eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۸۰ درجه اختلاف بین زن و شوهر 😳 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
"صمیمیت با همسر، بدون صرف هزینه! 🔹 کارهای کوچکی که همسرتان دوست دارد و خوشحالش می‌کند را انجام دهید: 💥برای ایجاد رابطه صمیمی با همسرتان قرار نیست کار بزرگ، پرخرج و یا عجیب و غریبی انجام دهید. 💥 کارهای کوچکی مثل پختن یک غذای خوشمزه، تماس گرفتن یا ارسال پیامک، احوالپرسی‌های روزانه، غافلگیر کردن، گذاشتن یادداشت‌های محبت آمیز در جیب یا ماشین همسر، خرید گل به عنوان هدیه یا عذرخواهی، پیشنهاد صرف یک وعده غذایی در بیرون از منزل و یا مسافرت، کارهای ساده‌ای هستند که اثر شگفت انگیزی بر روی افزایش صمیمیت بین همسران دارند. 🧔🏻 👱🏻‍♀ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت117 ــ همینجاست. بایست. محسن، ماشین را نگه داشت. شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن
ــ چه کاره اشی؟! شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد. محسن دستی بر شانه اش گذاشت. ــ آروم باش... شهاب سری تکان داد. ــ آرومم! آرومم! طبقه هشتم. در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد. در باز شد و پسری از لای در سرش را بیرون آورد. ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟! شهاب عصبی لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد. شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند نگاهی انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد. ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟! مهران، پشت سر شهاب ایستاد. ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!! شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد. ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟! ومشتی که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد. شهاب، رو به محسن گفت. ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن! با عصبانیت به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد. ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الان که خوب بلبل زبونی می کردی... و مشت دوم شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت. ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟! ــ بخدا نازنین گفت. مشت محکمی که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت. شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد: ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟! روی شکمش نشست و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد. ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟! ومشتی، زیر چشمش نشاند. ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟! و مشت بعدی... عربده زد: ــ که براش برنامه داشتید... شهاب دیوانه شده بود؟ نمی دانست، طوفانی که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند. بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. محسن به طرفش دوید و اورا از مهران جدا کرد. شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد. نگاهی به صورت غرق خون مهران انداخت. ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم! فهمیدی؟! فریاد زد: ــ نفسش رو میبرم... و لگدی به پهلوی مهران زد. محسن به طرفش آمد. ــ بیا اینور شهاب کشتیش... ــ کاشکی بزاری بکشمش! محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت. محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت. ــ بریم دیگه... ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند! محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد.. همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند. یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت. ــ قربان کار ما تموم شد! ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند... ــ بله قربان! تلفنش زنگ خورد. مریم بود. ــ جانم؟! ــ شهاب کجایی؟! ــ چی شده؟! ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره... ــ اومدم! تماس را قطع کرد. ــ محسن بریم خونه... سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت. خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت. چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده... اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند. با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت. ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم. ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی... لبخندی زد و ادامه داد. ــ برو کنا زنت؛ الان خیلی بهت احتیاج داره. شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود. وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت. ــ مهیا کجاست؟! ــ خوابید! ــ حالش چطوره؟! ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم. شهاب به سمت اتاق رفت. مریم، به سمت محسن رفت. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 🍀 🍀 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔅السلام علیکَ ایّها الامامُ المأمون... 🌱سلام بر تو ای مولایی که امین و معتمد خدا هستی و سینه ی پر اسرارت امانتدار رازهای خدا است... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان 🌿🦋☘🌿🦋☘🌿🦋☘🌿🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیاییم زندگی راسخت نگیریم بدانیم که خدایی هست وامید وصالی🌼🍃 لحظه‌ها میگذرند چه خوش که در گذر لحظه‌ها عشق و شادی را به هم هدیه کنیم🌼🍃 و به یکدیگر بیاموزیم چگونه زندگی کردن را🌼🍃 سلام روزتون زیبا ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🌸💐 گفتم : کم آوردم، دخترکوچکم دایم اذیت می کنه. 🍃گفت : خداقوت مامان خوب، چطور اذیت می کنه؟ گفتم : همش میگه برام آب بیار،، کفش هام رو پام کن،، اینو بده اونو بده.. 🍃گفت : خب انجام بدین، گفتم : واا برای چی؟ پررو میشه.. 🍃گفت : هوای نفس کودک شما یا هوای نفس شما؟! گفتم :ببخشید متوجه نشدم؟ 🍃گفت : با کودک تا هفت سال،، باید مثل شاهان و حاکمان رفتار کرد،، چون رفتار و عملکردش با ترغیب هوای نفس نیست ! 🍀اما ما بزرگترها ،، متاسفانه در اثر کثرت معصیت،، هوای نفس چموش و قدرتمندی داریم. گفتم : یعنی امر کودکم رو اطاعت کنم،، هوای نفسم پررو نمیشه؟! 🍃گفت : دوست دارید انجام بدین؟ دل تون میخواد حرفش رو گوش کنید ؟ گفتم : نه اصلا.. خییییییییلی زورم میاد! 🍃گفت : پس انجام بدین! به سه دلیل.. 1⃣چون برای انجامش باید پا رونفس بگذارید! 👈و این همان جهاد با نفس هست. 🍂مبارزه با تنبلی، غرور و تعصب👈 آرام آرام سبب رام شدن نفس سرکش میشه. ان شا الله 2⃣سنت حسنه فاستبقوالخیرات،، که اهل بیت علیهم السلام در خانه داشتند رو احیا میکنید. و به صورت غیرمستقیم،، شتابِ همراه با تمایل خیر رسانی به اهل خانه_ از کوچک تا بزرگ_ رو آموزش میدین. و از والسابقون السابقون خواهید شد ان شا الله.. 3⃣کودک شما،، اطاعت، تسلیم، خشوع و رضایت در انجام عمل،، رو یاد میگیره و بسیار آرام و مطیع خواهد شد ان شا الله.. گفتم :واقعا؟! چه خوب. من فکر می کردم نباید بهش گوش بدم و.. 🍃گفت : خدای بزرگ به برکت این گوش کردن و سختی شما ،، مطیع بودن و محبت فرزندتون،، در همه عمر رو به شما هدیه میده ان شا الله... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم خانم کهربای عزیز،خدا قوت،پسر ۸ ساله ای دارم که امسال کلاس دوم هست،تقریبا دو الی سه هفته ای بود که به خاطر کرونا پدرش مغازه نمی‌رفت وما نماز هامون رو تقریبا موقعی که اذان میگفتن می خوندیم بعدش هم دعا میخوندیم پسرم هم استقبال میکرد پدرشون الان که میره سر کار یا نمازش رو اگه بشه محل کار میخونه یا میاد خونه ودیرتر میخونه سوالم اینه که چه جوری باید بر خورد کنیم که هم نماز رو دوست داشته باشه و اینکه از نماز زده نشه؟سوال دیگه اینکه یه کم نمازش رو با عجله میخونه،اوایل هم میگفت من نمازم زودتر تموم شد،باید چه جوری توجیهش کنم که باید آروم وکلمات رو درست تلفظ کنی ؟البته صبح ها می‌گفت صدام بزن ولی صداش میزدم بیدار نمیشد فقط ظهر و شب رو میخونه با تشکر اجرت با حضرت زهرا س 🌈⭐🌈 🍀سلام علیکم و رحمه الله.. الحمدلله رب العالمین به این پسر خوب ماشاءالله... به این قشنگی و خوبی نماز میخونه،، مامان خوبش،، نگران نباشید همینطور که میخونه خوبه،، الان که هنوز نماز بهشون واجب نشده فقط تشویق، تحسین و نوازش چشمی... دعوا و ناراحتی و رفتارهای پرخاشگری ممنوع ⛔ برای همه فرزندان مومنین دعا کنید و برای فرزند خودتون خاص تر . ✅ 🌈⭐🌈 ببخشید دوباره سوال میکنم،تشویق وتحسین ها فقط آفرین پسرم،خدا عاقبتتو به خیر کنه،خوبه ؟یا میشه هدیه وپول هم باشه؟نوازش چشمی منظورتون چیه؟🌹 🌈⭐🌈 🍀خدا ازت راضی باشه پسرم،، 🍁خونه مون نورانی میشه وقتی شما نماز میخونی... 🌿پسرم چقدر خوشحال میشم وقتی می بینم داری نماز میخونی،، 🌾حالم خوب میشه وقتی صدای نمازت رو می شنوم مامان جون،، 🍃خداروشکر میکنم برای داشتنت،، 🌸خدا حفظت کنه عزیز مادر،، 🌹ان شا الله هر چی آرزو داری برآورده بشه پسرم،، 🌼من بهت افتخار می کنم... 🌺عاقبت به خیر باشی عزیزم،، 🌷نور چشم من و بابا هستی پسرم... 🌙ماه خونه مون نمازت قبول باشه! و.... 〰〰〰〰〰〰💕 گاهی میتونید "جایزه های مادی بدون پیش بینی" هم بهش بدین،، جایزه های سورپرایز بهتره،، یعنی بدون قول و هماهنگی قبلی،، 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰💕 نوازش چشمی 👈 نگاه کردن با محبت و عشق مادرانه و پدرانه.... گاهی این نگاه از صد تا کلمه تاتیر گذار تره👉 🍀و چون شما این نوازش های کلامی و چشمی رو،، برای محکم کردن "ستون دین" فرزندتون استفاده می کنید،، در پیشگاه خدای بزرگ، بسیار ماجور هستید. ان شا الله ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕👶👶👶🍼👶👶👶💕 سلام ببخشید من یه مشکلی دارم اگه امکانش هست راهنماییم کنید ممنونم. من دخترم ۳سالشه وحدود ۲، ۳ماهه ازپوشک گرفتمش دیگه کلا یاد گرفته بود وبهم میگفت و همکاری می کرد منم اولشم خیلی براش کارای جذاب مثل رنگ انگشتی وآب بازی و... انجام می دادم تابیاد‌ دسشویی ولی الان دیگه همکاری نمی کنه با اینکه دستشویی داره ولی می گه ندارم و اکثر اوقات تو شلوارش دستشویی می کنه در ضمن ازهمون اولم ازدسشویی رفتن خوشش نمیومد وقتی بهش میگفتم همش میگفت تمومه ندارم الانم خیلی باهام لجبازی میکنه سرساعت هم نمیاد همشم باهاش مدارامیکنم ولی خستم میکنه چون یه بچه دیگه هم دارم که یکسال تفاوت باهم دارن نمیتونم تمام وقتم فقط برادخترم بزارم بنظرتون چطور باید باهاش برخورد کنم؟ خواهش میکنم اگه کسی میتوته راهنماییم کنه ممنونم مثلا من بهش میگم بریم دسشویی میگه ندارم درصورتی که داره بعد منم بهش میگم باشه هروقت داشتی بگو بعدارچنددقیقه منو نگاه میکنه بعد خودشو خیس میکنه بعد بعضی وقتاهم انگار نه انگار خیس شده نمیاد ببرمش😞😞 👶🍼👶 ☘️ سلام دوست عزیز،، 🌹 خداقوت... خیلی خوب تونستید آموزش اولیه رو به کودک تون بدین و خیلی خوب نتیجه گرفتید،، آفرین 👌 اما احتمالا فکر کردید کودک کامل یاد گرفته و تموم شده و...... عادی شدید! و ممکنه توجه تون به اون یکی فرزند نون محسوس تر شده. کودک برای جلب توجه ویژه قبلی شما،، دچار پدیده برگشت شده،، ‼️ الان هم خستگی و کلافگی تون کاملا مشخصه... 😔 خسته نباشید مامان خوب 🌹 اما الان وقت خستگی و ایست نیست. ‼️ وگرنه روز به روز بدتر میشه به زودی و این مدارای شما،، به صورت خشم های کنترل نشده ظاهر خواهد شد. اینطوری هم خودتون اذیت میشین هم کودک! و بدتر از اون شرایط یادگیری کودک افت پیدا می کنه... بنابراین اول👈 دل تون رو نسبت به کودک از عصبانیت و خشم خالی کنید و مراقب نگاه سرد تون باشید. مثل قبل با تحسین و مهر نگاهش کنید تا متوجه بشه هنوز در قلب تون جایگاه خودش رو داره،، بعد👈 توان و انرژی تون رو جمع کنید. و دوباره آموزش دستشویی رفتن رو بهش بدین مثل معلمی که گاهی مجبور هست چندین بار یک درس رو برای برای دانش آموز توضیح بده،، 🍃مامان خوب یادتون باشه،، در آموزش تون قاطعیت همراه با محبت داشته باشید اما تنفر و خشونت هرگز ❌ از کتاب هایی در این زمینه میتونید کمک بگیرید. 📚 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
❤نوجوانی آغاز مسیر بزرگسالی است. 🌹👇 همان قدر که وقتی کودک قدم های اولش را برمی دارد و برای اولین بار می تواند کلید برق را روشن کند، از شادمانی بی خواب می شود و دلش می خواهد این کار را بارها تکرار کند و هیجان زده شود، برخی تجربه های دوره نوجوانی به همین میزان پر از هیجان است. شاید با خودتان بگویید دختر نوجوان من درباره چیزهایی پرحرفی می کند که اصلا برایش جدید نیست و تا پیش از این هم با آن ها روبه رو بوده، بله، ممکن است حرف زدن مدام او با دوستش درباره اتفاق جدیدی نباشد، اما برداشت و نوع مواجهه و درک تازه نوجوان از یک پدیده به زعم شما تکراری، جدید و هیجان انگیز است. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
❤مقصود ما از کار زشت، کاری است که برای بچّه، زشت باشد. 🌹👇 مثلاً بازی با غذا، برای بزرگ‌ترها زشت است؛ امّا برای کودکان، نه تنها زشت نیست، بلکه جذّاب هم هست. پس این کارزشت به حساب نمی آید گفتن حرف رکیک و یا گاز گرفتن دیگران، از جملۀ کارهای زشت است. هیچ کس نباید به بهانۀ آزادی، اجازه بدهد کودک، کار زشت انجام بدهد. بچّه‌ها وقتی در کودکی به کارهای زشت عادت می‌کنند، گاهی تا سنین نوجوانی و جوانی هم عادتشان را ترک نمی‌کنند. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💰 🔺والدین عزیز 📝 برای پولی که به عنوان پول توجیبی به فرزند خود می دهید، زمان و مقدار مشخصی را تعیین کنید و به این قواعد پایبند باشید.این کار به کودک شما می آموزد که باید برای هزینه های خود حدودی را تعیین کند. 📝 یا سعی کنید کودک خود را تشویق کنید که بخشی از پول توجیبی خود را برای پس انداز کنار بگذارد و این مبلغ را در برنامه ریزی های خود منظور کند. 📝 مثلاً با مشورت و همراهی خودِ او برایش یک حساب بانکی افتتاح کنید و او را برای بیشتر کردن موجودیش تشویق کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت118 ــ چه کاره اشی؟! شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان س
ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟! ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم! ــ چشم! ــ چشمت بی بلا خانم! شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد. ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی... ــ مهیا جان! عزیزم! مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست. ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی... شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد. ــ یکم آب بخور... مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند. ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟! ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم... مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود. ــ این چیه شهاب؟! شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته... ــ چیزی نیست عزیزم! و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید. ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟! شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت: ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!... حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!! مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد. ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آورد...! ــ آروم باش عزیزم... ــ چطور آروم باشم؟! اگه بلایی سرت می آورد!! ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، الان برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت... پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود. مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد. شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت: ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!! مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد: ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم! شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد. ــ بفرما! مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد. ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم. شهاب دستش را دراز کرد. ــ گوشی رو بده بی زحمت. مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت. ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه. مهیا شماره ی مادرش را گرفت. ــ الو... ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب مگنمیدی؟! ــ شرمنده مامان دستم بند بود. ــ مادر صدات گرفته مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد. ــ آره... صدام گرفته مامان... ــ مواظب خودت باش عزیزم! ــ چشم مامان! ــ به شهاب و مریم هم، سلام بر سون. ــ باشه عزیزم! ــ خداحافظ عزیزم! ــ خداحافظ! شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت. صدای مریم از پشت در به گوش رسید. ــ بچه ها، بیاید شام! شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود. ــ بیا! بریم شام بخوریم. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت... یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است. مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد. ــ حالت خوبه؟! ــ نه! سرم درد میکنه! مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت. ــ برو تو پایگاه، دراز بکش! مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ــ آخه الان وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟! در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد. ــ مریم! آخه ساعت ۱۱ شب؛ وقت جلسه بود؟! مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند. ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم. مهیا به طرف صندلی رفت. ــ من باهات حرفی ندارم. ــ ولی من دارم. ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه... ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟! مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود. ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده! ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم. نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد. ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به... با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد. ــ نرجس! سارا کارت داره برو... ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه! مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود. ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو! مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد. ــ اینجا چه خبره؟! ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه. ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن. روبه نرجس گفت: ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟! ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه! مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد. " میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"... سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند. مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد. ــ مهیا! مهیا جان! روبه نرجس گفت: ــ اون لیوان آب رو بده! نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد. ــ توروخدا یکم بخور... رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور... دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند. ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟! مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند. مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت. ــ جانم؟! ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه! ــ چی شده مریم؟! ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست! ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟! ــ شهاب بیا فقط!! تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد. ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما... نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد... مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد. در زده شده... ــ یا الله... ــ بیا تو داداش! شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد. ــ مهیا چی شده؟! مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید. ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟! مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت. ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه... شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت. مهیا با دست لیوان را پس زد. ــ راستشو بهم بگو... ــ راست چی رو؟! مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت: ــ می خوای بری سوریه؟! * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید * = ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 🍀 🍀 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══