eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🍭 #تربیت_فرزند: 💜 در سوره اسراء آیه ۶ خداوند می فرمایند: ما شما را مدد می کنیم به پول و بچه. [اول پول می دهد بعد بچه] 💛 انرژی ای که مادر به بچه می دهد را هیچ کس دیگری نمی دهد. #مادری بالاترین شغل هاست. 💚 بچه ها آیینه خودتان هستند. تفکر توحیدی تان را قوی کنید. خداوند را همه کاره بدانید. اگر در تفکر توحیدی مشکل داشته باشید نمی توانید مادر موفقی باشید و بچه ها هم موفق نخواهند شد. 💙 تمام آموزش هایی که به #بچه می دهید را دریافت می کنند. فکر نکنید نمی فهمند! خانم #همیز 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
💞 دوس داری بجای داد و فریاد و تنبیه، از #مادر_بودن نهایت لذت را ببری؟ 💞 ميخوای بدونی در هر موقعيتی بهتره چه رفتاری با فرزندت داشته باشی؟ 💞 #سلامتی خودت و بچه هات برات مهمه؟ ✅ جواب خيلی از سؤالاتت رو ميتونی اينجا پيدا کنی.👇👇 http://eitaa.com/joinchat/368640000C926aa9c60f 👆👆👆👆👆 هر #پدر و #مادری اومده اینجا دست خالی برنگشته👌
✍️ 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══