eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
👶👶👶 فراموش نكنيد که «فرزندان شما هیچ‌وقت شجاع نمی‌شوند اگر صدمه نبینند هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرند اگر اشتباه نکنند و هیچ‌گاه موفق نمی‌شوند اگر شکست نخورند.» 💕🍃تربیت فرزند🍃💕 @zendegiasheghane_ma
👶👶👶 زمانی که فرزندتان، شما را به دنیای خیالی خود دعوت می کند، دعوتش را بپذیرید با او سوار قایق شوید،سوار بر سفینه فضایی پرواز کنید و همه موارد رهبری بازی را برعهده فرزندتان بگذارید. 💕🍃تربیت فرزند🍃💕 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
اینک شوکران ماجرای یک عشق بی پایان زندگینامه شهید منوچهر مدق و همسرش به روایت همسرش این داستان رو حتما بخونید... @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#اینک_شوکران #قسمت_40 ✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چهـلـم ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺪ ﯾﺎ ﯾﮏ ﻃﻮق ﮔﺮدﻧﺸﺎ
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و یکم { ﮔﺎﻫﯽ از ﻧﻤﺎزش ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ دﻟﺘﻨﮓ اﺳﺖ. دﻟﺘﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪﻧﺶ زﯾﺎد ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻃﻮﻻﻧﯽ. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺜﻞ او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.اﻣﺎ ﭼﻪ ﻃﻮري؟ منوچهر می گفت: " اگر دلت با خدا صاف باشد، ﺧﻮردﻧﺖ، ﺧﻮاﺑﯿﺪﻧﺖ، ﺧﻨﺪه ﻫﺎ و ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎت ﺑﺮا ي ﺧﺪا ﺑﺎﺷﺪ، اﮔﺮ ﺣﺘﯽ ﺑﺮا ي او ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮي، آن وﻗﺖ ﺑﺪ ي ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ،ﺑﺪي ﻫﻢ نمی کنی، همه چیز زیبا میشود." و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه میکرد. با او تکرار میکرد «نردبان این جهان ما و منی‌ست/ عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست/ لینک آن کس که بالاتر نشست/ استخوانش سخت‌تر خواهد شکست» چرا این را میخواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسید. گفت: " برای نَفسم میخوانم." اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلاً خودش را نمی دید. یادم هست یک بار وصیت کرد « وقتی من را گذاشتند توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم» پرسیدم چرا؟ گفت: "برای این که به خودم بیایم. ببینم که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت کردم یعنی همین." گفتم: "مگر تو چقدر گناه کرده‌ای؟" گفت: "خدا دوست ندارد بنده‌هاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره‌م." ﺣﺎل ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روز ﺑﻪ روز وﺧﯿﻢ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺑﺎ ﻣﺮﻓﯿﻦ و ﻣﺴﮑﻦ دردش را آرام ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. دي ﻣﺎه ﺣﺎل ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻧﻔﺲ ﻫﺎش ﺑﻪ ﺧﺲ ﺧﺲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ: "وﻟﺶ ﮐﻦ اﻣﺴﺎل ﺑﺮاي ﻋﻠﯽ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ." راضی نشد. گفت: "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است، نه گردش و تفریحاتش. بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من." خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم. ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و دوم { ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮد و ﺧﻮﺷﺤﺎل. ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮد ﭼﻮن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را داﺷﺖ، ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﭼﻮن ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي ﭘﺪر را دﯾﺪﻧﺪ و ﺣﺲ ﮐﺮدﻧﺪ. و ﺧﻮﺷﺤﺎلﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ دﯾﺪ دوﺳﺘﺶ دارﻧﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاي ﻋﯿﺪ ﯾﮏ ﻗﺎﻧﻮن ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد، ﺧﺮﯾﺪ از ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺑﺰرگ.اول ﻫﺪي ﺑﻌﺪ ﻋﻠﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ و ﺑﻌﺪ ﺧﻮدش. وﻟﯽ ﻧﺎ ﺧﻮد آﮔﺎه ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ اﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ ﺑﺮاي اﻧﺘﺨﺎب لباس ﻣﺮداﻧﻪ...ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﻋﺘﺮاض ﻣﯽ ﮐﺮد اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﮐﻮﺗﺎه ﻧﻤﯽ آﻣﺪﻧﺪ. روز ﻣﺎدر ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي ﺑﺮا ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺮاي ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﮏ اﺳﭙﺮي ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺮاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﺎل ﮔﺮدن، دﺳﺘﮑﺶ، ﭘﯿﺮاﻫﻦ و ﯾﮏ دﺳﺖ ﮔﺮﻣﮑﻦ. اﯾﻦ دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ، ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻮد. } به بچه‌ها می‌گویم «شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرف‌هاش را شنیدید و باهاش درد دل کردید. فرصت داشتید سوال‌هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختی‌هاش می‌ارزد.» دو روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻪ ﻋﯿﺪ ﻫﻔﺘﺎد وﻧﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ دل درد ﺷﺪﯾﺪي ﮔﺮﻓﺖ. از آن روز ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.آن ﻗﺪر درد داشت که می‌گفت: "پنجره را باز کن، خودم را پرت کنم پایین." درد ﻣﯽ‌ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮي ﺷﮑﻢ و ﭘﺎﻫﺎ و ﻗﻔﺴﻪي ﺳﯿﻨﻪ‌اش. ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ را ﮐﻪ روز آﺧﺮ دﯾﺪم، آن روز ﻫﻢ دﯾﺪم. ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ از ﺧﺪا ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮاﺳﺘﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻋﺎ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم ﮐﺴﯽ دم ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ داغ ﻋﺰﯾﺰش را ﻧﺒﯿﻨﺪ. دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺧﺎﻃﺮه‌ي ﺑﺪ ﺗﻮي ذﻫﻦ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم ﺑﺎﻻي ﺳﺮش.ﮐﺎري ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ. ﯾﮏ روز و ﻧﯿﻢ درد ﮐﺸﯿﺪ و ﻣﻦ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻮدم. ﻣﯽ‌ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي را ﺧﺒﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن، ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ را چهارﺗﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﮐﻪ ﻣﺮﺧﺼﺶ ﮐﺮدﻧﺪ. دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺳﺠﺪه ﮐﻨﻢ. می‌دانستم مهمان چند‌روزه است. برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب می‌کردم. منوچهر می گفت: " بگو بین خوب وخوبتر، و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته‌ای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه می‌گذاری." ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و ســوم ﺳﺎل ﻫﻔﺘﺎد و ﻧُﻪ اﻧﮕﺎر آﮔﺎه ﺑﻮد ﺳﺎل آﺧﺮ اﺳﺖ.ﺑﻪ دل ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮات ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺳﻪ دﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮدﯾﻢ. ﻫﺪي روي ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎر ﺗﺨﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ، ﺳﻔﺮه ي ﻫﻔﺖ ﺳﯿﻦ را ﭼﯿﺪ و ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ دور ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ روي ﺗﺨﺘﺶ ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي آﺧﺮ ﻫﺮ ﺳﺎل ﺳﺮ ﻧﻤﺎز ﺑﻮد و ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺳﺠﺪه ي آﺧﺮش ﺑﻮد. ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﺷﺶ داﻧﮓ ﺣﻮاﺳﻤﺎن ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮد. از اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﻧﺒﺎﺷﺪ، اﺷﮑﻤﺎن ﻣﯽ رﯾﺨﺖ. و او ﺳﺮ ﻧﻤﺎز اﻧﮕﺎر ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﭘﺮ از آراﻣﺶ ﺑﻮد و اﺷﺘﯿﺎق.و ﻣﺎ ﭘﺮ از ﺗﻼﻃﻢ.ﻧﻤﺎزش ﮐﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ دﺳﺘﺶ را حلقه کرد دور سه تامان. گفت « شما به فکر چیزی هستید که می ترسیدید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان. می مانم چه جوری شما را بگذارم و بروم.» علی گفت: بابا، این حرفا چیه اول سال می زنی؟ گفت: نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه میکرد. علی ساکت می شد، هدی گریه میکرد. منوچهر نوازشمان میکرد. زمزمه می کرد «سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟» بلند شد رفت روبه‌رویمان ایستاد. گفت: باور کنید خسته‌م. سه تایی بغلش کردیم. گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن.هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان میکنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد. شما هم من را حس می کنید. ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و چـهــارم { سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت: "هنوز روزهای سخت مانده." مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل میکرد. خواست دلش را نرم کند. گفت: "اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم.کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت میکنم." منوچهر خندید و گفت: "صبر می‌کنی." چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. } می گفت: "من هم دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز دارد. نباید وابسته شد." ﺑﻌﺪ از ﻋﯿﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭘﺎﯾﺶ را زﻣﯿﻦ ﺑﮕﺬارد. رﯾﻪ‌اش، دﺳﺖ و ﭘﺎﯾﺶ، ﺑﯿﻨﺎﯾﯿﺶ و اﻋﺼﺎﺑﺶ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد. آن ﻗﺪر ورم ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺗﺮك ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺑﺎ ﻋﺼﺎ راه رﻓﺘﻦ ﺑﺮاﯾﺶ ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ ﻫﺎ آﺧﺮﯾﻦ راه را ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﺠﻮﯾﺰ کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی میزد که نهصد هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت: "شما دارو را بگیرید، نسخه‌ی مُهر شده را بیاورید، ما پولش را می‌دهیم." من نهصد هزار تومان از کجا می آوردم؟ گفت: "مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختم پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین پند روز طول میکشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: " نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم." گفت: " ما همیچین وظیفه‌ای نداریم." گفتم: "شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید. ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️روزی ۳دقیقه به همسر خود ۳ وعده غذای عشق دهید: 1⃣وعده اول صبح قبل از این که از تخت خود بیرون بیاید، به او لبخند بزنید. 2⃣وعده دوم میان روز با گفتگوی تلفنی با همسرتان می باشد. 3⃣وعده سوم قبل از این که بخوابید حتما از او بابت زحماتش تشکر کنید. (سعی کنید وعده ها همراه با بوسه باشه) ✍در ضمن حتما میان وعده غذایی عشقی را یادتان نرود. میان وعده عشق به شرح زیر است: ✅وقتی از کنار او رد می شوید حتما زیبا از او استقبال کنید.😘😍 ✅یک تلفن فوری بزنید و بگویید دوستت دارم. ✅او را تحسین کنید چقدر جذاب شده ای 👏👏 ✅با یک نگاه یا لبخند عشق خود را نشان دهید.🙂 ✅یادداشتهای عاشقانه یا پیام عاشقانه به همسرتان بدهید. ✅از سرکار برگشت لباس های خوشگلتونو رو بپوشید و به استقبالش برید و بغلش کنید.😉😊 @zendegiasheghane_ma ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🌺 خــدايا... ✨ برای تـو غـیر ممکنی وجـود ندارد ✨غیر ممکن‌های زنـدگی هـمه‌ی ما را ✨در ماه خودت ممکن کـن... 🌺الهی آمین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸 @zendegiasheghane_ma
خدایا بضاعتـ من به قدری استـ ڪه نمی دانمـ در حق دوستانمـ چه دعایی ڪنم اما می دانمـ ڪه تو از حال آنان آگاهی پس به حرمتـ این لحظات بهترین ها را برایشان مقدر فرما آمین_یارب_العالمین شبتون مهدوی🌹🌹 💕🌸 @zendegiasheghane_ma