هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت10 صدای کلید انداختن به در امد اقا جون بود... به
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت11
گوشی،را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه
از عصبانیت سرخ شده بودم چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار
اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد
شهلا خانم تلفن
تعجب کردم با ما کار دارند؟؟
گفت بله همان اقاست
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم
مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟؟
تکیه دادم ب دیوار
اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید
مامان با لبخند گفت خب بگذار بیاید
برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟
لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده
من دلم روشن است
خواب دیدم شهلا دیدم خانه تاریک بود
تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف
نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و امد تا قلب تو
من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید
انوقت محبتش هم ب دلت مینشیند
اکرم خانم صدا زد
شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت
میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در
من هم مثل مامان ب خواب اعتقاد داشتم
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم
مامان ک برگشت هنوز میخندید
گفتم بیاید شاید ب نتیجه رسیدید
گفتم ولی اقا جون نمیگذارد
گفت من به این دختر بِده نیستم
ادامه دارد....
@zendegiasheghane_ma 🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت12
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود
وقتی امد من و مامان خانه بودیم،اقاجون.سر کارش بود....
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند...
دست ایوب ب گردنش اویزان بود و از چهره اش مشخص بود ک درد دارد .....
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف اورد ....
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد ......
-مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟؟من چند جا رفتم نبود....
مامان کاغذ را گرفت
-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام...
مامان ک رفت به ایوب گفتم
- کار درستی نکردید....
-میدانم ولی نمیخواستم بیگدار ب اب بزنم
با عصبانیت گفتم
-این بیگدار ب اب زدن است؟؟ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم،شما از چی میترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم
-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود
ارام گفت
-" میشود"
-نه امکان ندارد ،اقاجونم.ب خاطر کاری ک کردید حتمامخالفت میکنند
-من میگویم میشود،میشود.مگر اینکه.....
-مگر چی؟؟
-مگه اینکه....خانم جان ،یا من بمیرم یا شما.....
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma 🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت13
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود
-به همین سادگی؟یا من بمیرم یا شما؟؟
-به همین سادگی،انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم ،حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور✨
-عکس؟عکس برای چی؟من عکس ندارم
-میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم
-من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو عکس بیاور؟؟اصلا خودم هم مخالفم
میخواستم تلافی کنم
گفت
-من انقدر میروم و می ایم تا تو را هم راضی،کنم ،بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم....
عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
توی بله برون مخالف زیاد بود...
مخالف های دلسوزی ک دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند....
دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده
بود و زده بود بیرون...
از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست...
توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند...
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود...
داشت دختر غریبه میگرفت..ان هم از تهران...✨
ایوب کنار مادرش نشسته بودو ب ترکی میگفت....
ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن...
دایی حسین از جایش بلند شد ...همه ساکت شدند ....رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت...
-الان همه هستیم؛هم شما خانواده داماد،هم ما خانواده عروس....من قبلا هم گفتم راضی ب این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم....اصلا زندگی با جانباز سخت است...ما هم شما را نمیشناسیم...از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد،مهریه ای هم ندارد ک بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد..✨
دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت....
-برای ارامش خودمان یک راه میماند این ک قران را شاهد بگیریم...
بعد رو کرد ب من وایوب
-بلند شوید بچه ها ،بیایید دستتان را روی قران بگذارید..
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قران گذاشتیم...
دایی گفت
-قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد ،به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید....
قسم خوردیم ....
قران دوباره بین ما حکم شد....
ادامه دارد....
@zendegiasheghane_ma 🌹
هدایت شده از زندگی عاشقانه
✅ ابراز محبت
▫️هرچقدر عشق و محبتی که به همسرتان دارید را به آن بگویید زندگی شما محکم تر و بانشاط خواهد بود... مخصوصا در دوران عقد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانه_های_نورانی
#محرم
#ارسالی_اعضا
ازاول محرم دوست داشتم خونموسیاه پوش کنم ولی نه بالکن وپنجره ای داشتم پرچم وعلم بزنم،نه کتیبه وپارچه یاحسین، ازروسری مشکیم استفاده کردم بایه عکس کوچولوکه یادگارهیئته
#خانه_های_نورانی
#محرم
#ارسالی_اعضا
بااینک دیر شد اما بالاخره تونسم پرچم امام حسین و داخل خونم بزنم و حس خیلی خوبی بهم دست داد😊
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#چهل_روزباشهدا
#تغییر
#ارسالی_اعضا
بسم الله الرحمن الرحیم😊
من قبلا تو کارای روزانه خیلی خسته میشدم😒 و گاهی از بعضی کارها منصرف میشدم تا انرژی خودم رو حفظ کنم ولی الان که کارام رو به نیابت از شهدا انجام میدم شکر خدا انرژیم برای فعالیت هام بیشترشده🤗 ومتوجه شدم اون خستگی نبوده بلکه تنبلی و راحت طلبی بوده که منو به استراحت میکشونده☹️
و الان حتی اگه گاهی از همسرجان ناراحت شم😤 و صحبت های دکترفرهنگ و دکتر حبشی از یادم بره ولی از شهیدی که کارهای روزم به نیابت ازشونه خجالت میکشم که حتی تذکر بدم به همسرم و عیب های خودم رو دونه دونه تو ذهنم مرور میکنم
وقتی موقع ناراحتی سکوت میکنم🤐 یعنی از شهید خجالت میکشم به روشون بیارم و بعد از کمی آرامش مجدانه شروع میکنم به خوب برخورد کردن باهاشون و گفتن کلمات محبت آمیز😍😘(این در شرایطیه که همسرم اصلا اطلاع نداره که من ازشون ناراحتم)چون دیدم این روش توی اون شرایط نه تنها حالمو خوب میکنه بلکه باعث شده بعدا که میخوام به اون موضوع ناراحت کننده فکر کنم یادم نمیاد😳 از این بابت خیلی خوشحالم.
با نظر دوستمون موافقم که اینجوری خوب نیست ما به نیابت از شهدا کار انجام بدیم بعد انتظار داشته باشیم اونام بهمون یه چیزی بدن ولی مگه ما همه ی این نیابت قرار دادنامون رو برای بهتر شدن وضع و اوضاع اخلاقی و روحی مون انجام نمیدیم؟ شهدا هم با روح بزرگی که دارن بی صبرانه منتظر مان تا در جهت رشد همه مون کاری انجام بدن و این خواستن هدیه ی معنوی هم در جهت رشدمونه و نوعی کمک خواستنه نه انتظار داشتن
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#چهل_روزباشهدا
#تجربه_اعضای_کانال
#تغییر
یه بار رفته بودیم مهمونی و من اونجا از همسرم ناراحت شدم( از این ناراحتی های الکی که گاهی داریم😏، البته اون موقع برام خیلی جدی بود) تو راه برگشت هی باخودم کلنجار رفتم که بگم نگم بگم نگم چیکار کنم😡 یهو یاد شهید روزم افتادم و دیگه روم نشد بگم، بجاش گفتم دوستت دارم❤️
همسرمم خیال کرد تو مهمونی کار خوبی انجام داده یا حرف خوبی زده که خیلی به چشم من اومده😐(بنده خدا فکر کرد مثل همیشه که بعد از مهمونیا نکات مثبتشون رو میگم الان هم همینطوره😂)
الهی بمیرم اینجوری خوشحال😊گفت دلیلش رو بگو
گفتم دلیلش رو نپرس نمیتونم بگم😤😡
گفت بگو تا اگه رفتار یا حرف خوبی بوده تثبیتش کنم😊
گفتم عزیزم آخه یه دونه نیست که بگم یه عالمه خوبی داری😅
همچنان خوشحال گفتن سلامت باشی😊
خاطره ام نتیجه داره، نتیجه اش هم حس درونی خوبیه که خودت داری و حداقل پیش شهیدمون شرمنده نمیشیم که براش کم گذاشتیم🌺🌺🌺
💞 @zendegiasheghane_ma