حرف بزنی. ❌
بانو !
😍 تو خوب باش و در این خوبی سبقت بگیر، مسابقه رو به پایان است...
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت86
محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌅 #نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت86
"تفاوت دو نگاه"
🔷 همونطور که اشاره کردیم، نگاه اسلام به زندگی انسان اینه که میگه:
✅ انسان باید بسیاری از شیرینی ها، لذت ها، محبت ها و شادی ها رو با مبارزه با هوای نفس وارد زندگیش کنه. ☺️✔️
🔷 در واقع باید تلاش کنه با فراهم کردن یه #مقدماتی، این شیرینی ها رو با برنامه به دست بیاره.
❌ اما تمدن کفر به انسان میگه:
ای انسان! «تو هیچ برنامه ای برای کسب لذت و محبت و رسیدن به شیرینی نداشته باش». 😈
🚫 همینجوری بایست و ببین چه لذتی به تور تو میخوره، از همون استفاده کن!
ببین هوای نفست از چی خوشش میاد از همون لذت ببر!😒
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت85 از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خ
#دمشق_شهرعشق
#قسمت86
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت86
استاد #پناهیان
💠 آقا داماد نشسته ، سرش و انداخته پایین ،
چایی براش تعارف میکنند ،
همیشه کمتر از چایی لیوانی نمیخورده، میگه نخیر خیلی ممنون .
این صدای لطیفش و نمیدونم آقا داماد از کجا گیر آورده ، تو اینجوری حرف نمیزدی ، راحت باش .
اونوقت دیگران تخمه میشکنن ، پسته میشکنن ،
گز میخورند ، میوه میخورند ، بستگی داره کدوم شهر باشند ،
🍒🍇🍓🍩🍮
بعدم به آقا داماد تیکه میندازن ، آقا داماد چطوری ؟
آقا داماد یه دفعه میگه سیس زیاد شلوغش نکنید ...
آقا داماد راحت باش تو رو خدا...
تو تا بیرون بودی از دیوار راست میرفتی بالا ، حالا اینجا اومدی برای ما مرتب نشستی ،
خب آقا داماد اونوقتی که تو مجلس خواستگاری بودی و مثل همیشه رفتار نمیکردی ، خیلی زجر میکشیدی ؟
❓❓❓
بگو...
بگو ، نه
خیلی شکنجه میشدی رفتارت و از بقیه جدا کرده بودی ؟ بله ...؟
⁉️⁉️
با اینکه راحت نبودی ، به خودت سختی میدادی ، تو مجلس خواستگاری دامادی ، کیف نمیکردی .
یه بله بگو ... این بله خرج نداره ، مثل اونجا نیست .
ببببلللله ....
آقا داماد چرا شما انقدر به خودت سخت میگیری ؟
میدونی اقا داماد چی میگه ؟
میگه من و میخوان بپسندن ، شما که آب از سرتون گذشته ، نوبت منه .
الان دارن من و نگاهم میکنند .
👀👀
🔴 فدات بشم نمیشه تو همه زندگی آقا داماد بشی ؟
هر کی هر کاری کرد تو اونجوری نباشی ؟
بگی من و دارند میپسندند ، به بقیه کاری ندارند .
✅ یه خدایی هست ، نشسته ،
دستای خوشگلش و گذاشته زیر چونه ش .....
همینجوری داره به من نگاه میکنه .
" لا توخذه سنه و لا نوم "
چرتم نمیزنه ...
نگاه میکنه ...
میگه ببینم ...
این خوشگل من میشه ؟
این عسل من میشه ؟
این سرباز مهدی من میشه ؟
من و دارند انتخاب میکنند .
من خودم و با بقیه قاطی نمیکنم .
همچین که اذان میگن
انقدر سبک میپره میره
نماز میخونه به کسی نگاه نمیکنه ...
😊😊
آی من فدای آقا پسرایی بشم ، نو جوونهایی بشم ،
خاک پای دختر و پسرایی بشم که اذان میگن ،
بلند میشن بدون اینکه خونواده اومده باشن
یه گوشه وایمیسن میگن الله اکبر ...
👏👏✅
چون جوون سنت شکنه ، دوست نداره مثل بابا ننه خودش باشه ...
بابا ننه هم جا بمونند ، او سر سجاده
الله اکبر و گفته .
آدم باید مستقل باشه ، به بقیه نگاه نکنه .
همیشه آقا داماد باشه برای زندگی خودش .
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت85 نفس نفس میزد....🏃💓 معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا اینجا اینو ببین.😁
#هرچی_توبخوای
#قسمت86
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!😳😥
-داشتن #روزی_حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای #شبهه_ناک نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی.👌
💞💍💍💞
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.😊از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.😇
وقتی عاقد شروع کرد #باخدا حرف میزدم...
💖گفتم..
خدایا زندگی با وحید #خیلی_سخت_تره. #امتحاناتت داره خیلی سخت میشه.😥کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه #هیچکس حتی همین وحید که #تو محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. #کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش #شرمنده نشم.😥😓🙏💖
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله.☺️💞
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
#بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.☺️واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، 😍🙏گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا #بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.☺️👌
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا😍
اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد.🙈 سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم،😬داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.😬🙈
ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟😍😁
خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.🙈ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.
خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.😍☺️
سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی🍰 و شربت🍻🍻 پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.😅وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.🙁
نگاهش کردم،تو چشمهاش.👀👀گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظه م. #تاالان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.
من هم مثل اون بودم. #هیچ_وقت بهش نگاه نمیکردم.😊☝️
هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام😠 رفت تو هم.گفت:
_چی شده؟🙁😟
باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!😳
بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟😉
لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...☺️اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.🙈😄
بلند خندید...😂
طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.👀👀👀
با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.😁✋بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.😍😇
با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.☺️
❤️وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.❤️
مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن.😊
وحید بالبخندگفت:
_چشم.😍💍
همون موقع وحید چهارده💚 تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد.😊☝️
وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.
من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت:
_بریم مسجد؟😇
گفتم:
_من با این لباس ها بیام؟!!😟☹️
-خب نمیخوای نماز بخونی؟😉
دیدم راست میگه.گفتم:
_بریم.😍☺️
وقتی وارد زنانه شدم...
همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم 👌ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم.☺️😅
همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.☺️منم بالبخند تشکر میکردم.
بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت:
_سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛😍😌
بعد عکس گرفت.📸
بالبخند گفت:...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت86
ادامه درس بیست و هشتم 💐🙏
💟 رسول خدا میفرمایند:
« مداومت بر خیر داشته باشی آدم سنگین و باوقاری خواهی بود »
وقار!!!
وقار!!!
روی وقار کار کنید ..👌👌👌
روایت هست
🔹فرمود:ادب این است که وقتی ناراحت شدی خودتو کنترل کنی ،
👈وقتی خوشحال شدی یک چیزیو دوست داشتی خودتو کنترل کنی..
✅پس کلا خودتو کنترل کن...
خب!
🔺یک مژده در این کلام رسول خدا هست:
مداومت بر رفتار خوب داشته باش
☺️مداومت بر کار خوب داشته باشی کم کم از کار بد،بدت میاد..
این خیلی خوبه..
از کار زشت بدت میاد
وقتیکه از کار بد، بدت اومد، دوست داری یکی نصیحتت کنه..
دوست داری یکی موعظه ت کنه..
دوست داری اطاعت کنی.
✅ این فوق العاده ارزشمنده❤️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت85 ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشس
#جانم_میرود
#قسمت86
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند.
تصمیم گرفت آن ها را بخرد.
به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد.
به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخوریم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه را قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
4_5868357985692028532.mp3
11.64M
#انسان_شناسی
#قسمت86
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
- من از کجا بفهمم میزان محبت من به خدا چقدر هست؟
- من از کجا بفهمم اصلاً به دنیای عشق به الله وارد شدهام یا نه؟
• اگر به این " تنها دنیای حقیقی و ارزشمند" ، وارد نشدهام... چرا وارد نشدهام؟
• و اگر به جادهی عشق رسیدهام، الآن کجایِ مسیرِ عاشقی هستم؟
※ من از کجا بفهمم قلبم به سلامت رسیده یا هنوز بیمار است؟
@Ostad_Shojae
💕زندگی عاشقانه💕
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #قسمت85 #کلام_هشتادو_پنج #اختلاف_غریزی در مورد اخت
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت86
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_هشتادو_ششم
#اختلاف_خودخواهی
اختلاف زن و شوهر گاهی بر اثر خودخواهی و غرور و تَفوُّق طلبی است ؛
به طوری که هر یک می خواهد بر دیگری برتری داشته باشد.
این مرض شدید تر از دو مرض سابق است .
در این مورد، شیطان و قدرت بیشتری دارد .
به طوری که ممکن است زن و شوهری را که در دو مرحله سابق نتوانسته است به دام اندازد،
در این مرحله به دام بیندازد.
حتی بعضی از دانشمندان متعهدی که خود را تهذیب نموده و وسوسه شیطان را در دو مرحله سابق درک نموده
و از آن جَسته اند؛ در این مرحله قافیه را باخته و به دام افتاده اند.
تا آنجا که روایت می گوید: کسانی که درراه خودسازی و تهذیب نفس وارد می شوند,
آخرین صفت زشتی که از دل آن ها بیرون می رود، خودخواهی و جاه طلبی است.
در هر حال گاهی مرد میخواهد بزرگی و تسلط خود را بر زن ثابت کند.
همیشه توقع سلام کردن از همسرش را دارد .
همیشه میخواهد حرف خود را به کرسی بنشاند.
تندی میکند، تشر میزند.
اگر کمی درس خوانده باشد آیه شریفه «الرجال قوامون...» را بهانه می کند.
اگر اطلاعات ناقص دینی داشته باشد،
بدون اجازه بیرون نرفتن زن را از خانه پیش میکشد.
مغالطه ها می کند و سفسطه ها می بافند و همسرش را افسرده و غمگین می کند و خودش را ناراحت و خشمگین نشان میدهد .
در صورتی که روانشناس دقیق می فهمد،
همه اینها بهانه است و علت عمده ،
همان وسوسه شیطانی است که ناشی از غرور و خودخواهی اوست.
ما در گذشته آیه شریفه «الرجال قوامون....» را معنی کردیم و بیرون نرفتن زن را از خانه توضیح دادیم.
پسران جوانی که زود ازدواج می کنند ،
در ابتدای زندگی این بهانه گیری ها را دارند ،
ولی به تدریج یا با نصیحت و اندرز بزرگان یا در اثر حوادث زندگی،
مانند مریض شدن زن به واسطه بداخلاقی مرد و مختل شدن امور خانه یا در اثر به تنگ آمدن زن و چند روزی زندگی را رها کردن ،
این گونه جوان های خام بر سر عقل می آیند و می فهمند که باید با همسر خویش مانند رفیق زندگی کنند .
نفع و ضرر زن، نفع و ضرر شوهر است و هر دو در یک خانه زندگی می کنند.
گاهی هم زن به واسطه جمال و هنری که دارد
یا پدر و مادر ثروتمندی که دارد یا به گمان موهوم خود به خاطر فامیل اعیان و اشرافی که دارد،
به خود میبالد و بر شوهر خود فخر می فروشد
و ناز میکند .
آن زن باید بداند که پدر و مادر و ثروت و عزت در معرض نابودی و زوال است.
آنها می میرند و میروند یا زنده هستند و با همسران خود خوش و خرمند
و او هم باید با شوهرش زندگی کند و خوش و خرم باشد.
او باید بداند پیش از اینکه «بله» بگوید و صیغه عقد جاری شود ,
میتوانست این شوهر را نپذیرد و شوهری دیگر بخواهد؛
ولی اکنون گذشته است.
بیهوده نباید خودش را عصبانی و شوهرش را ناراحت کند و زندگی را جهنم سوزان سازد .
او باید به فکر زندگی و شوهر و فرزند خود باشد و از خدای خویش کمک جوید تا زندگی آنها را مرفه و سعادتمند تر از پدر و فامیلش گردد.
اگر هم نشد راضی و صابر باشد.
#دلایل_روایی
با تبختر از مردم روی مگردان و در روی زمین به تکبر گام مزن که خدا هیچ فخر فروش متکبری را دوست نمی دارد .
(سوره لقمان آیه ۱۸)
امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
اگر تکبر کنی خدا تو را به زمین میزند (غرر الحکم جلد ۳ صفحه ۵۵)
امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
در شگفتم از متکبری که دیروز نطفه ای بود و فردا مرداری می شود.
( غررالحکم جلد صفحه ۳۳۸)
امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
زشت ترین تکبر آن است که شخص با خویشان و همجنسانش تکبر کند.
(غررالحکم جلد ۶ صفحه ۲۸)
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند:
هیچ چیز مانند تکبر بغض و نفرت مردم را جلب نمیکند .
(غررالحکم جلد ۶ صفحه ۵۹)
امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
تکبر نکند مگر شخص پست و گمنام( زیرا او می خواهد با گردن فرازی و خودپسندی برای خود بزرگی و شهرت کاذب کسب بکند.)
( غررالحکم جلد ۶ صفحه ۴۰۷)
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺