eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27.6هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 😍 توی خونه‌مون و خانواده معنوی مون داشته باشیم. اگر نداریم مجلس قرآن برویم. 👦👧 اگر میتونی بچت رو با خودت ببر. بچه مشارکت کردن تو مجالس قرآنی رو،تلاوت قرآنی رو یاد میگیره. بچه ها رو ببرید، تو راه مسجد میخواد بدو بدو کنه با نشاط با خنده مسابقه بذارید، یه چیزی براش بخرید. اگر خوراکی هست بگو توی خيابون نه❌ ماه رمضان هست. ⛔️ بشین پاشو نکنین به بچه تو مسجد، خانمها میگن بچه بشین ،بچه فلان،خانم بی بچه میومدی. اینطوری بچه تو ذوقش میخوره. اگر هم کسی گفت بگو خانم بچه ام رو آوردم خونه خدا شما هم نوه هات رو بیار🙃. البته باید مراقب باشید حق الناس گردن بچه نيفته با سر و صدا کردن قبلش خودتون نکات ایمنی رو بهش بگین و وسایل بازی براش ببرید💙⭐️ ✅خودت با بچه‌ت با نشاط بازی کن. ⚽️ نماز میخونی تو خونه، بین دو نمازت با بچه بازی کن، بچه نگه مامانم نماز میخونه مال من نیست، مامانم با من بازی نمیکنه. مامانم منو درک نمیکنه😒 👈بزار بچه بگه مامانم نماز که میخونه تازه بیشتر با من بازی میکنه،بچه تشویق میشه برای نماز. 😩 دیدین نماز ظهر و عصر رو میخونید بچه میگه مامان چند تا نماز میخونی؟چقدر نماز میخونی؟مامان میشه بسه دیگه نماز نخونی.شما یه نماز رو بخون با بچه بازی کن و بعد،بعدی رو بخون. یک جزء قرآن رو توی چند مرحله بخون. نگو بچه م نمیذاره. ساعت های پخش تلاوت ها رو از تلویزیون دربيار هر دفعه سه صفحه بخون👏👏 😱 روزه ای کلافه ای تشنه ای،بچه هی داره سوال میکنه.ماه رمضون یعنی چی مامان؟خدا رو میبینی؟خدا یعنی چی؟مامان،ماه رمضون کِی تموم میشه؟اینا سوال خوبای مربوطه، مابگیم که همه اینها جواب داره، همین هم اگه حوصله کردی جواب دادی جزء حساب میشه چون شما نشون میدید که به بلوغ عقلی رسیدید.✅ 👈خانمها ماه رمضون چاق میشن،چرا؟چون زیادی عبادت میکنن😉( میخوابن) تنظیم کن😍 شوهرت نگه خوشحالت من ميرم تو میخوابی😎 یه پیامک بزن بعد بخواب 😉 حس خوبی بهش القاء میشه. 🍲 ما افطاری دادن رو به بچه ها یاد بدیم،از تو خونه خودمون،اول اینکه غذا رو داریم نذری میپزیم، پس ما هر شب داریم افطاری نذری میخوریم،🌸❤️🌸 👈 یاد بدیم بچه‌مون سر سفره خرما رو اون تعارف کنه، بگو⬅️ ببین مامان همه میخوان افطار کنن خرما رو شما بده این یاد میگیره. بچه از داشتن مشارکت اجتماعی میبره.😊 😱 مامانه میگه دست نزن، باز تو اومدی وسط تو نباشی نمیشه، این وسط تو یکی کم بودی .تکه کلام ها رو میشنوی،اینها گفته میشه تو جامعه ما ولی ما سعی کنیم اینها رو نگیم چون وقتی گفته میشه تاثیرش مستقیم روی بچه گذاشته میشه 😍 ولی وقتی میگیم مامان خرما رو تو بده بعد میره سر یه سفره ای میگه مامان اینجا هم من خرما رو بدم میگیم ...اگر صاحب خونه اجازه داد. 🍃تو مسجد بگو مامان شما رو پخش کن.یه نون و خرما و پنیر درست کن ۱۰ تا دونه سر کوچه قبل از افطار بده بگو این مثلا میخواد افطاری بده همه چیز رو با کار به بچه یاد بده 📢 حالا میخوایم بگیم بچه اصلا ماه رمضان رو چه جوری بفهمه ⁉️⬅️براش .با قصه گفتن تمام آمال و آرزوهات رو به بچه منتقل کن. خودت رو بگو.خاطرات بچگی و روزه داری خودت، پدرش، مامانت رو،خواهر برادرات رو، دوستات رو. 👈 بعد بیا تو سیره ی انبیا و اولیا و بزرگان.از خاطرات روزه امام حسن و امام حسین عليهما السلام بگو، چطوری افطاریشون رو بخشیدن.اینا رو کم کم بگو.بچه چیکار میکنه⁉️بچه همیشه دوست داره جای اون آدم خوبه داستان باشه. ♦روی کیف بچه ها عکس جومونگ میزنن چون بچه شخصیت سازی میکنه. از شهدا بگو براش. 🌸 قصه افطار و روزه ی بابای بچه رو بگو بعد بچه میخواد شکل باباش بشه.میگه من بابامم.مامان من مثل بابا هستم؟مامان بابای من قویه⁉️⬅️چرا ؟ چون شخصیت خودش رو داره تو باباش پیدا میکنه 😍 یه جایی بچه میگه مامانِ من بچه بوده قبل از اینکه روزه بهش واجب بشه ۵ روز روزه میگرفته.میره همه جا میشینه با افتخار تعریف میکنه.بعد میگه تازه منم روزه‌ام.😄 البته مراقب خاطره گفتن ها باشید که حس معنوی، انگیزه قدرت، سبک زندگی داشته باشه. @jalasaaat ارسال مطلب ✅ کپی ⛔
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══