eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
15.7هزار ویدیو
148 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
می دونستم امروز فرداست که داییم از راه برسه . چقدر واسه پیدا کردن تنها قوم و خیشم ، از خاله ممنون بودم . از دختر و پسرش هم که ندیده دوسشون داشتم هم ممنون بودم که این همه تلاش کردن و داییم رو پیدا کردن . ھوا داشت کم کم رنگ بهار می گرفت . بوی بهار رو می شد از لابه لای برفهای آب شده ی حیاط و چیک چیک ناودونا حس کرد . كل اهل خونه مشغول خونه تکونی بودن . حسابی افتاده بودن به جون خونه و بساط بساب و بشو همه رقمه به راه بود . تایماز داشت با بابک تو حیاط بازی می کرد . به كل درس و مدرسه رو گذاشته بودم کنار . دو ماهی می شد که مطلقا بیرون نرفته بودم . دنیام خلاصه شده بود تو دید زدن پسر و شوهرم وقت بازی . یه کم کسل کننده بود اما ارزش حفظ شخصیتم رو داشت. دلم نمی خواست حتی یه تار موم رو به خاطر اینکه بخوام درس بخونم و معلم باشم ، تو معرض دید نامحرم بذارم . درست یا غلط معتقد بودم و هیچ رقمه کوتاه نمی اومدم . خاله و سایر خدمه ی زن خونه هم به نوعی زندانی بودیم .همونطور پشت پنجره نشسته بودم و به خنده های شاد بابک که روحم رو تازه می کرد ، گوش می دادم که دیدم یکی از خدمه به سمت در بزرگ حیاط دوید . بابک و تایماز هم ایستاده بودن که ببینن کی پشت دره . در که باز شد ، یه مرد مسن که کت و شلوار طوسی پوشیده بود و به چمدون بزرگ هم همراهش بود ، تو آستانه ی در ظاهر شد. دلم هری ریخت پایین . من هرگز فامیل مادری نداشتم . دیدنش حس خوبی بهم می داد . امیدوار بودم که مرد خوش برخوردی باشه . با وجود سن بالاش محکم و با اقتدار قدم بر می داشت . سريع لچکم رو سرم کردم و به طرف حیاط دویدم . وقتی من رسیدم ، تایماز داشت با داییم روبوسی می کرد. دایی طهماسب خم شد و گونه ی بابک رو بوسید و از جیبش یه آبنبات بهش داد . موقع بلند شدن متوجه من شد که کناری ایستاده بودم و تماشاش می کردم . تایماز و بایک رو همونجا گذاشت و اومد سمتم . نمی دونستم باید چیکار کنم . هم خجالت می کشیدم و هم می خواست بپرم بغلش کنم . درست مقابلم ایستاد و گفت : باورم نمی شه . تو دختر گل صباح نیستی ! خود گل صباحی. اینقدر شباهت محاله ! محکم و پدرانه به آغوشم کشید و گفت : تو این همه سال کجا بودی ؟ چرا من نمی دونستم هستی ؟ صدای سلام خاله باعث شد دایی طهماسب منو از خودش جدا کنه . خاله بهمون نزدیک شد و گفت : خوش اومدین طهماسب خان . منور کردین منزلمون رو . دایی تشکر کرد و گفت : ممنونم ازت فخراج . باورم نمی شه . این همه سال آی پارا بوده و من از وجودش بی خبر بودم . خاله گفت : منم تا پنج سال پیش نمی دونستم . لطفا بیاین بالا . حرف واسه گفتن زیاده . تایماز و بابک هم دنبال ما اومدن بالا . همگی ساکت تو سرسرا نشسته بودیم . خاله سکوت رو شکست و گفت : وقتی برای اولین بار آی پارا رو دیدم ، باورم نشد یکی دیگه ست . فکر کردم خود گل صباحه . آی پارا خیلی شبیه جوونیای گل صباحه . دایی گفت : منم هر چی نگاه می کنم ، می بینم با خواهر خدابیامرزم مو نمی زنه . لبخندی نشست رو البم . تایماز بی صدا در حالی که بابک رو پاش نشسته بود نگاهمون می کرد . نگاهش گرک بود .نگاه گرمی که بهم اطمینان و آرامش می داد . صبحت حسابی گل انداخته بود . دایی از خودش و زن و بچش می گفت . اینکه زنش دو ساله به رحمت خدا رفته و دختر و پسرش هم هر دو ازدواج کردن و هر کدوم صاحب یه دختر هستن . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾