#آی_پارا
#قسمت_دوم
خون خونم رو می خورد و دلم می خواست چشماشو در بیارم . خان ادامه داد: به روش خدمتکارای این عمارت کار می کنی و در عوض برات غذا و جای خواب هست . گیسات رو بنابه رسم این خونه از بیخ می تراشی. اینجا هیچ ضعیفه ی خدمتکاری حق نداره مو داشته باشه . گفتم : واگه نخوام بتراشم ؟ خان با عصاش به طرفم حمله کرد و گفت : خفه شو دختره ی چشم سفید . تو روی ولی نعمتت می ایستی و با چوبش محکم زد به بازوم که برق از سرم پرید . در حالی که خان مطمئن بود با اون ضربه دهن من بسته شده ، با داد گفتم : پدر من عاشق موهام بود هرکسی جرات کنه دست به گیس من بزنه خودم دو شقه اش می کنم . خان پوزخندی زد و گفت : هنوز هم زبونت درازه دهاتی ؟ خوب بکُش . اگه تونستی بُکش . تو یه تصمیم آنی ، تیغ غلاف شده ی نگهبانی رو که نزدیکم بود رو از غلافش کشیدم بیرون و گذاشتم رو رگ دستم و گفتم : کسی دست به موهام بزنه ، اول اونو می کشم بعد خودم رو . خان که ظاهراً حوصله اش از نوکرای فرمانبردارش سر رفته بود و دنبال یه تنوع بود با قهقهه گفت : از گستاخیت خوشم اومد . درسته بالای تو خوب پولی به عموت دادم اما ازش می گذرم. بعد رو به یکی از خدمه گفت : تیغ رو بیار تا اسلان موهاشو بتراشه . رنگ از رخ اسلان پرید . اون خوب می دونست من تو اون لحظه با کسی شوخی ندارم . خدمه تیغ رو آوردن و دادن دست اسلان . ترسیده بودم . نه از مرگ ، بلکه از این ترسیده بودم که زورم به اسلان نرسه و اون موفق بشه ابریشم خوشرنگ موهام رو بتراشه و نابودم کنه .
••••●❥JOiN👇🏾
@zendegiasheghaneh
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احسن_القصص #آخرین_عروس
#قسمت_دوم
#دردعشقرادرمانینیست!
اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قداست آنها شک دارد چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود.
آنها آن قدر قدرت دارند که حتی ملکه آینده روم را می توانند به قتل برسانند. آنها هرگز شمشیر به دست نمی گیرند تا ملکه را به قتل برسانند، بلکه اسلحه ایی قدرتمند تر از شمشیر دارند.
کافیست آنها به مردم بگویند که ملکه مرتد شده و به دین خدا پشت کرده است، آن وقت می بینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بودند. آشوب به پا کرده و به قصر حمله می کنند تا برای خوشنودى و رضایت خدا ملکه را بکشند.
فکر کنم دیگر فهمیدی که ملیکا نمی خواهد با پسر عمویش ازدواج کند او از جنس این مردم نیست. خدا به او چیزی داده که به خیلی ها نداده است.
چند روز می گذرد و ملیکا خبر دار می شود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند.
پدر بزرگ او قیصر دستور داده تا این عروسی هرچه زودتر برگزار شود.
او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند. پیش بینی می شود که تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد.
سیصد نفر از روحانیون کلیسا هم دعوت شدند تا در این مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است.
قیصر می خواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد، جشنی که نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد.
ملیکا هیچ چاره ایی ندارد، باید به این عروسی رضایت بدهد.
اکنون تمام قصر غرق نور است، عده ایی می رقصند و گروهی هم می نوازند همه مهمانان آمده اند و قیصر بر روی تخت خود نشسته است.
در قصر باز می شود، داماد در حالی که گروهی او را همراهی می کنند وارد می شود.
او به سوی قصر می آید خم می شود و دست قیصر را می بوسد و به سوی تخت دامادی میرود تا بر روی آن بنشیند.
همه کف می زنند و سوت می کشند، داماد افتخار می کند که امشب زیباترین دختر روم همسر او می شود.
می خواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز می لرزد!
زلزله سهمگین، همه را به وحشت
می اندازد. آن قدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچکس نمی دهد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد، گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد، پایه های تخت داماد شکسته و داماد بیهوش بر روی زمین افتاده است!
هیچ کس حرفی نمی رند، همه مات و مبهوت به هم نگاه میکنند آیا عذابی نازل شده است!؟
عروسی به هم می خورد و قیصر بسیار ناراحت می شود، چه راز و رمزی در کار است؟ هیچکس نمی داند.
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسمربالشهدا
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومــدافــع
1⃣ #قسمــــــت_اول
آخــــر هفته قـــرار بود بیان واســــه خواستگاری
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقی بیوفتہ حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش شهید گمنام
شهیدی ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقی ک همیشہ وقتی ی مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ...
#فرزندروحالله
این هفتہ بر عکس همیشه چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
_(ای وای خدا ) سلام مامان جانم
_جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی؟
_فردا
_اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چہ خبره یه آشنایی سادست دیگہ عروسی ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جان مـن...
همینطوری ک ه داشتم فکر میکردم خوابم برد....
#ادامــه_دارد...
🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
2⃣ #قسمـــــت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار☕️
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
به جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے
ایـݧ جاچیکار میکنہ
ینی این اومده خواستگارے من
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶
◀️ ادامـــــہ دارد...