#صفحه_486ازقرآن⚫️
#جز25⚫️
#سوره_شوری⚫️
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_ماشاءالله_گراشی
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
سلام آقا
نشسته بر رخ ما گرد هجران
بیا دست محبت را
بکش بر چهره ما
که ما
بی تو یتیم و بینواییم
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدے جان(عج)💚
جمعه شد تاباز
جای خالی توحس شود😔
تاشقایق باز
دلتنگ گل نرگس شود🌼
☀️آفتاب پشت
ابرم نام تو دارم ب لب
خواستم نور تو گرمی
بخش این مجلس شود💚
اللهم عجل لولیڪ ألفرج
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
هرخانه ای
حال و هوای خاص
خودش را دارد😊
بعضی از خانه ها
همین که وارد میشوی
عجیب آرامت می کنند 👌👌
انگار که جادویت کرده باشند...😌
بعضی از خانه ها صبح های زود
بوی چای تازه دم و نان برشته می دهند 🥖
وظهر ها بوی پیاز داغ ونعنا😋😋
وغروب ها بوی هل و دارچین☺️☺️
بعضی از خانه ها
هیچ وقت دلتنگی ندارند...👌
آخرین آدینه
تابستان تون شاد و قشنگ
خونه هاتون پر از ارامش وشادی
قلبهاتون پر از عشق مولای منتظر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
حضرت صادق علیه السلام فرمودند:
🔸از شامگاه پنجشنبه و شب جمعه،
فرشتگانی با قلمهایی از طلا و لوحهایی از نقره،
از آسمان به سوی زمین میآیند و تا غروبِ
روز جمعهِ ثواب هیچ عملی را نمینویسند
به جز صلوات بر محمّد و آل محمّد علیهم السلام
اللَّـهُمَّ 🍁🍂
صَلِّ 🍁🍂
عَلَى 🍁🍂
مُحَمَّد🍁🍂
وعلی آلِ🍁🍂
مُحَمَّد🍁🍂
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تلنگر
🌼خیلی از ما که هنوز از نعمت پدر و مادر برخورداریم، گاهی در هیاهوی زندگی و دلمشغولی هامون از یه تماس ساده هم ممکنه غفلت کنیم... پدرمادرها غرور دارند ولی نه برای دلتنگی بچه هاشون... حواسمان باشد... حواسمان به چروک هایِ دور چشم مادرانمان و لرزش دست های پدرانمان باشد... حواسمان به ترشدن های گاه و بیگاهِ چشم هایِ کم سو و دلتنگیِ شان باشد... حواسمان باشد که آنها خیلی زود پیر میشوند...
🌼حواسمان باشد خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکنیم از کنارمان میروند... حواسمان باشد به دلگیریِ غروبهایِ تنهاییِ شان... حواسمان باشد که آنها تمامِ عمر حواسشان به ما بوده... به آرام قد کشیدنمان بوده... به نیازها و نازهایمان بوده... آنها یک روز آنقدر پیر میشوند که حتی اسمهایمان را هم فراموش میکنند... حواسمان به گرانترین و بی همتاترین عشقهایِ زندگیمان... به"پدرها" به "مادرها" ها خیلی باشد... خیلی...
🌼لطفا.... غرور و گرفتاری و اختلاف سلیقه و اختلاف عقیده و هر آنچه ما رو از تماس و دیدار پدر و مادرمون محروم کرده رو کنار بزاریم و همین الان بریم سراغشون حتی با یه تماس... ممکنه خدایی نکرده خیلی زود دیر بشه...
روز #جمعه پدرها و مادرها رو یادتون نره😊
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
#خانومها_بخوانند
🔵با لباس راحتی جلو مادرشوهرتون اینا ظاهر نشین.بذارین یکم رودربایستی بینتون بمونه
✅هیچوقت ارزش کارتونو با جملاتی مثل نه بابا کاری نداشت٬یا وظیفه بود پایین نیارین.یه لبخند مهربون کافیه😊
🔷👌آدم هرچی پرتذکرتر⬅️بی تأثیرتر
پس به موقع چیزی رو گوشزد کنین.☝️هرچی بیشتر بگین تاثیرش کمتره
👌وقتی شوهرتون تو جمع داره صحبت میکنه بهش توجه کنین و طوری که متوجه بشه حرفاشو تایید کنین
❇️اگر شوهرتون قدر کار کردنتو نمیدونه بیشتر کاراتونو بذارین وقتی خونس انجام بدین تا به چشم خستگیتونو ببینه!
🔵همیشه چندتا لباس راحت و یا لباس خواب برا موقع خوابتون داشته باشین و حتما جلو شوهرتون عوض کنین.موهاتونو شونه بزنین و کرم مرطوب کننده به دست و پاتون بزنین.
بذارین باور کنه که کنار یه ملکه میخوابن.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت80 نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی
#جانم_میرود
#قسمت81
کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد.
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد....
با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند.
قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست.
قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست.
سرش را به کاشی سرد، چسباند....
صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد.
دل بی تاب اومده...
چشم پر از آب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
دلی بی تاب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب...
شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد.
با صدای تلفنش به خودش آمد.
هوا، تاریک شده بود.
پیامکی از طرفش مادرش بود.
_مهیا جان کجایی؟!
_بیرونم، دارم میام خونه...
از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد.
پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچین آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید.
از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد...
_عزیزم! چادر را پس بده.
مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد.
دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند....
چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.
دستش را برای تاکسی تکان داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند.
با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت.
_مهیا خانم!
با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛
دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت.
_سلام...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت82
_سلام... خوب هستید؟!
مهیا، خودش را جمع و جور کرد.
_خیلی ممنون!
_تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
_نه! تنها اومده بودم امام زاده.
_قبول باشه!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
_دارید می رید خونه؟!
_بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
_لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
_نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین را زد.
_خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت.
به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
_شرمنده دیر شد.
_نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین را روشن کرد.
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش را در دستانش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد.
_منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه...
مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد.
_منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.
سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد.
_خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
_مهیا خانم...
_بله؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد.
_من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستتون، هم...
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
_تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید.
_کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد.
_من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
_قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت.
مهیا به خودش آمد.
از ماشین پیاده شد.
_شرمنده مزاحمتون شدم...
_نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
_سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد.
قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
_پس چته؟! آروم بگیر...!!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_487ازقرآن⚫️
#جز25⚫️
#سوره_شوری⚫️
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_عبدالرسول_اکبری😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
سلام آقا
نشسته بر رخ ما گرد هجران
بیا دست محبت را
بکش بر چهره ما
که ما
بی تو یتیم و بینواییم
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
پروردگارا
تو را سپاس میگوییم
از این که دوباره خورشید مهرت
از پشت پردهی
تاریکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوهی صبح را
بر دنیا گستراند...
سلام صبحتون بخیر و نیکی
صبخ اخرین شنبه تابستونیتون بخیر
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانم_مهربون
☝️🏻میدونی چرا شوهرت بعد از کار دیر میاد خونه؟!
چون حوصله غر زدن و اخم تو رو نداره!
👈🏻 میدونی چرا شوهرت بد دهن میشه و سگرمه هاش همیشه تو همه؟؟
چون انرژی مثبت از صورت خندان تو نمیگیره!
👈🏻میدونی چرا همش دچار سردرد میشی و باید واسه خوابیدنم قرص ارام بخش بخوری؟؟؟
چون به جای لبخند همیشه اخم تو صورتته!!!
🌷 پس از امروز تصمیم بگیر خوش اخلاق بشی.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══