eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
جلسات سرکار خانم ۱_جلسه۵_قسمت۱۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 😍 در ، بچه ها رو از همین کوچیکی با خاطرات ائمه علیهم السلام آشنا بکنید. شما چهارده روز از چهارده امام براشون بگید هر شب دو خاطره از یک امام. دفعه دیگه یه جور دیگه بگین. 👈از شهدا براشون بگید الان این همه خاطره از شهدا هست. 🔔🔔🔔 البته در انتخاب خاطرات ائمه علیهم السلام و شهدا باید دقت کنید خاطراتی رو بگید که برای بچه قابل هضم باشه. و یا تلقی ضعف اهلبیت و شهدا برای بچه نشه. 👈چون بچه ها قوی بودن قهرمان داستان براشون مهمه و مرگ و‌حتی شهادت در نظر بچه به خصوص زیر ۷ سال که مفاهیم انتزاعی رو‌متوجه نمی شه نوعی ضعفه و می ترسه. 😱 الان متاسفانه کتاب های شهدای کربلا رو با تصاویر بسیار ناراحت کننده مثل آتش گرفتن خیمه و سر بالای نی و ...برای بچه ها نوشتند که بچه حتی عکس اینها رو هم می بینه می ترسه و براش تلقی ضعف اهلبیت می شه‌. شما وارد اینگونه قصه گویی ها نشید. ♦️ببینید کارتونهایی که صهیونیست ها برای بچه های ما می سازند چطور قهرمان ها را قوی جلوه می دن و قوه تخیل بچه رو پرواز می دن. و بعد از طریق همان قهرمان و الگو هر چی خودشون می خوان به خورد بچه های ما می دن. و ما فکر می کنیم یه کارتون و‌انیمیشن ساده ست. ✅ قصه های مختلف می شه برای بچه ها ساخت. مثلاً قصه هایی از حیوانات. 🐠 یه جا آکواریوم می فروشند برید واستید به بچه بگو بیا انواع ماهی ها رو ببینیم. انواع ماهی ها رو نقاشی کنیم‌ با ماهی ها حرف بزنیم. ماهی ها چه شکلی اند چه جوری اند کم کم بچه می فهمه که می تونه با چیزی که می بینه ارتباط برقرار بکنه. ارتباطاتش قوی می شه. نوع ارتباطاتش تقویت می شه. 💪 در بحث ارتباطات، تاثیر گذارترین رابطه در بچه، رابطه شما با همسرتان است. هر چقدر رابطه شما با همسرتون خوب باشه، بچه رابطه ش با قوی می شه وقتی مرد رو شما حفظ کنید تبعیت از ولایت در بچه نصب می شه، ⛔️بچه ها هر کاری می کنند مدام بهش نگید این کار بده اون کار زشته. بچه زیر ۷ سال نمی دونه این بده. بعد از ۷ سال به مرور وقتی بزرگتر می شه عقل جایگزین می شه خودش درست می شه... ادامه دارد ✅ ارسال مطالب مجاز ⛔ کپی مطالب ممنوع @jalasaaat
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
کلاس #خانواده_عاشورایی سرکار خانم #محمدی
🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️🍃 👈 امام حسین علیه السلام از زمانی که راه افتادند شاخصه شون اینه که بین همه شون خیلی زیاده. 👌 یک دونه از زن ها رو شما نمی بینید که گلایه کنند بگن حسین جان چرا فرزند من شهید شد؟ چرا قراره من اسیر بشم؟ چرا ما قراره سختی بکشیم؟ چرا ما هجرت کردیم؟ چرا ما از منزلی به منزل دیگه کوچ می کنیم؟ چرا در کربلا؟ چرا بی آبی؟ 🔔 هیچ زنی چرا نگفت. چرا؟ چون که به امامش داشت 🍃حالا ما خانمها باید التزام عملی داشته باشیم. ⚫️ ماه محرم که نزدیک می شه مراسم سیاه پوشی دارند همه جا. 🕌الان مسجد شما کلی تفاوت کرده‌. من اومدم تو خیابون پیدا نمی کردم چرا؟ چون همیشه یک ریسه چراغانی در خیابان تفرش بود که مال مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه بود ⚫️ اما امروز سر تا سر خیابون پر از پرچم و بیرق و علم و کتل بود یعنی همه نمادها یکسان شده. 📢حالا می گیم خانوما شما می خواین بگید که ما در خانواده عاشورایی می خوایم قدم اول را برداریم 🍃قدم اول چی هستش؟ اینه که ما خانواده را آماده می کنیم الان تن بچه این خانم لباس مشکیه. این بچه داره از الان با امام حسین علیه السلام بزرگ می شه. 👈داره می گه چی؟ الان اول محرم داره می یاد. من خونه مو می زنم. ندارم یه روسری مشکی مو پهن می کنم روی مبل ✋ می گم یا امام حسین اینو از من قبول کن که من در آمادگی با شما دارم بیعت می کنم من می‌خوام عزای شما رو بزرگ بدارم 🍲 هر روز غذای درست می کنیم برای امام حسین علیه السلام. 🗣 می گی بسم الله الرحمن الرحیم وضو می گیرم به نیت امام حسین علیه السلام به نیت شهدای کربلا به نیت حضرت رباب ، به نیت علی اکبر، به نیت علی اصغر، تمام روزهای محرم و صفر را شما غذای نذری تو خونه تون درست کنید. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
هدایت شده از زندگی عاشقانه
👫 پیاده‌روی با همسر 🕊 با همسرتان به پیاده‌روی بروید و با مهربانی با او رفتار کنید 😍 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکری و ایثار یک مرد 🏴 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت16 سفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم... جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند... همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای،کمیل و نماز جمعه.... ولی ایوب سرش زود درد میگرفت..... طاقت شلوغی را نداشت.... در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک ب دستبند اهنی ایوب خیره میشدند... ایوب خونسرد بود...من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را ب هم نشان میدادند،ناراحت میشدم.... ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت -بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد -به ش دست بزنید،از اهن است این را ب دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم بچه ها ب دستبند ایوب دست میکشیدند و اوبا حوصله برایشان توضیح میداد...... چند روز مانده ب مراسم عقدمان ،ایوب رفت ب جبهه و دیر تر از موعد برگشت .. به وقتی ک از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم .. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند .... دو شاهد لازم داشتیم ... رضا ک منطقه بود.... ایوب بلند شد -میروم شاهد بیاورم رفت توی کوچه ....مامان چادر سفیدی ک زمان خودش سرش بود برایم اورد ... چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.... ایوب با دو نفر برگشت... -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند... یکی از انها ب لباسش اشاره کرد و گفت -اخه با این وضع؟نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید ،آقا بفرمایید.... نشست کنارم.... مامان اشکش را پاک کرد و خم شد... از توی قندان دو حبه قند برداشت... عاقد شروع کرد.... صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد...... @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 اقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود،همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود ،همه ی ما بچه ها را میبوسید و بعد پیشانی مادر را .... یک بار یادش رفت ... چنان قشقرقی ب پا کردیم که اقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.... برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.... برای همین مامان خیلی عصبانی شد ،بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی"صدا میزنم.... با دلخوری گفت -گناه دارد شهلا،جلویش باچادر ک مینشینی،مثل غریبه ها هم ک صدایش میزنی...طفلک برادرت نیست ،شوهرت است..... ایوب خیلی زود با من.صمیمی شد،یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت -لااقل این جمله ای ک میگویم را تکرار کن ،دل من خوش باشد.... گفتم -چی دل شما را خوش میکند؟؟ گفت -به من بگو،مثل بچه ای که به مادرش محتاج است،ب من احتیاج داری.... شمرده شمرده گفت ک خوب کلماتش را بشنوم رنگم از خجالت سرخ شد... چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.... همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز ،یک روزه برگشت ؛با دست پر.... از اینکه اول کاری برایم هدیه اورده بود ،ذوق کرده بودم.... قاب عکس بود... از کادو بیرون اوردم.... خشکم زد...... عکس خودش بود،درحالی ک میخندید..... -چقدر خودت را تحویل میگیری،برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت ... روی تاقچه گذاشت..... یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.... -منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه..... دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری.... بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات ... با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود..... انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت... از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود..... روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.... همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری ک اگر ب توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد،رزمنده های خودمان را میزد..... ایوب طاقت نمی اورد،از فرمانده اجازه میگیرد ک با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد ... چند نفری را میرساند و بر میگردد. @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ب مجروحی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود ..... خمپاره کنارشان منفجر میشود.... ترکش ها سرِ آن مجروح را میبرد و بازوی ایوب را..... موج انفجار چنان ایوب را روی زمین میکوبد ک اشهدش را میگوید.... سرش گیج میرود و نمیتواند بلند شود .... کسی را میبیند ک نزدیکش میشود.... میگوید بلند شو.... و دستش را میگیرد و بلندش میکند... ایوب بازویش را ک ب یک پوست اویزان شده بود ،بین کش شلوار کردیش میگذارد و تا خاکریز میرود.... میگفت..... من از بازمانده های هویزه هستم این را هر بار میگفت ،صدایش میگرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد....... دکترها میگفتند سردرد های ایوب برای ان سه تا ترکشی است ک توی سرش جا خوش کرده اند..... از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند.... برای انکه ارام شود سیگار میکشید.... روز خواستگاری گفتم ک از سیگار بدم می اید،قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود ،سیگار را هم بگذارد کنار.... دکتر ها موقع عمل به جای سه تا ،پنج تا ترکش دیدند ک ب قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند... عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد.... وقتی عمل تمام شد،دکتر با ذوق دور ایوب تازه ب هوش امده میچرخید... عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب ک درست میگفت،دکتر بیشتر خوشحال میشد...... خانه پدری ایوب بودیم ک برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم .... ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود...... نگاهش میکردم .....منتظر بودم با هر نفسی ک میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود .... تکان نمیخورد..... ترسیدم..... صورتم را جلوی دهانش گرفتم.... گرمایی احساس نکردم.... کیفم را تکان دادم ،ایینه کوچکی بیرون افتاد .... جلوی دهانش گرفتم.... ایینه بخار نکرد... برای لحظاتی فکر کردم مردی را ک حالا همه زندگیم شده است مرد من.... تکیه گاهم.... از دستش داده ام...... بعد ها فهمیدم از حال رفتنش ،یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است.... دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.... حس میکردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند "عاقبت راهی ک انتخاب کرده ای،خیر است" @zendegiasheghane_ma