eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27.7هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💖💜💖💜💖💜💖💜 ... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز به فکر داشتم،نمیخواستم برم تو هپروت! بحث لذت خیلی برام جالب بود... "این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟ اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه! اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛ چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟" سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق. « یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!» این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌ البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد. خیلی عجیب بود! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم! صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد. "سلام ترنم جان.خوبی گلم؟ فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود. خیلی مایل نبودم.از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم! فکرم رفت پیش سمانه.هنوزم ازش بدم میومد! شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت، اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد. تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید. دلم براش سوخت.هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟تا چندماه پیش که همه چی خوب بود! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ -مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو! -آخه مگه چشه!؟میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم... -شما فقط تو محل کارتون بهترینید! یه نگاه به این خونه بندازید. از در و دیوارش یخ میباره! اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام! من عشق میخوام،آرامش میخوام. من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته! احساس شکست میکردم... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود! با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم.اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد! -من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود.گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. -من...معذرت میخوام!یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد. -قبول دارم بد صحبت کردم.اشتباه کردم. فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست! مامان یکم بهم فرصت بدید،من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد: -شب بخیر! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد! با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.یه احساس رضایت عمیق...! "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.» پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.» گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.» پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.» زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.» این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را که شنیدم، پاهایم سست شد. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💥🍁💥🍁💥🍁💥🍁💥 برداشتهایی از کتاب @zendegiasheghane_ma
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🌸 امام سجاد علیه السلام فرمودند؛ هر کس به برادرش بگوید، خدا تا روز قیامت برایش خوشامدگویی می نویسد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 👈 هر چقدر استقبال از مؤمنین خوبه، استقبال از همسر خوبتره 👌👌 توی این دنیا هیچ معامله ای بهتر از معامله با خدا نیست، اینکه فکر کنی یه نفر بهت کم محلی کرد پس موقعی که دیدی ش بهش کم محلی کنی و ازش استقبال نکنی، شاید ظاهراً یک نفعی هم برایت داشته باشد ولی ضرر آن بیشتر است چرا که معامله بزرگ‌تری را از دست داده ای ؛ ✏️ برای استقبال از اعضای خانواده و نزدیکان و اقوام و دوستان می شه برنامه داشت🔰 👈 مثلاً برای استقبال از پدر و مادر ، یادت نره ، یا برای استقبال از همسر و بچه ها کردن یادت نره... 🔔🔔 این روزا رو یادمون نره که چقدر تشنه حداقل رفت و آمد و مصافحه و دیده بوسی ها هستیم ، نعمت‌هایی رو که داریم کنیم و کفران ها مون رو . @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟ با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه. _ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه...... اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم . امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه. _ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم. فقط...... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم. امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید . با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم. امیرحسین _ اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون. زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم . _ بفرمایید. با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن. مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم. با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟ هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه_ ان شاالله ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
"غذاخوردن با برنامه" 🔷 برای اینکه تفاوت فرهنگ دینی با فرهنگ غیر دینی بهتر مشخص بشه یه مثال ساده اما مهم رو تقدیم میکنیم. ⭕️ مثلاً در مورد لذت غذا خوردن در فرهنگ غربی گفته میشه: «ببین از چی خوشت میاد همونو بخور!»😈 از چی خوشت نمیاد نخور! هرچقدر دلت میخواد بخور! 🍕🍖🍗🍔🍟 💢 مثلاً میبینید که رسانه های غربگرا، هر روز غذاهای ساندویچی و چرب و شیرین رو ترویج میکنن.😒 ❌ و با استفاده از سس های مضر میخوان هر طور شده غذاشون رو فقط خوشمزه کنن! ⭕️ فقط میخوان هرطور شده مردم از این که دارن غذا میخورن، لذت ببرن! لذت به چه قیمتی؟ به قیمت بیماری های خطرناک؟😒 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه.😅 گفتم: _دوست داری چند روزه بری؟😊 -یه هفته.☺️🙈 به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم: _از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی بده.😎☝️ وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت.📲گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت: _سلام آقای افتخاری. محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم. وحید گفت: _آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ. تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...😧 به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم: _چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.😁 محمد جدی به من نگاه کرد و گفت: _سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.😧 به وحید نگاه کردم.گفت: _خودت گفتی دیگه.😉 جدی نگاهش کردم و گفتم: _واقعا الان زنگ زدی؟😐 بالبخند گفت: _آره.😊 گفتم: _گوشیتو بده.😳 نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم: _پارتی بازی کردی؟!!!😳😐 -خودت گفتی خب!!😍😉 -هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!😑 خندید و گفت: _یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!😁 موندم چی بهش بگم.گفتم: _واقعا پارتی بازی کردی؟😕 -نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.😎☝️ خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت: _تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟😄 مریم گفت: _بیشتر از یک ساله.😅 وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم: _عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.😌😜 همه خندیدیم.😁😂😃😄 محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت: _اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟😬😁 وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت: _تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.😌😍 محمد گفت: _ببینیم و تعریف کنیم.😁 به محمد گفتم: _طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.😎 وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت: _خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.😐😕 وحید گفت: _محمد تو امشب چته؟!!🙁 محمد باناراحتی گفت: _نگرانم.😥نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.😒😥 بعد بلند شد... کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم: _من میرم.😊 یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم: _یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟😊😍 گفت: _الان بزرگ شدی😔 -ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.😊 -برادر بودن سخته.😔 -مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید.. ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.😊✋ -تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.😔 -میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟☺️ سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت: _سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.😒 -مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟😊 -همراه.😍👌 من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم: _فالگوش ایستادی؟!!☺️😅 وحید لبخندی زد و گفت: _فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟😁 بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم: _همراه یعنی چی؟😊 -یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.😍😊 -وحید😊 -جانم؟😍 -خیلی دوست دارم..خیلی.😍 لبخند زد.گفت: _بریم،محمد منتظره.☺️ چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت: _بیا دیگه.😎 بالبخند رفتم کنارش و گفتم: _حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟😉 خندید😁 و همراه هم رفتیم. بعد از عقد وحید گفت:...🤔 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍    ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🌟دین داری‌ای که طرف بگه من که نمیدونم ربطِ اینا ( دروس گذشته ☝️) با هم چیه ولی چون خدا گفته، چشم🔘‼️ شما فکر میکنید خدا این دین داری رو قبول میکنه⁉️ اگه قبول بکنه، یه ذره... ✅ بلکه میفرماید من عبادت رو به اندازه‌ی« عقلت » قبول میکنم. چقدرشو« فهمیدی؟» پس ‼️اصل اول‼️ در سبک زندگی👇👇 ✅ ما باید ی جوری زندگی کنیم صبح تا شب (چه در مدرسمون، چه سرکارمون، چه در خونمون) و اون هم اینکه انسان دائماً نیاز به دانش داره و تفکرِ منطقی و با قدرتِ تحلیلِ عمیق.✅ خدا فرمود قرآن رو به اینها یاد میدی، حکمت رو هم به اینها یاد بده ؟ 🌹ویعلمهم الکتاب والحکمه 💠💠 به تفکرِ انسان، خدا ارزش قائله. 🌸🍃 لذا جالبه به شما بگم اصلا قرآن خوندن یکی از برنامه های سبک زندگیِ درسته. 🌸🍃 قرآن خوندن یکی از کاراش همینه ،، آدم رو به تفکر وااادار میکنه. بعضی از سبک زندگی ها هست، مثلا سبک زندگی‌ای که توش موسیقی زیاده، سبک زندگی‌ای که توش تلویزیون نگاه کردن زیاده، آدم خرفت میشه !! علت و تفاوت پنهان رو درک کردید ؟ 🌀طرف اومد پیش رسول خدا گفت: یا رسول الله آقا من به تو خدمت کردم. 💠 پیامبر فرمود که: خب چیزی از من بخواه که من به تو بدم. 👈گفت بذار برم فکر کنم. رفت فکر کرد و اومد گفت: من میخوام هم درجه‌ی شما بشم تو بهشت❗️ آقا فرمودند که از کسی شنیدی یا خودت فکر کردی ؟؟؟ ✅(🔷 یعنی فرق داره. دعا همین جوری یِلخی که مستجاب نمیشه که !! ) گفت نه خودم فکر کردم. فرمودند: توضیح بده که من ببینم عقلت میرسه، چشم. 🌀عقلت نرسه و همینجوری حفظ کردی اومدی، اینجوری ماسمالی نداریم ما ! 🔺 معنویتِ اینجوری ما نداریم 🌀گفت فکر کردم هر چیو توی دنیا بگیرم تموم میشه.. 👈هر چیَم تو آخرت بگیرم، خدا هر چی تو آخرت داره بهترشو به شما میده. پس من بیام پیش شما سر سُفرم دیگه... آقا فرمود خب منطقت درسته. باشه.☺️ حضرت فرمودند: ولی تو هم کمکم کن.(برای رسیدن به خواسته ات) 👈نه اینکه تو هیچ کاری نکنی. 🔅 ما باید یه سبک زندگی داشته باشیم، که توش ««فهم»»» خیلی محترم باشه. 👈. منتها آگاهیِ * مفید *✅ 🌟 بعد یک دفعه تو که آگاهی و تفکر رو برای خودت یک اصل دونستی !!! توی سبک زندگیت، هرزه گردی در اینترنت برات میشه حراااام⛔️ 🔘🔘🔘 مرگ برای من عزیزتره از نگاهِ غیرِ واجب... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
_وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت... در را باز که کرد... همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... ادامه دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
انسان شناسی ۹۵.mp3
11.23M
من می‌خوام خلبان، دکتر، معلم، مهندس و ... شَــــم! من می‌خوام مرجع تقلید شَــم! من می‌خوام دکترا بگیــــرم! من می‌خوام اهل مکاشفه و طیّ‌الأرض و ... بشم! من می‌خوام بشم مدیر اداره‌مون! من می‌خوام انسانِ خوب و کاملی باشم! من می‌خوام برسم به بهشت! من بالاخره با اون خانوم/آقا ازدواج می‌کنم! سؤال: صادقانه بگویید، کدام گزینه یا مشابهِ کدام گزینه، دغدغه‌ی اول ذهن شماست ؟ 💥 گزینه‌ی انتخابی ما مهم نیست، هر کدام از این گزینه‌ها را که انتخاب کرده باشیم، باز اوضاع سلامت قلب‌مان، خوب نیست! 💥 @Ostad_Shojae