هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
3.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به سمت گودال از
خیمه دویدم من
شمر جلوتر بود
دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود
ناله کشیدم من
سر تو رو بردن
دیر رسیدم من....
#روایت_عشق #محرم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
شـامغـریبانسحرندارد
رقیـہامشبباباندارد
#عاشورا 🖤
#شامغریبان
#روایت_عشق
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
3.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به سمت گودال از
خیمه دویدم من
شمر جلوتر بود
دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود
ناله کشیدم من
سر تو رو بردن
دیر رسیدم من....
#روایت_عشق #محرم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
شـامغـریبانسحرندارد
رقیـہامشبباباندارد
#عاشورا 🖤
#شامغریبان
#روایت_عشق
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🪖
⏝
.
🕊روایت همسر محترم شهید: پیکرش به طور کامل سوخته بود و استخوانهایش درهم شکسـته بود، بعد از دیدن پیکرش دیگر آرام و قرار نداشتم، در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا این قدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن جنازهام اذیت شدی ناراحتم، بعد با حالتی خاصی گفت: باور کن قبل از شهادت تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظه شهادت هیچ چیز نفهمیدم چرا که حضرت اباالفضل (ع) در کنارم بود و آقا امام زمان (عج) در بالای سرم نشسته بودند.
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_سید_احمد_رحیمی
#روایت_عشق❤️
#همسرانبهشتی♥️😍👇
@zendegiasheghaneh
🔺به مابپـــ💕ــــیوندید🔺
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪖
⏝
.
🕊 روایت همسر محترم شهید از
مخالفت فرمانده اش با اعزام او به تفحص
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_سعید_شاهدی
#روایت_عشق❤️
#همسرانبهشتی♥️😍👇
@zendegiasheghaneh
🔺به مابپـــ💕ــــیوندید🔺
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪖
⏝
.
همسر محترم شهید :بعد از ۴۰ سال با باهمسرم سفر رفتیم «تنها جایی که به من قول داده بود با هم برویم سفر کربلا بود. ولی به جای سید من به قولش عمل کردم.»
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_سید_رضی_موسوی
#روایت_عشق❤️
#همسرانبهشتی♥️😍👇
@zendegiasheghaneh
🔺به مابپـــ💕ــــیوندید🔺
🪖
⏝
֢
.
همسر محترم شهید :هنوز دوستهایش نیامده بودند تا نحوه شهادت ابوالفضل را بگویند. نمیدانستم هنگام شهادت چه اتفاقی برایش افتاده است. یک شب خوابش را دیدم. گفتم، «ابوالفضل چرا دیر کردی؟»
🕊گفت، «کار داشتم باید تعداد بسیاری سوال، جواب میدادم.»
🌸گفتم، «از خودت بگو، وقتی زخمی شدی درد داشتی؟»
🕊گفت، «راه افتادیم به سمت یک مقر برویم. فردی به من گفت، بایست. ایستادم.»
🌸پرسیدم، «چرا ایستادی؟»
گفت، «در غربت یک آشنا پیدا کرده بودم و خوشحال بودم. از من پرسید، تو دوست قاسم هستی؟ پاسخ مثبت دادم. گفت، پس بنشین. گفتم، سرم سنگین است. گفت، ابوالفضل سرت را روی پای من بگذار. سرم را که روی پایش گذاشتم، گفت: بلند شو تا برویم. بلند شدم. دیدم در یک باغ بزرگ پر از میوه ایستادیم. به من گفت، آقا ابوالفضل چند تا از این میوهها بخوری سر دردت خوب میشود. منم تعدادی میوه خوردم. بعد هم رفتیم و تمام.»
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان
#روایت_عشق❤️
#همسرانبهشتی♥️😍👇
@zendegiasheghaneh
🔺به مابپـــ💕ــــیوندید🔺