eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
16.1هزار ویدیو
153 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی هم حرفهای زن داداشم رو جدی نگیر. اون خودش از خونواده ی سرشناسه واسه همین خیلی اشرافيه . ولی تو دلش مهربونی هم پیدا می شه. تو دلم گفتم : ما که ندیدم. ولی رو کردم به فخرتاج گفتم: حتما همینطورہ خان زاده. خیلی از لطفتون ممنونم. من در جایگاهی نیستم که شما اینقدر من رو مورد لطف قرار میدین اما خوشحالم مادرم به همچین دوستی داشته. فخرتاج خواست از در بره بیرون اما انگار پشیمون شد و برگشت کنارم و دستم رو گرفت من رو نشوند رو تخت و گفت : می خوام یه رازی رو بهت بگم .ولی باید قول بدی به کسی نگی. اگه زن برادرم به گوشش برسه ، برات خوب نمی شه. دلم مالش می رفت . نمی دونستم چه رازی ممکنه وجود داشته باشه ولی دلم گواهی میداد ، هر چی که بود ، مربوط می شد به مادرم . فخرتاج به گلهای لحاف چشم دوخت و گفت : همونطور که گفتم ، مادرت و من رابطه ی خوبی با هم داشتیم و خونه ی همدیگه هم رفت و آمد می کردیم . مادرت هم مثل تو زیبا بود . تو این رفت و آمد ها یه مرد مغرور دور از چشم همه عاشق شده بود ولی غرور به لباش مهر سکوت زده بود . نمی دونم منتظر بود لابد مادرت پا پیش بذاره. چون من هیچ وقت دلیل تعللش رو نفهمیدم. اما هر چی که بود ، سرنوشت ، قسمت و یا هر چی ، درست روزی لب به صحبت باز کرد که من حامل خبر شیرینی خورون گل صباح بودم . اگه یه روز اگه فقط یه روز زودتر به من گفته بود ، شاید تو الان برادر زاده ی من بودی. در حالی که از شدت تعجب دهنم باز مونده بود گفتم : يعني ؟ يعنی میرزا تقی خان عاشق مادرم بوده ؟ فخرتاج گفت : هیس دختر ! می خوای همه رو بکشونی اینجا ؟ دستم رو گذاشتم رو دهنم و هاج و واج فقط نیگاش کردم . فخرتاج گفت: آره . برادر مغرور من عاشق دختر چشم ابرو مشکیه همسایه شده بود و به خاطر همین لفظ خان زاده بودنش ، نمی تونست بروز بده. ولی درست روزی لب باز کرد که گل صباح بهم گفته بود دیشبش خانواده ی پدرت بی خبر برای خواستگاری میان و همون شب با رضایت پدر بزرگت که تاجر سرشناسی هم بود ، شیرینی خورده ی پسر خان کندوان می شه. گل صباح با خجالت جریان رو گفت و حتی ازم خواست تا بله برون رسمی جایی حرفی نزنم . اما مگه می شد ؟ گفتم : فقط به مادرم می گم و اون هم چیزی نگفت و من با یه خبر دست اول برگشتم عمارت. می خواستم برم به مادرم خبر بدم که خان داداش راهم رو سد کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه . اولش اونقدر من و من کرد که داشت طاقتم تموم می شد ولی دست آخر به زور گفت که از گل صباح خوشش اومده و می خواست من کمکش کنم که به بار با خود گل صباح حرف بزنه. باورت نمی شه چه حالی بهم دست داد. از خان داداش حساب می بردم و می ترسیدم بهش بگم چی شده ولی با خودم گفتم : آخرش چی بلاخره که می فهمه . واسه همین با هزار زحمت لب باز کردم و گفتم چی شده. تا به حال خان داداشم رو اونطوری ندیده بودم نه قبلش و نه بعدها. انگار که داشت خفه می شد. صورتش کبود شد و دستاش شروع به لرزیدن کرد. فکر می کردم الان بلند می شه میره قشقرق به پا می کنه . ولی خان داداش بلند شد رفت اصطبل و اسبش رو برداشت و تاخت به دل صحرا. اونقدر حالم بد بود که خدا عالمه.منم که همیشه اشکم دم مشکم بود واسه همین شروع کردم به گریه . گریه ام از سر ناچاری و درموندگی بود . چیکار می تونستم بکنم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab