•°🌱
صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟😔
کربلاوُشبِجمعــهحرمِحضرتِعشـق
درکجابودهچنینبختمیسّـــــرباشد
درحرمروضهیمقتلچقدرمیچسبد
چهشودمرثیهخوانحضرتِمادرباشد..
#اغیثینییااماه... 💔
#شب_جمعه
#اربعین
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣#سلام_امام_زمان
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آیه آیه ی قرآن به سمت تو دعوت میکند.
سلام بر تو و بر روزی که قرآن به دستان تو احیا خواهد شد.
📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌾🌷🕊🍀🌷🕊🌾🌷🕊🍀🌷🕊
سلام روز جمعتون به خیر وخوشی
صلوات نوری در بهشت است
🍂صلوات پل صراط است
🍂صلوات، شفیع انسان است
🍂صلوات، ذکر الهی است
🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🍂وآلِ مُحَمَّدٍ
🍁وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
از ذکر روز جمعه غافل نشیم دوستان عزیز
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
مهدی جان (عج)
◽️ای زیباترین فصل
فصل ظهور تو
🍁پاییز هم آمد
برگها بر سرم باریدند🍂
اما تو باز نیامدی
ای غائب از نظر!
🍁پاییز را با ظهور تو
دوست تر می دارم...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
زائران " کربلا" بارِ سفر می بندند🕌
بارِ من خورد زمین و ، ز سفر جا ماندم😔
باز هم متن پیامی که " حلالم بکنید "😢
باز هم مثل همیشه به نظر جا ماندم😔
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
📌شغلهای اختصاصی زنان
✅ به هیچ وجه نمیتوان این مسئله را پوشیده نگه داشت که برخی از کارها باید برعهدۀ زنها باشد؛ کارهایی مثل پزشکی برای خانمها بویژه رشتههایی که به مسائل ویژۀ زنها میپردازد؛ مثل زنان و زایمان، معلّمی برای دخترها و.... نقطۀ آرمانی در جامعه، آن است که شغلهای زنانه را زنها برعهده بگیرند تا جایی که نیاز به مواجهۀ زن و مرد در جامعه به حدّاقل ممکن برسد.
❓امّا باز هم ممکن است کسی بپرسد با توجّه به نکتههای قبلی، فرزندان این زنانی که بر سرِ شغلهای زنانه حاضر میشوند، چه گناهی کردهاند که باید از نعمت حضور مادر، محروم باشند؟
✳️ پاسخ این پرسش، یک برنامۀ عملی است. اگر جامعه به همراه مسئولان بپذیرند که اوّلاً حضور پُررنگ و مؤثّر مادر در خانه برای تربیت مطلوب فرزند، ضروری است و ثانیاً شغلهایی هم وجود دارد که باید زنها عهدهدار شوند، آن وقت میتوان با یک برنامهریزی که چندان هم مشکل نیست، در پذیرشها و استخدامها، تعداد بیشتری از زنان را برای این شغلها برگزید که هر مادر، زمان کمتری را برای به انجام رساندن آن شغل، صرف کند.
❇️در این صورت، هم وظیفۀ مادری بر زمین گذاشته نمیشود و هم شغلهای زنانه را مردان تسخیر نخواهند کرد. مثلاً اگر در کشور با وجود تعدادی از پزشکان متخصّص زنان و زایمان، هر پزشکی باید روزانه هشت ساعت وقت خود را صرف شغلش کند، با دو برابر شدن این جمعیّت، هر نفر چهار ساعت وقت را صرف شغلش میکند.
⚠️ما با طرح این مباحث، نمیخواهیم شالودۀ زندگی زنان شاغل را به هم بریزیم؛ زیرا برخی از زنان، کارشان، جانشان است و جدا شدن از کار، باعث به هم خوردن تعادلشان میشود؛ امّا به اینها سفارش میکنیم اگر نمیخواهید از کارتان جدا شوید، تلاشتان را دو صد چندان کنید تا وظیفۀ مادری، قربانیِ کار نشود.
📚تا ساحل آرامش، کتاب اول،ص١۶۹
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
علی عزیزم
چه صورت ماه و جذابی داشتی
هر چند سیرت و مردانگی تو اینقدر جذاب تر و بزرگ بود که همه ما مثلا آدم بزرگا مبهوت کاری شدیم که تو کردی.
در حالت عادی، همه ما از آتش میترسیم و اصلا وقتی آدم آتش میبیند دست و پایش را گم میکند
چه برسد به اینکه برود به طرف آتش
و دو نفر را از دل آتش نجات بدهد.
یک نوجوان دهه هشتادی
در هفته دفاع مقدس
در آستانه اربعین حسینی
با فداکاری و ایثار مثال زدنی
همه را مجذوب خودش کرد و پر کشید.
خدا به والدین محترم علی آقا صبر و آرامش عنایت کند.🌷🌷
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#جمعههایانتظار
🍂دعا کنید که این شام غم سحر گردد
دعا کنید که خورشید جلوه گر گردد...
🍂دعاکنید که این روزگار سرگردان
زکوی گم شده ی خویش با خبر گردد...
🍂دعا کنید که آید خلیل اهل البیت
برای یاری او مشت ها تبر گردد...
🍂دعا کنید که بر چار قله ی عالم
سپاه مهدی موعود مستقر گردد...
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
سلام مولای من ، مهدی جان
سرانجام دعای دل شکستگان، مستجاب می شود و یک روز دل انگیز ، ناگهان امید ، پرده ی تاریک شب را می شکافد و صبحِ نشاط ، سر می زند ...
سرانجام شما بازمی آیید و زندگی آغاز می شود ...
اللهم العجل لولیک الفرج
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ماهِ مهر و مهربانى مبارک 😍
اميدوارم فصلِ برگ ريزان
فصلِ غم ريزان تون باشه
بهترينها نصيب و روزيتون😍
خدا جونم
این همه زیبایی ها دنیا 🍁🍃🍁
برای هریک از ما کارت دعوتی است 🍁
به جشن معرفت تو ......
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏴اربعین محضر ارباب رسیدی
🏴از ما برسان محضر ارباب سلامی
🌹التماس دعا از همه مسافران کربلا،
از طرف همه جا مانده ها نائب الزیاره باشید😔🙏
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پیام_جدید
متن پیام:سلام وقت بخیر
کانال شما یکی از منظم ترین کانالهایی بود که عضو بودم اما نمیدونم چرا دوروزه رمان جانم میرود را نگذاشتم!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:۱۲:۲۴:۲۱ ق.ظ
⏰تاریخ:شنبه ۱۴۰۰ مهر
سلام خدمت اعضای خوب و همراه کانال
عزیزان باور بفرمایید بنده همبعنوان خادم و مدیر کانال مثل شما در جریان زندگی گرفتاری ،بیماری،مشکلات و .... برام پیش میاد من هم مثل شما گاهی درگیرم ربات نیستم که😂
پس خواهش میکنم اگر گاهی در روند کار کانال خللی وارد شد صبور باشید و با حضور گرمتون در کانال خودتون همراهمون
یاعلی
#آقایان_بخوانند
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸 شرط اول؛ بدست آوردن دل همسر🔸
پدر چه کند که مربی خوبی برای فرزند خود باشد؟ شرط اول این است که دل همسرش را بدست بیاورد. این سنگ اول تربیت اولاد است.
هر کس توانست همسر خودش را قانع کند به اینکه خدمتگزار اوست، به او عشق میورزد و برای سعادت او آرزوی توفیق دارد؛ آن وقت است که میتواند نقشۀ تربیتی فرزندان خودش را ترسیم کند.
هر جا پدری در تربیت موفق نشد، مشکل در عدم همکاری مادر بود!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت89 _ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد.... مهران از صبح تا الان چند بار
#جانم_میرود
#قسمت90
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت.
_بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
_آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.
مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
_خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
_آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
_امروزم خستت کردیم دخترم!
_نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
_این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد.
برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
_آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ...
_مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
_پس فکر کردی کیه؟!
_هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
_جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
_آره گل من! فردا منتظرتم...
_باشه گلم!
مهیا تلفن را قطع کرد....
روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
_یعنی فردا میبینمش؟!
****
ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت.
مهلا خانم به اتاق آمد.
_بریم دیگه مهیا...
_مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
_ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت.
احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
_آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.
تکیه اش را به مادرش داد و...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
*#نشر = #صدقه_جاریه
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت91
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند...
سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا
گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود....
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد...
مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
_برسن.. من نمیام
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فکر کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگاه الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جایش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
_ممنون دخترم
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند...
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند...
مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
_ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست...
و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
_دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید
_نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
_چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت92
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب را روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنم برسم .شما میرید
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد....
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد...
احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد...
صدای ماشین از پشت سرش آمد
از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
_حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود
قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد
شهاب از جایش بلند شد
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد
بطری آب را به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش را تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد...
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت...
نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند
بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت
کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت...
که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...
سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود
از مسجد خارج شد...
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
_جواب بده پشیمون میشی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══