eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
16.1هزار ویدیو
151 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
از زمانی که ایران رو ترک گفت که وقتی خبر به گوشش می رسه که خواهرش سر زا رفته ، دیگه قید ایران می زنه و اونجا موندگار می شه و ازدواج می کنه و از طريق وكيل همه ی اموال باقی مونده رو می فروشه و دیگه برنمی گرده . غافل از اینکه از خواهرش آی پارا نامی به یادگار مونده . تا اینکه چند وقت پیش از طریق یکی از دوستاش می فهمه که پسری ایرانی داره در به در دنبالش می گرده. باهاش تماس می گیره و علت رو که می پرسه ، می فهمه خواهر زاده ای داره که به کمکش نیازمنده . جل و پلاسش رو جمع می کنه و واسه دیدن این خواهر زاده راهی وطن می شه . دو روز از اقامت دایی تو منزل نائب السلطنه می گذشت . دایی ادعا می کرد خستگیش برطرف شده میخواد پیگیر کارهای من باشه. می گفت ؛ حداقل باید زمینهای مادريت رو از چنگ اونا دربیاریم . شده تا آخر عمرم اینجا بمونم ، این کار رو واسه دختر یکی یکدانه خواهرم انجام می دادم . دایی از ظلمی که عمو در حقم روا داشته بود ، خیلی دلخور و ناراحت بود . حالا خوبه همگی عقلامون رو گذاشتیم رو هم و نذاشتیم بفهمه خان و بانو این وسط چه آتيشایی سوزوندن . واسه وجه ی شوهرم پیش داییم هیچ خوب نبود از خونوادش بد بگیم . واسه شروع کار و اتمام حجت با عمو ، دایی و تایماز برای مرافعه به کندوان رفتن . نگران بودم .دائم یا با خودم جلوی آینه حرف می زدم و آخرش با طرف خیالیم دعوام می شد ، یا یه گوشه می نشستم و زل می زدم به روبه روم و سالهای نه چندان دوری فکر می کردم که اینهمه برام اتفاقات خوب و بد رو به همراه داشت . یاشار عمو مرده بود و من هنوز از برملاشدن این راز وحشت داشتم . اصل" نمی دونم جسدش چی شد و چرا آسلان هیچ وقت این جریان رو رو نکرد . اصلا مرگش ناراحت نبودم ولی از اینکه کارم به نظمیه بکشه وحشت داشتم . خیلی دلم می خواست میفهمیدم چه بلایی سر آسان و اون فریبای نامرد اومده . هیچ کاری از دستم برنمی اومد . تنها کاری که می تونستم بکنم ، دعا سرسجاده بود . این بابک فسقلی هم تو این مدت کم خیلی به باباش وابسته شده و درست تو زمانی که من اصلا حوصله نداشتم و فکرم بدجور درگیر بود، مدام بهانه ی تایماز رو می گرفت و بیشتر کلافم می کرد. تایماز به بهانهی تحقیقات بیشتر ، تو کندوان مونده بود و دایی رو روانه کرد. همین که دایی دلیل تایماز رو واسه موندن گفت : فهمیدم مونده تا بهشون بگه من کجام . نمی خواسته دایی متوجه بشه که من خونه ی اوناخدمتکار بودم و پنهانی با تایماز ازدواج کردم . تایماز اینطوری دایی رو فرستده بود تبریز که خودش بره اسکو و با خان و بانو صحبت کنه . اضطرابم با برگشت دایی کمتر نشد که هیچ ، بیشتر هم شد . هم از دندون گردی و بدذاتی عموم گفت که به اعتقاد دایی خیلی مشکل می شد ازش به ریال درآورد و هم اینکه فهمیدم تایماز می خواد از وجود من با خان و بیگم خاتون حرف بزنه. لحظات برام کند و سخت می گذشت .. حوصله ی بچهی خودم رو هم نداشتم . اون ارث و میراث برام ذره ایم مهم نبود . فقط نگران عکس اعمل خان و بانو بودم . می دونستم الان هر چی لایق خودشونه بار تایمازم کردن و حسابی تو منگنه گذاشتنش. دایی متوجه این بی حوصلگی و سردرگمیم شده بود و چون فکر می کرد مربوط به ملک و املاکه ، مدام بهم اطمینان می داد که برام پسشون می گیره . تنها کسی که می فهمید تو دل من چی می گذره و چرا اینطور مثل مرغ سرکنده بال بال می زنم فخرتاج بود . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾