eitaa logo
خانواده بهشتی
4.9هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
148 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
! ملیکا از جا بر می خیزد و به سوی پنجره می رود ، نگاهی به آسمان می کند. او با خود سخن می گوید : بار خدایا! مرا برای چه بر گزیده ایی ؟ بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی خبر غافل زندگی می کنند مرا انتخاب کرده ایی تا به دست بانویم فاطمه (سلام الله علیها ) مسلمان بشوم. این چه سعادت بزرگی تست! او بی اختیار به سجده می رود تا خدا را شکر کند. او منتظر است تا شب فرا برسد تا محبوبش به دیدارش بیاید. نسیم می وزد و بوی بهشت می آید. حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است. _آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی! _اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی بدان که هرشب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب ، حسن علیه السلام به دیدار ملیکا می آید. ملیکا در خواب او را میبیند و با سخن می گوید. کم کم ملیکا میفهمد که حسن علیه السلام امام است ،او با مقام امام آشنا می شود و میفهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است. حال ملیکا روز به روز بهتر می شود، خبر به قیصر میرسد. او خیلی خوشحال می شود .ملیکا دیگر با اشتها غذامی خورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست می اورد. او هر شب محبوب خود را میبیند ، اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کم تر از واقعیت نیست او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 هل شدم و  گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید؟ لبخندے زدم و گفتم نه چه مشکلے فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے خندید و گفت:بسیار خوب چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید. با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم اصـݧ دست خودم نبود این رفتار خندید و گفت‌:میدونم خودمو جم و جور کردم ‌و گفتم:بلہ از کجا میدونید؟ جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ ضبط و روشـݧ کرد صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید سریع ضبط و خاموش کرد  ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید؟ دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: بااجازتوݧ اے واے بازم ببخشید شرمنده خواهش میکنم. گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے ب صندلے تکیه دادم نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو... همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم اے واے روسریم باز خراب شده فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم سجادے فهمید رو کرد ب مـݧ و گفت: دیگہ داریم میرسیم دیگہ طاقت نیوردم و گفتم: میشہ بگید کجا داریم میرسیم احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم دستے ب موهاش کشید و گفت بهشت زهرا.... پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا... با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد با صداش ب خودم اومدم.... رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت از ماشیـن پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق  در افکار خودم  بودم کہ متوجہ نشدم _صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت گرفت سمت مـݧ و گفت: بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم  کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو _گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم _سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم  میرم _رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود  _از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم  عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت: مـݧ عجیب و غریبم❓ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم _خوب علے سجادے هستم  دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراتی مشغول کار هستم و الحمدللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم.... _حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو.... ◀️ ادامــــہ دارد.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
‍ این داستان واقعی است: اندر حوالی آگاهی به روایت آرش، دوست مشترک صادق و دانیال: کشته شدن دوست عزیزم صادق خیلی روانمو بهم ریخته بود،درسته که خیلی هم باهم صمیمی نبودیم اما خب باز رفیق بود و خیلی ناراحت بودم.جوری کشته بودنش که اگه غریبه هم بودی با شنیدن این خبر تلخ بشدت متاثر میشدی، همراه دانیال دیوانی،رفیق صمیمی صادق بودم ،در پارک نشسته بودیم،دانیال خیلی ناراحت بود،میگفت چن روزه خواب و خوراک نداشته ودربدر دنبال صادق میگشته،وسط حرفامون پلیس بهش زنگ زد و ازش خواستند بیاد کلانتری بلکه به روند پرونده کمک کنه و با حرفاش بتونه کمک موثری باشه . خواست تنهایی بره که گفتم منم باهات میام. راه افتادیم سمت آگاهی،جلو اگاهی دست توی جیبش کرد و گفت،آرش داداشم اینا رو بگیر پیشت باشن گفتم: این چیه ؟ گفت:یه مموریه،یه مقدار فیلم ناجور و لختی امریکایی توشه😱 پلیس ببینه به جرم داشتن فیلم مستهجن دستگیرم میکنن،دستت باشه ،منتظرم باش ، پرس و جو تموم شه ،زودی میام ازت میگیرم. دانیال رفت داخل اگاهی و من توی پیاده رو منتظرش موندم.یکساعت.....دو ساعت.....سه ساعت.....چهار ساعت گذشت و خبری از دانیال نشد.هم خسته بودم و هم گشنم شده بود.بناچار رفتم سمت خونه. ناهار رو خوردم و رفتم اتاقم با گوشیم ور رفتم.یکم وبگردی کردم ،حوصلم سررفت.یاد مموری که دانیال بهم داد افتادم،شیطنتم گل کرد،نمیخواستم فضولی کنم تو مموری مردم ،ولی خب فیلم خانوادگی که توش نیس،خودش گفت که فیلمای امریکاییه🙊🙈منم جوون و جاهل،یکم رو ببینم زود خاموش میکنم....مموری رو زدم و منتظر دیدن فیلم شدم.. کل مموری خالی و پاک شده بود جز یه فیلم سی ثانیه ای!چیزی نداشت با خودم گفتم چه فیلمیه که همش سی ثانیه س؟ تا زدم رو play 😳 یا خداااااا 😳صادق بود که میسوخت و دانیال اونور ....همینو دیدم داد زدم.پدرم اومد و موضوع را بهش گفتم،پدرم مموری رو گرفت و رفت سمت منزل پدربزرگ صادق.. انجا عمو و دایی صادق را صدا زد و فلاش را تحویلشان داد و به خانه برگشتیم. دایی خبات:(با ترس و وحشت)بریم پیش پسر عمه م،داوود.اون خیلی وارده. همراه عموی صادق به مغازه کامپیوتری رفتیم،در را قفل کردیم و ازش خواهش کردیم مموری رو رکاوری کنه😐 پناه بر خدااااااا قاتل صادق معلوم شد،رفیق و دوست دوران کودکیش،دانیال دیوانی😢 و دو نفر دیگه..جنایت بسیار بزرگتر از اونی بود که ماتصور میکردیم. بدون فوت وقت و سریعا همراه عمو سمت اگاهی به راه افتادیم و فیلم را هم با خود بردیم. به آنجا که رسیدیم دانیال هنوز آنجا بود و ساعتها زیر بازجویی با دروغها و قسم هایش ماموران رو گمراه کرده بود.قبل اینکه ماجرا رو به جناب سروان بگیم،رو به دانیال کردم و گفتم : دانیال جان تو نمیدونی کی صادق رو کشته؟ قسم خورد که بخدا قسم،به جان مادرم قسم،به فلان و فلان قسم من سه ماهه با صادق قهرم،بیشتر از یه ماهه ندیدمش!خواست ادامه بده که با تمام وجودم تف کردم تو صورتش و گفتم خدا لعنتت کنه بیشرف اب دهنش را قورت داد و با تعجب و ترس به من خیره شد. فیلم را در اختیار پلیس گذاشتم و به این ترتیب، در عرض کمتر از ۲۴ ساعت از پیداشدن جنازه صادق، قاتل بیرحم دستگیر شد. دانیال دیوانی و.....اما ان دونفر دیگر که بودند؟انگیزه قاتلان چی بود؟محتوای ان فیلم دقیقا چه بود؟قاتلان چرا از تمام جنایتشون با افتخار کامل فیلم گرفته بودند؟ با دیدن صحنه اخرفیلم که سوزاندن صادق بود،من و عموی صادق حالمون بهم خورد و سریع به محوطه ازاد اگاهی رفتیم.درد تمام وجودم را فراگرفت.فیلم مانند کابوسی تلخ و وحشتناک از جلوی چشمانم رد میشد.بخود امدیم و همراه ماموران سوار ماشین شدیم تا در دستگیری دوتا قاتل دیگه کمک کنیم،در دلم دعا دعا میکردم که فرار نکرده باشند و راحت دستگیرشان کنیم،چون اصلا فکرش راهم نمیکردند خدا به این زودی رازشان را با فیلمی که خودشان گرفته بودند برملا کند،در همان اطراف منزل صادق پرسه میزدند و به لطف خدا آنها راهم دستگیر کردند.اسامی قاتلان این بود،دانیال دیوانی،سیددانیال زین العابدین و کمال اصغری. با دستگیری انها به نزد پدر ومادر صادق رفتیم و خبر دستگیری جلادان را دادیم.. خواهرم فریبا و علی آقا و همه حاضران با شنیدن خبر ،همگی در سکوتی عجیب فرو رفتند.سکوتی تلخ و جانفرسا..صادق با جنایتی کم نظیر به روشی وحشتناک کشته شده بود آنهم توسط همبازی کودکیش،رفیقی که اگر فریبا خواهرم،برای صادق چیزی میخرید، او راهم بی نصیب نمیکرد.نان خورد و نمکدان شکست.. وقتی جانیان بیرحم رو به زندان بردند،قلبمون یک کم ارامتر شد اماسوال همه این بود که انگیزه شون چی بود؟ خواهرم فریبا اصرار داشت که فیلم را ببیند اما به حدی فیلم صحنه های تلخ و دلخراش داشت که اجازه ندادیم......... ادامه دارد.....
🌸🌾باید طوری صحنه سازی کنند که پدر ، دروغشان را راست پندارد و سخنشان را بپذیرد . بنابراین پیراهن یوسف را با کشتن حیوانی ، خون آلود ساختند و باقیمانده روز را در صحرا ماندند که شب فرا رسد 🌸🌾و در تاریکی شب تشخیص حرکات چهره آنها برای پدر قابل تشخیص نباشد و از سوئی دیگر ، دیر آمدن آنها پدر را نگران کند و او را آماده شنیدن آن خبر دردناک سازد . 🌸🌾شبانگاه در حالی که پیراهن خون آلود یوسف در دستشان بود ، گریه کنان بخانه بازگشتند . یعقوب که از دیر آمدنشان نگران و پریشان شده بود و گریه و شیون آنها بر نگرانیش افزوده بود با عجله پرسید : یوسف کجا است ؟ چرا گریه میکنید ؟ حرف بزنید . این داستان ادامه دارد..... 👇👇👇👇👇👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ━َ━َ❥•🌷🌸🌷•❥•━┅💌   ༺◍⃟💌