هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع ❤️
#قسمت_سی_وچهارم
رفیقم شهید شده
مات ومبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بیـݧ دودستاش نگہ داشت وبلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ
هق هق میزد دلم کباب شد
تاحالا گریہ ے علے و بہ ایـݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود
ماماݧ همیشہ میگفت :مردها هیچ وقت گریہ نمیکنـݧ ولے اگر گریہ کـنـݧ یعنے دیگہ چاره اے ندارݧ
حالامــرد مـݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟
ینے شکستہ؟
ݧ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم ،بغضم ترکید واشکام جارے شدݧ .ناخودآگاه یاد اردلاݧ افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم وسعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـݧ،تو الاݧ باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ .
صداے گریہ هاے علے تا پاییـݧ رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا وسراسیمہ دراتاق و زد
داداش؟زݧ داداش؟چیزے شده؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییـݧ بهت میگم .دستش وگرفتم ورفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود وهاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده
بادو دست زد توصورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
ازداخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد وگفت :بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟
سرشو انداخت پاییـݧ وگفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید روتخت وگفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش وگرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟
سابقہ نداشت .علے عاشق اونجا بود .در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم
بلند شدجلوم وایسادکجا؟
برم دیگہ .فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهرمیکنے اسماء?
ݧ مگہ بچم؟
خوب باشہ بروماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تامـن بیام
کجا؟
هرجاکہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم وگفتم :عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدوگفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر
ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یادحرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو توذهنم تکرارمیکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش .
ازطرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟
هرجادوست دارے
ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب بادوستاے قدیمم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم
میرم و تک تک قبراشونو باگریہ میبوسم بخدا مـݧ بایادایـݧ رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم .
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعدازچنددیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟
چنددیقہ مکث کردم .یکدفعہ یادکهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف والشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید وگفت
کهف راعاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر
چے یادش بخیر ؟؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تاحالا چیزے نگفتہ بودے
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر ازسوال هاے بے جواب بود امانباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف .
خلوت بود
ازماشیـݧ پیاده شدیم و واردغار شدیم
همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار ازتعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رودرگیر و مشغول کنہ
کنارقبر هانشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
علے سکوت وشکست وبدوݧ هیچ مقدمہ اے گفت:
پیکرمصطفے رونتونستـݧ بیارݧ عقب .افتاد دست داعش
چشماش پراز اشک شدوسرش روتکیہ داد بہ دیوار.
#ادامـــهدارد.