eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 ۱۸۰ درجه اختلاف نظر بین زن و شوهر 🔴 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
کانال دوم ما رو اصلا از دست ندید سریع عضو شید😉👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت104 ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد ــــ آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی.
مهیا چشمکی زد. ـــ آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... ـــ بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: ـــ خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... شهاب سر جایش نشست. ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن... خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت. شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. ـــ شاید... شهاب کمی فکر کرد. ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد. ـــ بفرما؟ ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار... ـــ خب! ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟! نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد. شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. ـــ چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. ـــ مهیا، نگرانم نکن!! مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. ـــ بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. ـــ مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد. شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! ـــ نه! ــــ داری نگرانم میکنی... مهیا، اشک هایش را پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب ابروهایش را درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گر فت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد... ـــ ن... نه کار اون نبود... ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخن هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! ـــ ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو... چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟! مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد. نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند. ــــ شهاب؟! ــــ لطفا چیزی نگو مهیا. مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشامنش نشست، با ایستادن ماشین سر ش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود. ـــ شهاب؟! ـــ من صبح زود میرم ماموریت. ـــ شهاب؟! ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. ـــ شهاب؟! شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت. ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. ـــ سلام محمد خوبی؟؟ ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت. خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد. شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد. ــــ لعنت بهت مهران... پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد. با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند. به عقب برگشت و سوار ماشین شد. ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد. ــــ سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. ــــ خیلی ممنون... ـــ چیزی شده شهاب؟! ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد. ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟! ـــ شرمنده یادم رفت. شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت. مطمئن بود اتفاقی افتاده است. ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید.... شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد. کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟! ـ آره بابا! ـ چرا اینقدر بی سر و صدا؟! ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم. ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی... ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب. ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟! شهاب لبخندی زد. ـ نه! ـ مطمئن باشم؟! 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ⚫️ ⚫️ ثواب تلاوت این صفحه هدیه به ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💐سلام امام زمانم (عج) 🌸کسی آرام می آید ،نگاهش خیس عرفان است 🌸قدمهایش پراز معنا،دلش ازجنس باران است. 🌼کسی فانوس بر دستش،بسان نور می آید 🌼امید قلب ما روزی، ز راه دور می آید... 💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج💚 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کانالهای ما رو از دست ندید😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 السلام علیک یااباصالح المهدی بسوزد قلب من آن زمانی ڪه بہ واسطۂ گناهـان من آہ می ڪشی از دل ڪاش سرباز تو باشم ، نہ سربار ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤چگونه کودک را به‌تنهایی خوابیدن عادت دهیم؟ جدا کردن محل خواب کودک یک‌شبه اتفاق نمی‌افتد و نیازمند صبر و حوصله شما است. گاهی دیده می‌شود که والدین برای تقویت ارتباط عاطفی خود، جدا کردن خواب کودک را بهترین راه‌حل می‌دانند و برای ایجاد این عادت جدید متوسل به تنبیه، تمسخر، تحقیر و مقایسه می‌شوند اما دقت کنید این روش‌ها نتیجه معکوس دارد و جدا خوابیدن کودکتان را به تعویق خواهد انداخت. تنهایی خوابیدن را ناگهانی شروع نکنید. یک یا دو روز در هفته را تنظیم کنید که او به‌تنهایی بخوابد اما او را تنها نگذارید و 10 الی 30 دقیقه در کنار تختش بنشینید و برایش داستان بخوانید تا بخوابد؛ زیرا حضور شما در اتاقش به او احساس امنیت و آرامش می‌دهد. کودک کم‌کم به اتاقش و تنهایی خوابیدن عادت می‌کند و شما می‌توانید روزهای تنهایی خوابیدن را افزایش دهید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
سلام خانم کهربای عزیز دختر ۸ساله ای دارم که خیلی حرف میزنه،سر سفره هرچی میگیم یکی از آداب غذا خوردن سکوته 🤐 متوجه نمیشه . تو مدرسه هم معلمشون از این قضیه گله منده، یکی،دوبار که تو کلاس های خارج مدرسه اش(مسجد) بودم ،دیدم تو هر موضوعی با ربط و بی ربط صحبت میکنه😥خیلی خجالت کشیدم جالبه ولی همه ی حرفایی که باید بهم بزنه( اتفاقاتی که تو مدرسه میوفته که باید منم در جریان باشم) رو نمیگه یا گاهی اوقات دروغ میگه مثلاً خودش تکلیف انجام نداده میگه فلانی تکالیفش رو انجام نداده یا میگه معلم همش از من تعریف می‌کنه میشه راهنمایی بفرمایید چطور این موضوع رو حل کنم و بهش یاد بدم هر سخن جایی داره🙏 ♦️🏖♦️ 🍀سلام ،، افرادی که شخصیت دهانی دارند،، دو مشخصه اصلی دارند: 👈یا خیلی حرف می زنند.. 👈یا خیلی میخورند.. ( منحرف های این تیپ شخصیت،، معتادین هستند). ♻نیاز به صحبت کردن و دیده شدن در این تیپ شخصیت ها گاهی با دروغ گویی،، لاف زنی و بزرگنمایی خودش رو نشون میده. ❎شدت رفتار این افراد معمولا وقتی زیاد میشه که "گوشی"،، برای شنیدن نداشته باشند یا از "حرف زدن منع بشن"! متوجه شدین ؟! این نیاز به صحبت کردن رو هدایت کنید. ♦️🏖♦️ باز هم مثل همیشه ممنون تو این شب ها دعاگویتان هستم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خسته نباشیدوخیلی ممنون.خانم شاکری جان دخترم ۶ سال تمومه.همسرم و خانواده شون ژنتیکی عصبی هستند.سادات هم هستند و خیلی زود جوش می آورند.من خیلی میترسم دخترم و پسرم که ۲ ساله است عصبی شوند.البته دخترم از دست داداشش عصبی شده که دائما وسایلش را میگیره.من چه کنم که بتونم از بچگی آنها آرام باشند و بتونم اثر ژنتیک را کم کنم. ⚡❄️⚡ 🍀سلام عزیزم متشکرم،، روانشناسان دینی و لائیک بیان میکنند ؛ ❇️فرزند 🔚عین مادر! هر چقدر خودتون آرام و مطمئن مادری کنید،، فرزندان آرامتر و صبورتری خواهید داشت ان شا الله... تلقین ممنوع ⛔ ⚡❄️⚡ 💢 ژنتیک هم تاثیر داره ؟ آیا عصبی بودن پدر در خانه و بیرون روی بچه ها اثر نمیگذارد؟؟ ⚡❄️⚡ 🍀 درسته عزیزم،، ژنتیک یه عامل مهمه که اتفاقا،، از قدیم بین روان شناسان رفتارگرایی ،، تاتیر ژنتیک و تاثیر محیط مطرح بوده... و اما تاثیر پدر عصبی بیشتر بر مادر خونه محسوسه،، 😄😄 پدر عصبی،، مادر رو ناآرام و انرژی و توان مادر رو برای مدیریت خانواده و بچه‌ها کم میکنه .. به خاطر همین،، 👈آرامش پدر و مادر هر دو،، در امر تربیت فرزند مهم هست. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌بسیاری از ، به مرورِ زمان، می‌شوند، 👇🌹 مثلا شرایط را مدام چک می‌کنند، سوالات تکراری می‌پرسند و رفتارهای تکراری از خود نشان می‌دهند که نشان از رفتار وسواسی ناشی از منشی اضطرابی است. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🌻🌻🌻🍃🌻🌻🌻💕 سلام وقتتون بخیر پسر ۳ سال و نیمم یه مدته خیلی الکی حرص میخوره دائم سر خواهر کوچیکش داد میزنه و بهش زور میگه و دائم دوست داره بهش پیله کنه...بی توجهی میکنم فایده نداره تا مرز گریوندن خواهرش پیش میره حواسش رو پرت می‌کنم‌ توجه نمیکنه... من و باباش خیلی از دست کاراش خسته شدیم و ناراحت و کلافه دختر‌ کوچولوم وقتی کسی رو تو خیابون یا اقوام یا ....می‌بینه کلی ذوق میکنه و سلام و دست تکون دادن و ... اما پسرم روشو بر میگردونه و اصلا حرف نمیزنه...اگر‌کسی بیشتر از چند کلمه باهاش صحبت کنه یا گریه میکنه یا داد میزنه😕😐 🌻🍃🌻 🍀 سلام ،،معمولا داد زدن، زورگویی و توجه منفی همشیرها به هم به خاطر رفتار بزرگترهاست. نق زدن های زیاد کودکان،،. باعث خشم پنهان والدین میشه و خیلی ناآگاهانه ممکنه در جایی عصبی برخورد کنند یا نسبت به کودک دیگه مهربان تر رفتار کنند،، همین تغییر احساس و رفتار سبب تشدید رفتارهای آزاردهنده کودک بهانه گیر خواهد شد. با این توضیح احتمالا ریشه مشکل کودک تون رو متوجه شدید،، ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑کلیدی ترین عامل برای تربیت فرزند 🎊 استاد پناهیان🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔸 برای افزایش تمرکز کودکان 👇🌹 بازی‌ها می‌توانند به طور موثر برای ایجاد تمرکز در کودک عمل کنند. 🔸بازی‌های فکری اگر کودک دبستانی است و الفبا را می‌شناسد می‌توانید از جدول کلمات متقاطع یا پازل‌های پیچیده و همچنین بازی‌های کارتی که باعث افزایش توجه به کلمات، اعداد و تصاویر می‎شود استفاده کنید. 🔸بازی تفاوت‌ها بازی تفاوت‌ها برای کودکان جالب است. می‌توانید متناسب با سن و توانایی کودک آنها را تنظیم کنید. بازی‌هایی مانند دو تصویر که در یک قسمت با هم فرق دارند و کودک باید آن را پیدا کند. 🔸بازی حافظه اشیای خانه را انتخاب کنید مانند قاشق، کلید، یک فنجان . سعی کنید 20 مورد شود و آنها را روی یک سینی قرار دهید. کودک 30 ثانیه فرصت دارد آن را ببینید. سپس آنها را بپوشانید. یک بازی این است که از کودک بخواهید بگوید چه چیزهایی در سینی بوده و یک بازی دیگر این است که یک شی را از سینی کم کنید و از او بخواهید به آن مورد اشاره کند. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══