📌 اولین وظیفهٔ منتظران
◽️ موانع ظهور، بیرون از ما نیست. قدرت بیرون، هرگز به پای قدرت درون نمیرسد و دشمنان بیرونی، قدرتی دربرابر دشمنان درونی ندارند.
اگر موانع اصلی ظهور در درون ما برداشته شده و درونمان قدرت بگیرد بر تمام دشمنان بیرونی، غلبه خواهیم کرد.
چه خوب گفتهاند: #خودسازی اولین وظیفهٔ منتظر است.
👤 محمد #شجاعی
#اللّهمعجّللولیکالفرج
🌾🌿🌷🌾🌿🌷🌾🌿🌷🌾🌿🌷
لازمه تو زندگیت هر روز عشق خرج همسرت کنی این کانال ما رو حتما عضو شو 👆👆
بنام خدا آغاز میکنیم
سه شنبہ 18 آبان ماه را🌸🍃
خدایا این
روز پاییزی را با
عشق تو آغاز میکنیم
بخشندگی از توست
عشق در وجود توست
عشق و بخشندگی را
به ما بیاموز تا مهربان باشیم
الهے به امید تو🌸🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
ادامه مبحث #سبک_زندگی #قسمت116 🔮 گفتیم چجوری قوی میشیم ؟؟ 🗝 1_ از نظر فرهنگی و فکری سبک زندگ
ادامه مبحث #سبک_زندگی
#قسمت117
🔹یک آیه بخونم برای جهاد اقتصادی
یا ایها الذین آمنوا مکرر هست در قران کریم همینجوری میگه در تمام 9 موردی که من نگاه کردم جهاد اموال و انفس کنار هم اومده
✅جهاد اموال مقدم شده
میفرماید یا ایها الذین آمنوا هل ادلکم تجارة تنجیکم من عذاب الیم
⭕️ آیا میخواهید من شما رو دلالت کنم ای مومنین بر یک تجارتی که شمارو از عذاب الیم نجات بده ؟؟؟
✴️ این ادبیات تو کشور ما نمیگیره اصلا ما کلا تجارت یاد نمیدیم به بچهها
( تجارت یعنی چی⁉️کلا تجارت کیلو چند هست )
✔️ بعد میفرماید که حالا اون تجارت چیه که آدم رو از عذاب دردناک نجات میده ⁉️
🌺مومنون بالله و الرسول و تجاهدون فی سبیل الله باموالکم و انفسکم
👈 جهاد کنید در راه خدا با اموالتون و جانهاتون🔹
درجهاد اقتصادی هم صرفا ما نباید دنبال این باشیم که دزد بگیریم دنبال این باید باشیم که مولد باشیم این اولویتش بالاتره
تا میگی مولد باشیم دوستان میگن که آقا دولت خیلی کارشکنی ها و قوانین اصلا حمایت نمیکنه برای تولید، کسب و کار ، میگم خب عیبی نداره بیاید ما قیام کنیم قیام بحق . نشد ؛ فردی !
✅ برسیم به اون آستانه اقتصاد مقاومتی و این نقش نقشی هست که خداوند متعال در قران میفرماید اصلش به عهده مردمه،
یه ایه قران هم بخونم در مورد مردمی شدن اداره کشور خیلی جالبه
این آیه خیلی آیه مشهوری هم هست واقعا من هربار میخونم تعجب میکنم چقدر خدا شیک و پیشرفته است
امیرالمومنین علی( ع) حرف حق همیشه نو هست باورکنید هوش از سر اندیشمندان ،علوم اجتماعی سیاسی ، حقوق ، اقتصاد در عالم این آیه قرآن میبره
باورنمیکنن این متن مال 1400سال قبله
✨ میفرماید که لقد ارسلنا رسلنا بالبینات...ما پیامبران رو فرستادیم ...و انزلنا معهم الکتاب والمیزان ...باهاشون کتاب فرستادیم و میزان....
منظور از میزان قوانین و قواعد که این قوانین و قواعد ..
🔺کیا اجرا کنن لیقوم الناس بالقسط ...
«تا مردم خودشون عدالت رو اجرا کنن »
نمیفرماید پیامبران قسط رو اجرا کنن مگه پیغمبر میتونه قسط رو اجرا کنه ، قسط یه امر مردمیه ،عدالت یک مسئله مردمیه توسط مردم ،
حتی نمیفرماید که پیامبران رو فرستادیم مردم رو وادار بکنه تا قسط رو اجرا کنن ، نه پیامبران و فرستادیم تا مردم قسط رو اجرا کنن
عبارتو میبینید ؟ نقش مردم چقدره حالا ؟؟؟
پس کی قسط رو اجرا میکنه ❓
❇️ امام خمینی میفرمود دولت باید شرکت بدهند مردم را در همه امور ،
دانشگاهها باید مردم درش دخالت داشته باشند ،
مردم خودشان به طور آزاد باید دانشگاه داشته باشند منتها دولت نظارت بکند ،
💠 نظارت دولت حتمی است لکن اینطور نباشد که خیال کنید دولت میتواند همه کارها را انجام بدهد
مثلا برای بانکداری اسلامی
بله شهید صدر گفت یه بانک سرمایه گذاری داشته باشیم اون کارش این باشه ، همه بانک ها یدفعه ای اینجوری شدن
🌀خدا لعنت کنه اونایی که تو روزنامه هاشون بحث های سیاسی غیرمفید میکنن
🌀واقعا خدا لعنتشون کنه این جناح و اون جناح میکنن
👈مثلا سیستم بانکی کشور باید درست بشه ربطی به جناح داره⁉️؟؟؟
پایان مبحث #سبک_زندگی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
#سیاست_مردانه
❣️آقــای خونه اگه بدونید؛👇
همکاری شما تو کارای خونه
وتوجه به کاهش خستگیهایِ همسرتون؛
چقدرررر در ازدیادمحـ💞ـبت ودلبستگیِ
ایشون به شمامؤثره؛
هرگز رهاش نمیکنی😉
#همسرداری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
هیچ چیز مثل آغوش یک زن نمیتونه خستگی رو از تن یک مرد دور کنه...!
مردها هم به آغوش و نوازش احتیاج دارن.. گاهی حتی با گرفتن دستهاش یا گذاشتن دستت روی شونه های مردت بهش آرامش و اعتماد به نفس میدی بانو جان💞
گَر بگویم که تو در خونِ منی
بُهتان نیست..
#همسرداری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
"بـرای همسـرتان سـنگ تمـام بگـذاریـد...!"
🍃 آقایون، علاوه بر خوشاخلاقی و ابراز محبّت، باید احترام همسرتان را نیز حفظ کنید.
👈 به خصوص در برابر فامیل و همینطور فرزندان تا الگوی خوبی برایشان باشید.
🍃 بانو، با همسرتان خوشبرخورد باشید و مردانگی، غیرت و غرور آنها را با گفتار و عملتان دچار خدشه نکنید.
👈 اگر غیر این باشد، نباید انتظار بهترین رفتارها را از سوی شوهر خود داشته باشند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خانواده آسمانی ۴.mp3
11.69M
#خانواده_آسمانی
#قسمت4
ـ تو کی هستی؟ ـ من همه ام❗️
ـ اسمت چیه؟ ـ همهی اسمهای دنیا❗️
ـ اینجا کجاست؟ ـ اینجا همه جاست❗️
ـ اوضاعت چطوره؟ ـ دقیقاً اوضاع همهی آدما❗️
این چه سؤال و جواب خندهداری هست؟
حقیقت این سؤال و جوابها چیه واقعاً؟
#استاد_شجاعی 🎤
#آیتالله_ضیاءآبادی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت152 ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟! ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...! و
#جانم_میرود
#قسمت153
ــ من ؟؟
ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!!
مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد.
لبخندی زد.
ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند.
ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو...
مهیا لبخندی زد.
ــ ان شاء الله میبینش عزیزم!
با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند.
ــ بریم بچه ها دیر میشه...
مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند.
همه باهم سلام آرامی گفتند.
که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد...
شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست.
حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند.
ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند!
همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب "خواهش میکنمی" گفتند.
مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود
یکی از آقایونی که در جلسه بودند؛ متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود.
مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد.
با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود.
لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد.
هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود،
که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت.
ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!!
مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصلا حواسش به او نبود. مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد.
ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا...
همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند.
مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد.
ــ جانم؟!
ــ میری خونه؟!
ــ آره!
ــ دم در منتظرم!
و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سوالات آماده کرد.
وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد.
مهدیه با ذوق پرسید
ــ نگو که این همون آقاتونه!!
مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد.
دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت.
مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت.
بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند.
شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد.
مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صدای عصبی شهاب او را ساکت کرد...
ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!!
مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت
ــ منظورت چیه؟؟
شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت :
ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی پوزخندی زد و ادامه داد:
ــ با اینکه متوجه هم شدن
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!!
ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !!
شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟؟
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت154
ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی
مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی فک میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد
شهاب با تعجب گفت:
ــ از شنیدن صدای من حالت بد میشه ؟؟؟
مهیا با هق هق گفت:
ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی
ــ فک نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود
تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد.
شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت:
ــ فردا شهادته امام جواِد خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون
مهیا آرام سری تکان داد و از ماشین پیاده شده بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند.
ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود
بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرد قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند
سرش ر ا بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند
هوا خنک بود.
همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود
ــ چراغو روشن کن مریم
مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد
شهین خانم تشکری کرد و گفت:
ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم!
مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست
ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده
مهیا لبخندی زد
ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟
ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم
ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد
ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان مهیا سری تکان داد
صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت
با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد .
چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد
ــ چیزی نیست نگران نباشید!
شهین خانم بر صورتش زد
ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه
شهاب سعی کرد لبخندی بزند
ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست
شهاب با چشمـ دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است
با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد
مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست
مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت:
ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب! مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده
و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپردشهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد.
نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود،
با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند.
به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت
همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت .
کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت!
مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد
شهاب لبخندی زد و گفت:
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
4_5888776350411524183.mp3
10.86M
🌸 #میلاد_حضرت_عبدالعظیم(ع)
💐نه که تهرونیا،تموم ایرونیا
💐میگن اصفونیا که سید الکریمی
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#مولایمن
🍂بی تو چگونه می شود از آسمان نوشت
از انعکاسِ سادهی رنگین کمان نوشت؟
🍂این یک حقیقت است ،بی تو بهارِما !
باید ، چهار فصل سال را خزان نوشت...
#اللّهمعجّللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🍀🌷☘🌷🍀🌷☘🌷🍀🌷☘🌷