eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️هیچ زن و شوهری بی‌عیب نیستن...! 😊 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
بچه زیر 11 سال داری؟؟ پس معطل چی هستی سریع شو 👆👆 🎈 از بهترین کانالهای حوزه کودک در ایتا👌👌
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
♨️انتظار فرج، انتظار قدرت اسلام است. 🔸از خداوند تعالی مسئلت می کنم که ظهور ولی عصر(سلام الله علیه) را نزدیک‌‎ ‌‏فرماید و چشم های ما را به جمال مقدسش روشن. 🔹 ما همه انتظار فرج داریم، و باید در این‌‎ ‌‏انتظار خدمت بکنیم. 🔸انتظار فرج، انتظار قدرت اسلام است، و ما باید کوشش کنیم تا‌‎ ‌‏قدرت اسلام در عالم تحقق پیدا بکند، و مقدمات ظهور ان شاءالله تهیه بشود. 🖋 (ره) 📚صحیفه نور، جلد ٧،صفحه ٢۵ 🔅بیا که دیده به دیدارت آرزومند است... 🌾🌹 🌾🍃🌹🌾🍃🌹🌾🍃🌹🌾🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان را تو صفا ده به صفای صلوات همراه ملک شو به نوای صلوات بر هر چه خدا قیمتی دادست ولـی گلزار بهشت است بهای صلوات خواهی که شود مشکلت آسان بفرست بر چهره ی دلرباي مهدی صلوات 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌸 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕 آقای بهشتی 🌹 بانوی بهشتی 💐 ✍اختلاف داشتن در زندگی زناشویی بسيار طبيعیه،، اما چگونگی حل اختلافات،، "هنر" یک آقا و بانوی بهشتی هست. 👉 💎با كمک همسرتون "قوانينی" برای زمانی كه عصبانی هستيد،، يا با رفتار همسرتون مخالفيد وضع كنيد. مثلا ... 1⃣قهر نكنيم. 2⃣ به هم "ناسزا" نگیم. 3⃣ مقابل "بچه‌ها" دعوا نكنيم. 4⃣ جای "خواب" خود رو جدا نكنيم. 5⃣ "اشتباهات گذشته" رو به رخ نكشيم. 6⃣ اختلافات خانوادگی رو "بيرون" از محيط خونه مطرح نكنيم. 7⃣در هر صورت به نظر و عقیده هم احترام بگذاریم. 🍃آقا و بانوی بهشتی 🍃 👈 برای حل مشكل زندگی تون "وقت" بذارید. در زمان گفتگو،، گوشی موبايل، تلفن، روزنامه، و بقيه‌ی مواردی كه باعث"پرت شدن حواس" تون میشه،، رو از دسترس خارج كنيد. در این جلسه ی زوجینی،، سعی كنيد به "یه نتيجه‌" برسيد،، ⬅كه هر دو طرف راضی باشيد.➡ اگر به چنين نقطه‌ای "نرسيديد"،، نتيجه بگيريد كه،، بر سر اين موضوع تفاهم نداريد و كنيد.⏩ و بعد از این،، هر بار به این مسئله رسیدید،، بدون نیش و کنایه و طعنه،،❌ به نظر و عقیده همدیگه احترام بذارین و همدیگه رو آزار ندین و ⏪ از موضوع بگذرید. بعد از مدتی،، 👈ثمره این احترام و ادب،، اینه که،، بدون اینکه متوجه بشین،، 👌💖محبت و عشق تون بهم زیادتر و مسائل حل نشده بین تون،، کمرنگ، بی اهمیت و حل خواهد شد. ✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🧔🏻 نیمی از گلایه ها زمانی تمام می شود که فقط به او بگویی: حق با توست! حق با توست، یعنی عذرخواهی کردن یعنی "دوستت دارم" یعنی اینکه می بوسمت. باور کن برای آدم هایِ با ارزش در زندگیتان جمله "حق با توست" زیباترین جمله آتش بس است.. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧔🏻 🔴 💠 مردان بدانند که باید برای همسرشان بیشتر از فرزندان قائل شوند. کاری کنید که بدانند شما اول از همه به همسرتان توجه دارید. 💠 چنین توجهی از جانب شما مضاعف به همسرتان می‌بخشد و هر دوی شما را نسبت به اداره مشکلات، هماهنگ و می‌سازد. 💠 علاوه بر اینکه بسیار در اختلافات و نیز تولید جدید کارساز است. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕 🎀 💢هرگاه خواسته‌ای از شوهرتان دارید و او به هر دلیلی (ولو بی‌جهت) با شما مخالفت می‌کند به او با روی باز و رضایت بگویید: چون شما گفتی چشم... انجام نمی‌دهم ♨️ مردها ناخواسته شیفته و عاشق چنین زنی می‌شوند. ♨️ و یقینا چنین مردی به مرور، خواسته‌های چنین همسری برایش ارزش پیدا کرده و در رفتار، او را درک خواهد کرد. ♨️ فقط کمی صبوری می‌خواهد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
امام صادق (ع) هر چه محبت مرد بر زن بیشتر گردد بر فضیلت ایمانش افزوده میشود من لایحضره الفقیه ج 3.ص 251 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان نویسنده : ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 💠 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 💠 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
♨️احساس نزدیکی ظهور‼️ 🔹 این اوضاعی که در عالم پدید آمده است، روز به روز دارد ما را به وقایع قبل از ظهور نزدیک‌تر می‌کند. البته نمی‌دانیم که ظهور، چقدر به ما نزدیک شده است اما طبیعتاً وقتی وضعیت عالم را نگاه می‌کنیم، خودمان را هر لحظه به آن واقعیت بزرگ تاریخ بشریت، نزدیک‌تر احساس می‌کنیم. 🔸 ما وقتی در این بلایا (مثل بیماری کرونا و...) این تمرین‌های دسته‌جمعی و فعالیت‌های جهادی را در کنار همدیگر انجام می‌دهیم، به‌نوعی داریم آماده می‌شویم که امامت آن حضرت را بپذیریم و إن‌شاءالله که این کار‌ها و این آمادگی‌ها ما را لایق ظهور حضرت کند. 🔹 جدا از دعا برای تعجیل فرج و اینکه فرموده‌اند همۀ مؤمنین، آماده‌شدن برای فرج را مدنظر قرار بدهند، همین توجه به امر فرج و احساس نزدیک‌بودن ظهور، خیلی موضوع مهمی است. اساساً اگر ما ظهور را نزدیک ببینیم، دل‌های ما نورانی می‌شود و عبادت‌های ما بهتر خواهد شد و حتی از بلایا هم بیشتر در امان خواهیم بود. این احساس نزدیکی برای ظهور واقعاً در تقویت ایمان مردم و در نزدیک‌شدن دل‌ها به خداوند، تأثیر شگرفی دارد. 🖋استاد علیرضا پناهیان 🍃✨🍃 🌱✨🍀🌱✨🍀🌱✨🍀🌱✨🍀