خانواده آسمانی ۴.mp3
11.69M
#خانواده_آسمانی
#قسمت4
ـ تو کی هستی؟ ـ من همه ام❗️
ـ اسمت چیه؟ ـ همهی اسمهای دنیا❗️
ـ اینجا کجاست؟ ـ اینجا همه جاست❗️
ـ اوضاعت چطوره؟ ـ دقیقاً اوضاع همهی آدما❗️
این چه سؤال و جواب خندهداری هست؟
حقیقت این سؤال و جوابها چیه واقعاً؟
#استاد_شجاعی 🎤
#آیتالله_ضیاءآبادی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت152 ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟! ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...! و
#جانم_میرود
#قسمت153
ــ من ؟؟
ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!!
مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد.
لبخندی زد.
ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند.
ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو...
مهیا لبخندی زد.
ــ ان شاء الله میبینش عزیزم!
با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند.
ــ بریم بچه ها دیر میشه...
مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند.
همه باهم سلام آرامی گفتند.
که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد...
شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست.
حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند.
ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند!
همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب "خواهش میکنمی" گفتند.
مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود
یکی از آقایونی که در جلسه بودند؛ متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود.
مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد.
با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود.
لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد.
هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود،
که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت.
ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!!
مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصلا حواسش به او نبود. مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد.
ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا...
همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند.
مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد.
ــ جانم؟!
ــ میری خونه؟!
ــ آره!
ــ دم در منتظرم!
و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سوالات آماده کرد.
وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد.
مهدیه با ذوق پرسید
ــ نگو که این همون آقاتونه!!
مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد.
دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت.
مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت.
بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند.
شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد.
مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صدای عصبی شهاب او را ساکت کرد...
ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!!
مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت
ــ منظورت چیه؟؟
شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت :
ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی پوزخندی زد و ادامه داد:
ــ با اینکه متوجه هم شدن
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!!
ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !!
شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟؟
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت154
ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی
مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی فک میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد
شهاب با تعجب گفت:
ــ از شنیدن صدای من حالت بد میشه ؟؟؟
مهیا با هق هق گفت:
ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی
ــ فک نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود
تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد.
شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت:
ــ فردا شهادته امام جواِد خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون
مهیا آرام سری تکان داد و از ماشین پیاده شده بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند.
ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود
بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرد قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند
سرش ر ا بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند
هوا خنک بود.
همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود
ــ چراغو روشن کن مریم
مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد
شهین خانم تشکری کرد و گفت:
ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم!
مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست
ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده
مهیا لبخندی زد
ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟
ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم
ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد
ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان مهیا سری تکان داد
صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت
با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد .
چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد
ــ چیزی نیست نگران نباشید!
شهین خانم بر صورتش زد
ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه
شهاب سعی کرد لبخندی بزند
ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست
شهاب با چشمـ دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است
با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد
مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست
مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت:
ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب! مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده
و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپردشهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد.
نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود،
با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند.
به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت
همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت .
کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت!
مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد
شهاب لبخندی زد و گفت:
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
4_5888776350411524183.mp3
10.86M
🌸 #میلاد_حضرت_عبدالعظیم(ع)
💐نه که تهرونیا،تموم ایرونیا
💐میگن اصفونیا که سید الکریمی
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#مولایمن
🍂بی تو چگونه می شود از آسمان نوشت
از انعکاسِ سادهی رنگین کمان نوشت؟
🍂این یک حقیقت است ،بی تو بهارِما !
باید ، چهار فصل سال را خزان نوشت...
#اللّهمعجّللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🍀🌷☘🌷🍀🌷☘🌷🍀🌷☘🌷
🍃🌼بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم🌼🍃
به نام خالق یکتای جهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
بنام خالق خورشیدو باران
خداوندطراوت، جویباران
چهارشنبہ 19 آبان ماه را آغاز میکنیم
چهارشنبه تون در پــناه خــــدا🌼🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
کاش کودک درونمان همیشه فعال باشد.
کودکان شش خصوصیت دارند که
نباید هیچگاه فراموش کرد.
❣اول اینکه
همیشه بیدلیل شاد هستند.
❣دوم اینکه
همیشه سرشان به کاری مشغول است
❣سوم اینکه
وقتی چیزی را میخواهند
تا بدست نیاورند دست از اصرار بر نمیدارند.
❣چهارم اینکه:
به هیچ چیز دل نمیبندند.
❣پنجم اینکه:
وقتی با هم دعوا میکنند سریع آشتی میکنند
و از هم کینه به دل نمیگیرند.
❣و ششم اینکه
به راحتی گریه میکنند.
و خودشونو تخلیه می کنن.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❁❁
🌷باز از بحر ولايٺ گهرے پيدا شد
💛نخل سرسبز ولا را #ثمرے پيدا شد
🌷درسماواٺ و زمين جشنعظيم اسٺ امروز
💛عيدميلاد #ڪريمابنڪريم اسٺ امروز
#میلاد_حضرت_عبدالعظیم(ع)🌟
#مبارڪ_باد✨💚✨
#حضرت_عبدالعظیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#مرز_بین_آموزش_مستقیم_برای_کودکان_زیر_هفت_سال_کجاست
سلام خانم شاکری.من در مورد مرز بین فاصله آموزش مستقیم و غیر مستقیم که برای زیر ۷ سال باید رعایت بشه خیلی ابهام دارم. و اینکه الان بیشتر آموزشهای تلویزیون و اطرافیان مستقیم هست .
هیچ کلام مستقیمی نباید گفته بشه؟ خصوصا که بچه ها با کلام مستقیم آشنا شدن
تا چه حد میشه از کلام استفاده کرد؟
🎍💐🎍
☘️ سلام عزیزم،،
☘️ابهام برای چی مامان؟! 😄😄
کدوم بزرگواری گفته نیاید آموزش مستقیم داد؟؟!
اصلا میدونید عزیز،،
👈 *کودکان زیر 7 سال به مرحله رشد هوش انتزاعی نرسیدند* و نمیتونند پشت یک چیز رو ببینند و منظور رو درک کنند،،
✅ به خاطر همین ظاهر بینی و سطحی نگری،،
*آموزش مستقیم، شفاف و ساده ارجحیت داره* ✅
فقط اینکه مفاهیمی که در این سن آموزش داده میشه،،
👈مفاهیم ساده، ابتدایی و با کلام شفاف هست.✔️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#آیا_اختلاف_عقیده_والدین_در_تربیت_فرزند_تاثیر_دارد
در مورد اختلاف روش فکری و عملی پدر و مادر هم تا جایی که زمان اجازه میده نکاتی رو بفرمایید. اختلافات خصوصا در مواردی که نگران تربیت و آینده بچه ها هستیم خیلی اذیت کننده ست.
☔💦☔
☘️ اختلاف عقیده والدین در تربیت فرزندان،،
بسیار آسیب زننده است. ❌
گاهی این اختلافات در موارد جزئی هست که میشه ازش گذشت،،
اما گاهی در موارد اصلیه،،
❎مثل اعتقادات و بحث اخلاق و تربیت،،
که بسیار مشکل ساز خواهد شد.
*صبر، حوصله و آرامش والدین و رعایت اقتدار پدر و محبت به مادر در خانواده*،،
در حل تعارض ها بسیار کمک کننده ست. ✔️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرفتن #جش_ادب برای فرزندان تون
قبل ازرسیدن به جشن تکلیف چه اثرات خوشایندی داره🤔😊
ناب ترین راهکار دراین کلیپ🎁
#استاد_پناهیان 🌷
#تربیت_فرزند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
باختن
برخی کودکان تحمل باختن در بازی را ندارند.چگونه تحمل آنان را بالا ببریم⁉️
1⃣دلیل این امر اینست که آنها خودباوری پایینی دارند و احساس منفی درباره خود دارند که باید تلاش نمود تا اعتماد به نفس او را بالابرید.
2⃣او را با خواهر و برادر و همسالانش مقایسه نکنید.
3⃣هرگز به گونهای با کودک بازی نکنید که همیشه برنده شود بگذارید گاهی باختن را هم تجربه کند و در آن زمان برد قبلیش را به او یادآوری کنید.
4⃣بیشتر بازیهای غیر رقابتی را در لیست بازیهایش قرار دهید.
5⃣بهتر است بیاهمیت بودن باختن را در روش الگویی بهصورت عملی به او بیاموزید.
6⃣گاهی بدون هماهنگی به بازنده جایزه بدید واز ناراحت نشدنش از باخت قدردانی کنید تا عزت نفسش بالا برود
#تربیت_فرزند
#مولا_جانم
✨نگفته ایم و ندانی
کهچیست در دل ِما
✨کفایت است بدانی
که بی تو آشوب است...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
🌾🌿🌹🌾🌿🌹🌾🌿🌹🌾🌿🌹
✅ مخالفان واکسن مبناتون چیه؟!
🔹اگه مبناتون ولایت فقیه هست؟
🔸 خب؛ ولایت که هم واکسن زدن و همه تاکید به لزوم واکسیناسیون عمومی دارن! و این یعنی خلاف گفتمان شما!!!
🔹 اگه مبناتون اسلام هست؟
🔸خب؛ عموم مراجع، علما و اساتید حوزوی و روحانیون هم که واکسن زدن و موافق واکسیناسیون عمومی هستن! و این هم یعنی خلاف گفتمان شما!!!
🔹 اگه مبناتون عقل جمعی هست؟
🔸خب؛ عموم عقلای عالم و کشور هم موافق واکسیناسیون عمومی هستن و هم واکسن زده اند! و این هم یعنی خلاف گفتمان شما!!!
🔹 اگه مبناتون تخصص و علم هست؟
🔸خب؛ اینجا نیز ما شاهدیم که عموم متخصصین و دانشمندان دنیا و ایران هم موافق واکسیناسیون عمومی هستن و هم واکسن زده اند! و این هم یعنی خلاف گفتمان شما!!!
🔹 اگه مبناتون پزشکی هست؟
🔸خب؛ اینجا نیز ما شاهدیم که عموم پزشکان متخصص در دنیا و کشور هم موافق واکسیناسیون عمومی هستن و هم واکسن زده اند! و این هم یعنی خلاف گفتمان شما!!!
🔹 اگه مبناتون مردم هست؟
🔸خب؛ اینجا نیز ما شاهدیم که اکثریت مردم دنیا و کشور هم موافق واکسیناسیون عمومی هستن و هم واکسن زده اند! و این هم یعنی خلاف گفتمان شما!!!
🔹 اگه مبناتون فقط مخالفت با واکسن های آمریکایی و انگلیسی هست؟
🔸 خب؛ چرا در کنار مخالفت تون با این نوع واکسن ها مردم رو تشویق به تزریق واکسن های ایرانی و سایر کشورها نمیکنید!!و این هم خلاف گفتمان شماست!!!
🔹 اگه مبناتون مخالفت با واکسن های خارجی هست؟
🔸خب؛ چرا در کنار مخالفت تون با واکسن های خارجی مردم رو تشویق به تزریق واکسن های ایرانی نمیکنید!!و این هم خلاف گفتمان شماست!!!
🔹 اگه مبناتون موافقت با یک نوع واکسن خاص( مثلا برکت یا فخرا)هست؟
🔸خب؛ چرا مردم رو تشویق به تزریق همون واکسن خاص و ایرانی نمیکنید!!و این هم خلاف گفتمان شماست!!!
🔹 آخه مبناتون چیه شماها؟!!! بر اساس چه منظومه استدلالی و فکری دارین مخالفت میکنید؟!! آیا در این دنیا فقط شماها فهمیدین واکسن مضره؟!!! و دنیا متوجه نشده؟!!!!
✅ به نظر من، مبنای شما مخالفت هست؛ یعنی هر کسی که ساز مخالف بزنه مورد استناد شما در مخالفت هست، هر کسی باشه، حتی شیطان!
🔸 وقتی رویه شما رو نگاه میکنم میبینم که صرفا دارین به سخنان و ادعاهای چند شخصیت معدود استناد میکنید که:
🔹 یا اصلا متخصص نیستن!
🔹 یا مخالف واکسن نیستن اما نقد دارن!
🔹 یا خودشون واکسن ساز هستن و دارن در نقد واکسنهای موجود تبلیغ محصول خودشون رو میکنن!
🔹 یا پرونده شون پر از ادعاهای جعلی و باطل هست!
🔹 یا سخنان و ادعاهاشون متناقض و افراطی هست!!
🔹 و یا ...
🔸 عملا در سبد همراهان شما، ویژگی مشترک آنان مخالف بودن با واکسن فقط ملاک هست نه صحت ادعا، نه نظر تخصصی، نه حقانیت فرد و ...
🔸به گمانم اگر شیطان هم مجسم شود و در مخالفت واکسن کلامی بگوید شما آنرا با تمام ظرفیت منتشر خواهید کرد تا بگوئید حق با شماست.
#سیداحمدرضوی
@s_a_razavi