رمان #جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت16 پاهایش درد گر فته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش ک
#جانم_میرود
#قسمت17
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمان پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها .
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذر د
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت18
ولی مهیانمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابا ِن خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
ـــ برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی
بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن به سمتش دوید
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کنده دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی
گونه هایش سرازیر شد
ـــــ اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گو شی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_451ازقرآن🌺
#جز23🌺
#سوره_صافات🌺
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_سجاد_زبرجدی 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خداکندکهبخواهیم
✨او حاضر است؛ولی ظاهر نیست...
ما ظاهریم؛
اما حاضر نیستیم😔
او منتظرِ حضور ماست...
و ما منتظرِ ظهور اوییم...
✨خدا کند که ما حاضر شویم
تا او ظاهر شود...
در غیبتش مقصریم و در ظهورش موثر…
🕊🕊برای ظهورش دعا کنیم
#اللّهمعجّللولیکالفرج 🌾🌹
☘🌸🍀🌸☘🌸🍀🌸☘🌸🍀🌸
#سلام_اربابم✋🌹
❣️عطر سیبی از نفسهای دعایم می وزد
می دهم بر تو سلام این بار هم از پشت بام
❣️دود اسفند محرم، شال مشکی، پیرهن
خوب شد آورده ام یک سال دیگر هم دوام
#شب_اول #محرم💔
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند 🧕
#مهم
یادتونه روزای اول #نامزدیتونو؟
که شوهرتون میخواست بیاد خونتون..
اون روزای اول که تازه باهم آشنا شده بودید،
انقدر باهم #رودرداسی داشتید که شاید انگشتتون به هم نمیخورد ها؛
....
👇👇
🌸ولی قبل از هر دیدار سه ساعت میرفتید حمام!
قرار نبود باهم رابطه ای داشته باشید ها، ولی کل بدنتون رو میکردید مثل #آینه ...
🍃خلاصه کلی به خودتون میرسیدید
و کلی وسواس به خرج میدادید تو انتخاب لباس و...
🌸ولی چرا الان که چند سال از #ازدواجتون گذشته، همه ی این کارهارو گذاشتید کنار؟
چرا اینقد همه چیز براتون عادی شده؟!
چرا دیگه براتون مهم نیست که #مرتب و تمیز بیاید به #استقبال شوهرتون؟
🍃یادتونه اونموقع ها چقد برای اومدنش لحظه شماری میکردید؟
میرفتید درو روش باز میکردید و یه استقبال گرررررم...
ولی حالا همسرتون خودش کلیدو میندازه و میاد و شما اصلا انگار نه انگار! یه سلام معمولی...😞
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
سلام عاشقان ارباب
آماده استقبال از ماه محرم ارباب هستید؟
خونه هاتون رو آماده کردید؟
برنامه تون چیه برای بهره از این دهه اول محرم؟؟
از سیاهپوش کردن منزلهاتون و اماده سازی فضای خونه هاتون برامون عکس بفرستید و به ای دی
@yamahdi85
ارسال کنید
#محرم