eitaa logo
خانواده بهشتی
4.9هزار دنبال‌کننده
28.1هزار عکس
16.6هزار ویدیو
153 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
3.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به سمت گودال از خیمه دویدم من شمر جلوتر بود دیر رسیدم من سر تو دعوا بود ناله کشیدم من سر تو رو بردن دیر رسیدم من.... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
شـام‌غـریبان‌سحر‌ندارد رقیـہ‌امشب‌بابا‌ندارد 🖤 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
3.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به سمت گودال از خیمه دویدم من شمر جلوتر بود دیر رسیدم من سر تو دعوا بود ناله کشیدم من سر تو رو بردن دیر رسیدم من.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
شـام‌غـریبان‌سحر‌ندارد رقیـہ‌امشب‌بابا‌ندارد 🖤 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🪖 ⏝ . 🕊روایت همسر محترم شهید: پیکرش به طور کامل سوخته بود و استخوان‌هایش درهم شکسـته بود، بعد از دیدن پیکرش دیگر آرام و قرار نداشتم، در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا این قدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن جنازهام اذیت شدی ناراحتم، بعد با حالتی خاصی گفت: باور کن قبل از شهادت تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظه شهادت هیچ چیز نفهمیدم چرا که حضرت اباالفضل (ع) در کنارم بود و آقا امام زمان (عج) در بالای سرم نشسته بودند. ⊹🌷 ❤️ ♥️😍👇 @zendegiasheghaneh 🔺به مابپـــ💕ــــیوندید🔺
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪖 ⏝ . 🕊 روایت همسر محترم شهید از مخالفت فرمانده اش با اعزام او به تفحص ⊹🌷 ❤️ ♥️😍👇 @zendegiasheghaneh 🔺به مابپـــ💕ــــیوندید🔺
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪖 ⏝ . همسر محترم شهید :بعد از ۴۰ سال با باهمسرم سفر رفتیم «تنها جایی که به من قول داده بود با هم برویم سفر کربلا بود. ولی به جای سید من به قولش عمل کردم.» ⊹🌷 ❤️ ♥️😍👇 @zendegiasheghaneh 🔺به مابپـــ💕ــــیوندید🔺
🪖 ⏝ ֢ . همسر محترم شهید :هنوز دوست‌هایش نیامده بودند تا نحوه شهادت ابوالفضل را بگویند. نمی‌دانستم هنگام شهادت چه اتفاقی برایش افتاده است. یک شب خوابش را دیدم. گفتم، «ابوالفضل چرا دیر کردی؟» 🕊گفت، «کار داشتم باید تعداد بسیاری سوال، جواب می‌دادم.» 🌸گفتم، «از خودت بگو، وقتی زخمی شدی درد داشتی؟» 🕊گفت، «راه افتادیم به سمت یک مقر برویم. فردی به من گفت، بایست. ایستادم.» 🌸پرسیدم، «چرا ایستادی؟» گفت، «در غربت یک آشنا پیدا کرده بودم و خوشحال بودم. از من پرسید، تو دوست قاسم هستی؟ پاسخ مثبت دادم. گفت، پس بنشین. گفتم، سرم سنگین است. گفت، ابوالفضل سرت را روی پای من بگذار. سرم را که روی پایش گذاشتم، گفت: بلند شو تا برویم. بلند شدم. دیدم در یک باغ بزرگ پر از میوه ایستادیم. به من گفت، آقا ابوالفضل چند تا از این میوه‌ها بخوری سر دردت خوب می‌شود. منم تعدادی میوه خوردم. بعد هم رفتیم و تمام.» ⊹🌷 ❤️ ♥️😍👇 @zendegiasheghaneh 🔺به مابپـــ💕ــــیوندید🔺