💕زندگی عاشقانه💕
#همسفربا_خورشید #قسمت6 #اربعین 📌 عمود شماره ۵۶۰ 🔻 ...اون آقا رو به مادرم کرد و گفت: «اینقدر بیق
#همسفربا_خورشید
#قسمت7
#اربعین
📌 عمود شماره ۶۹۰
🏠 به موکب که رسیدیم، تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. محو تماشای زائرانِ پیادهی اربعین شده بودم. قیافهی آدمهای توی راه و همسفرامون برام جالب بود. اولین بار بود که این منظرهها رو میدیدم. چشمم به آقا سید افتاد. باورم نمیشد. کلی راه با هم اومده بودیم ولی حتی اسمشو هم نمیدونستم. مردی مهربان با صورتی گیرا و حُسن خُلقی بسیار عالی. از همصحبتی با او در راه، لذت میبردم.
👨 آقا سید در موکب، مشغول پذیرایی از زائرها شد. خواستم جا به جا بشم که یهو دستم خورد به دستِ بغل دستیم و سیگارش افتاد روی شلوارش. چای داغی رو هم که مشغولِ فوت کردنش بود، ریخت روی پیراهنش. خدا منو ببخشه، اصلا ظاهرش به زائرهای آقا نمیخورد! آخه توی این روزهای عزاداری، یه پیراهن با گلهای قرمزِ درشت پوشیده بود. یقهاش هم تقریباً باز بود و مدام سیگار روشن میکرد.
🔺 چنان سرم داد کشید که دستام شروع کرد به لرزیدن. گفتم داداش معذرت میخوام، از قصد نبود. حلالم کن. ولی اون بنده خدا فقط داد میزد و بد و بیراه میگفت. همه داشتن نگامون میکردن. دیگه نمی دونستم چی کار کنم تا آروم بشه که آقا سید سررسید.
🔆 وای خدای من، چه به موقع! توی دستش یه پاکت بود. پاکت رو به طرفِ مرد عصبانی گرفت. یه لبخند شیرین زد و گفت: «بفرمایین لباسهاتون رو عوض کنین. من یه چای دیگه براتون میارم.»
بعد هم اشاره کرد به من و گفت یا علی.
کمک کرد تا روی ویلچر نشستم. رفت و یک چایِ تازه آورد و کنار وسایلِ مرد گذاشت و زدیم به دل راه...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#همسفربا_خورشید
#قسمت8
#اربعین
📌 عمود شماره ۸۰۰
🚶♂هنوز خیلی راه نرفته بودیم که دیدم یه نفر داره صدامون میزنه. برگشتم ببینم کیه. ناخودآگاه گفتم: «چقدر این لباسهای مشکی بهتون میاد.» جواب داد: «منم میتونم باهاتون همسفر بشم؟» به صورت آقا سید نگاه کردم. لبخند ملیحی زد. یعنی موافق بود. گفتم: «چرا که نه!»
خوشحال شد و گفت: «اسمِ من خشایاره ولی شما میتونین خشی صدام کنین.»
🔅 گفتم: «داداش! حلالم کن.» برگشت پیشونیم رو بوسید و گفت: «منم بد رفتار کردم، اصلا بگذریم. راستش من از رنگ مشکی خوشم نمیاد، فقط یه بار واسه فوت آقام خدا بیامرز پوشیدم؛ ولی انگاری از این لباسه بدم نیومده. یه جورایی دوسش دارم.» آقا سید گفت: «الحمدالله» و به راه ادامه دادیم...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم 🧕🏻🧔🏻
🍃💝🍃
#سیاست_های_زندگی
💞در زندگی قاعده طلایی این است که همیشه این احساس در ما باشد که امروز روز آخر زندگی ماست.
💞اگر به ما بگویند که فقط امروز زنده هستید چه کاری برای همسرتان می کنید؟؟
💞وقتی این حس در ما شکل گرفت دیگر از اشتباهات یکدیگر کینه به دل نمی گیریم
و مشکلات و سختی ها برای ما کم ارزش می شود.
و همیشه به دنبال شاد کردن طرف مقابل هستیم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
بدست آوردن دل یک مرد همیشه کارساده ای نیست
نگو: اون که منو دوست داره پس چرا باید به سر و وضع خودم برسم و برایش دلربایی کنم؟
عشق نیاز به مراقبت و نگهداری داره
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
💥 برگرفته از حوادث #حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت92 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم
#تنها_میان_داعش
#قسمت93
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
#قسمت94
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ختم_صلوات
#اربعین
زیارت با پای دل.....
میدانم که خیلیها امسال مثل ما حسرتی بزرگ در سینه دارند و چشمانشان دائما از فراق حسین (ع) اشکبار است.
میدانم دلتان پر میکشد برای خستگیهای بین راه .... برای پاهای خسته.....
برای لباسهای خاکی و تمام لذتهای بین مسیر که تا عاشق نباشی عمق این لذتها را درک نمیکنی....
میدانم امسال بغض سنگینی هر لحظه که به #اربعین نزدیک میشویم گلویت را سخت میفشارد و بی قراریت بیشتر میشود.....
اما چاره ای نیست جز صبر بر این فراق سنگین.....
پس بیا با هم تا شام #اربعین هم نفس و هم صدا شویم و بجای قدمهایی که هر سال به نیت ظهورش برمیداشتیم امسال با همین چشمان به اشک نشسته و بغضهای فروخورده برای ظهورش صلوات بفرستیم....
بیا تا با پای دل از ستون اول تا ستون آخر برویم و ذکر لبهایمان صلوات باشد....
آغاز میکنیم #ختم_صلوات را به نیت تعجیل و ظهور مولایمان که امسال بدون ما پیاده به سوی جدش میرود و در هر ذکر با تمام وجود اتمام غیبتش را میخواهیم
بیا برای تمام بیماران و سلامتیشان دعا کنیم بیا همنفس شویم و با مدد از ذکر صلوات برای برطرف شدن موانع و مشکلات شیعیان دعا کنیم
یاعلی
تعداد صلواتها را به آی دی
@yamahdi85
ارسال کنید
#صفحه162ازقرآن🍃
#جز_نه🍃
پایان جز هشت و آغاز جز نه😍
#سوره_اعراف🍃
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به#شهید_
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#یا_اباعبداللـــہ_الحسیـــڹ 😭
●تَنـها خُـدا ...
صَبرَش دَهـَد آن را ڪه بايـَد
●اين شَهـر را ...
در #اربعین تَنـها بِمانـَد😭
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🍁شیعیان! بس نیست غفلت هایمان!؟...
🍁غربت و تنهایی مولایمان...
🍁ما زخود مولای خود را، رانده ایم...
🍁از امام خویش غافل مانده ایم...
🍁گرچه از یُمن وجودش زنده ایم...
🍁قلب او را بارها سوزانده ایم...
🍁دست مهدی بسته از رفتار ماست...
🍁قفل زندانش همین کردار ماست...
تعجیل در فرج مولا گناه نکنیم...
#اللهمعجللولیکالفرج🌹🌹
🍃🌿🌷🍃🌿🌷🍃🌿🌷
ســـــلام مــــولاےخوبمـ...
این روزها که همچون باد میگذرد
هر لحظـہ اش نبودنت را
به رخ دلــــــمـ میکشد...
دلــــمـ بین نبــودن و بـودنت ســــرگردان است...
نیستے و نمے بینمت،هستے و حست میکنم...
✨هر سہ شنبـہ در توسل هاےدلتنگے...
✨هر جمعـہ در ندبـہ هاے فراق...
✨هر روز؛هر لحظــہ سخت است مولا...
✨سخت است این که تو باشے همین اطراف
و من محروم باشم از تو...
از دیدنت...از شنیدن صدایت و...
خستــہ ام...
خستـہ از غرق شدن در روز مرگـــے ها...
و ترس از غفلت از شما...
خستـہ از شهرے خاکسترے؛
آقـــــاے من...
گاهے حس وصلہ اے ناجـــــور را دارم...😔
مےترسم از "جــــور" شدن با این دیار...
این دیارِ بے تو...
مولاے نازنینم...مهربانم!
دلــــــــــمـ گرفتــہ از اینجا
دلـــــــــمـ فقط تـــو را میخواهد...
فقط تو را...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#همسفربا_خورشید #قسمت8 #اربعین 📌 عمود شماره ۸۰۰ 🚶♂هنوز خیلی راه نرفته بودیم که دیدم یه نفر داره
#همسفربا_خورشید
#اربعین
#قسمت9👇👇👇
📌 عمود شماره ۹۱۰
🌃 ساعت از یکِ نیمهشب گذشته بود. من و داداش خشی (البته خودش دوست داشت اینطوری صداش کنم) تقریبا بُریده بودیم. صدای با محبتی، که دست و پا شکسته سعی داشت فارسی صحبت کنه توجهمون رو جلب کرد.
🚶 تا اومدیم بفهمیم کیه، آقا سید گفت راه بیفتین. وسایلمون رو جمع و جور کردیم و سوار یه ماشین شدیم. اونقدر درب و داغون بود که نمیشد مدلش رو تشخیص داد. با دلخوری پرسیدم: «آقا سید! کجا داریم میریم؟»
🔹 همونطوری که با دستش به فردِ کناریش اشاره میکرد جواب داد: «امشب مهمون این برادر هستیم.» لحن جواب دادنش طوری بود که احساس کردم پدرم هنوز زنده است و مثل همهی سالهای بچگی داره به زور میبرم عید دیدنی!
سید دوباره گفت: «امشب مهمون این برادر هستیم، انشاءالله.»
🔆 البته من خیلی راضی نبودم. حرفی نزدم ولی احساس میکردم انگار آقا سید همهچی رو میدونست. همونطور که در افکارش غرق شده بود، گفت: «بچههای جدّم وقتی بدونِ پاپوش، گرسنه و تشنه این راه رو میرفتند قطعا خیلی بیشتر اذیت شدن. مهم اینه که هر جا هستی با امامت همسفر باشی.» از خودم و فکرهای ناجوری که به ذهنم خطور کرده بود خجالت کشیدم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#همسفربا_خورشید
#اربعین
#قسمت10👇👇👇
📌 عمود شماره ۱۰۷۰
🏠 به خونهی برادرِ عراقی رسیدیم. همسر و بچههای صاحبخونه با احترام به استقبالمون اومدن و تنها اتاقی رو که داشتن، به ما دادن. سفرهای رنگارنگ و پُر از غذاهای متنوع پهن شد.
🍲 به جرات میتونم بگم همهی داراییشون رو برای فراهم کردنِ این سفره، خرج کرده بودن. من و داداش خشی اینقدر خسته و گرسنه بودیم که هر چی دَمِ دستمون بود خوردیم و همونجا کنار سفره دراز کشیدیم.
🔸 چشمم افتاد به ظرف آقا سید. ظرف تقریباً دست نخورده بود. شاید فقط یک لقمه خورده بود. بعد از صرف غذا، سید مشغول جمع کردن سفره شد. هر جا که میرسیدیم کمک میکرد. آشنا و غریبه براش فرق نمیکرد. من و خشایار از فرطِ خستگی خوابمون بُرد.
📖 با صدای نجوای شیرینی از خواب بیدار شدم. چشمام رو باز کردم. دلم نمیخواست خواب از سرم بپره، فقط فهمیدم آقا سید داره زیارت ناحیه مقدسه میخونه و پهنای صورتش از اشک خیس شده. تا حالا کسی رو ندیده بودم اینطوری دعا بخونه. سعی کردم بلند شم ولی نفهمیدم چطور شد دوباره خوابم برد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
نقش زن در تربیت فرزندان
بخشی از کتاب قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری
اثر استاد #پناهیان
💞 @zendegiasheghane_ma
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
خانم #شاکری
#تربیت_فرزند
#دخترم_حرف_شنوی_نداره
باسلام وخسته نباشید
دختری ۶ساله دارم از کودکی حرف شنوی نداشت وتا حالا مداراکردم چون خونده بودم از ۷سالی حرف شنو می شند ولی الان دیگه بریدم اسباب بازیش ومیریزه جمع نمی کنه از صبح تا شب جلوی تلویزیون ومنعش که می کنم می گه این چه مامان بابایی درواقع اصلامعنی تنبیه رونمی فهم به فکر فرار می افته همه هم سرزنش می کنند چون ازاول بهش چیزی نگفتی اینطوری شده درضمن یک خواهر ۳ونیم ساله داره که ازش تقلید می کنه نسبت به وسایلش که بشکنه خرابشه واکنشی نشون نمی ده تازگی که دعواش کردم رفته بود تواتاق باخودش می گفت یک آدم درست حسابی هم نداریم برم پیشش خیلی ناراحت شدم
❄💥❄
سلام مامان خوب،،
می فرمایید دخترتون از کودکی حرف شنوی نداشت،،
یعنی امر و نهی و بکن نکن هاتون رو خییییلی زود شروع کردید،،
یعنی دخترتون 6 سال کودکی اش رو مثل حاکم،،
👈عزتمند و مورد اکرام نبوده.
وقتی اینطور نبوده،،👉
نباید انتظار داشته باشید،،
با ورود به سن 7 سالگی معجزه بشه و کودک تون به یکباره مطیع و حرف گوش کن بشه!
مامان خوب،،
🤼♂ به نظر می رسه شما و بچهها خیلی سر به سر هم میذارید!
⏪احتمالا شما نسبت به کوچکترین کارهاشون عکس العمل نشون میدید،،
🧨کل کل کردن تون با هم زیاده،،
⏪بعد هم سرزنش و نصیحت و تذکر...
به خاطر همین دخترتون احساس امنیت و آرامشی که باید داشته باشه نداره،،
شما هم احساس رضایت ندارید. 👉
این رفتار برای شما و کودکان تون،، خسته کننده و انرژی بر هست.
خودتون آرام باشید و به جای عصبانی شدن و غر زدن،،
برای کودکان تون وقت بگذارید،، باهاشون صحبت کنید.
بخندید،،
بازی کنید و" دوست شون" باشید.
سعی کنید،،
کمتر امر و نهی کنید.
وقتی به دل شون راه بیاید،،
💛و از عمق وجود دوست شون داشته باشید،،
در این صورت زودتر حرف گوش کن و مطیع خواهند شد ان شا الله..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══