#معرفت_مهدوی
♨️معیت امام؛ موجب ارزشمندی ما
🔸 همهی ما خواهانِ آنیم که در زندگی، افرادی ارزشمند و صاحب قدر و قیمت باشیم.
بزرگی فرمودهاند: «اگر هزاران نفر کنار هم جمع شوند، اما به لطف و عنایت حضرت حجت عجلاللهفرجهالشریف همراه نباشند، همچون «صفرهایی» هستند که به دنبال هم قرارگرفتهاند، و «یک» درکنارشان نیست».
👌لازمه قیمتی شدنِ ما در عالم، #همراهی و #معیت با ولی عصر عجلاللهفرجهالشریف است. باید آن «یک» باشد تا صفر وجود ما ارزشمند شود.
💧قطره دریاست اگر با دریاست
💧ورنه او قطره و دریا دریاست
🔸 در غیر این صورت، اگر هزار خصلت و خصوصیت نیکو در وجودمان جمع باشد، بدون عنایت و توجه حضرت، قدر و قیمتی نداریم...
☑️محبت، مولودِ شناخت و معرفت است.
به میزانی که معرفت ما عمیقتر و وسیعتر باشد،حقایق بیشتری بر ما جلوهگر میشود، و رهآوردِ این امر #محبتی افزونتر خواهد بود.
🔸 به میزانی که محبتمان افزون شود، به همان اندازه حجابها و موانعِ میان ما و مولایمان مرتفع میگردد و مقدمات وصال محب و محبوب فراهم میشود.
📚 المستغاث ص ٣٤ و ٣٥
🖋استاد بروجردی
#اللّهمعرّفنیحجتک
#اللّهم_عجّل_لولیک_الفرج 🌾🌷
🍃🌾✨🍃🌾✨🍃🌾✨🍃🌾✨
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت123 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد اف
#دمشق_شهرعشق
#قسمت124
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══