#آی_پارا
#پارت_صدو_سی_سه
ازچشمهای خاله هممیشد خوند . بدبختی اینجا بود که تایماز هم خونه نبود . خاله دستم رو فشرد و گفت : نگران نباش . من اینجام و هواتو دارم . اگه بی احترامی هم کردن ، تو چیزی نگو . بزرگترن احترامشون رو داشته باش. منم نمی ذارم از حد بگذرن و بعدش رفت تو حياط واسه استقبالشون. چشمی که گفتم ، فقط زبان، چشم بود ولی ته دلم مثل چی ازشون می ترسیدم . حالا من خیلی چیزا داشتم که واسه از دست ندادنشون تا پای جون وایمیستادم . تایماز و بابک برام خیلی با ارزش بودن و حاضر نبودم هیچ رقمه از داشتنشون صرف نظر کنم . همین که وارد سالن شدن ، نیمچه تعظیمی کردم و با صدایی که نهایت تلاشم رو می کردم نلرزه ، سلامی کرد . خاله پشت سرشون وارد شد و به لبخند دلگرم کننده زد که تا حدی آرومم کرد. خان نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم . بانو هم سلامم رو بی جواب گذاشت . اونا که نشستن ، دلم می خواست از محیط خفقان اونجا فرار کنم . جو سنگین بود . فخرتاج سکوت رو شکست و گفت : خوش اومدین داداش. شما هم همینطور بیگم خاتون . چه خبرا ؟ بیگم خاتون تابی به گردنش داد و گفت : خبرای دست اول که پیش شماست خواهر شوهر عزيز. وای شروع شد . همون لحظه در با شدت باز شد و بابک بدو بدو اومد سمتمو و پرید بغلم . گفتم : بابک پسرم سلام کردی ؟ بابک نگاهی به خان بانو که مثل مجسمه نگاش می کردن انداخت و گفت : سلام . خان لبخند محوی زد و گفت: سلام . اسمت چیه ؟ بابک سریع گفت : اسم خودم بابکه . آسم بابام تایمازه . اسم مامانم آی پاراست . هم خوشم اومد از جوابش و هم ترسیدم فکر کنن من یادش یادم . بابک بعد از برگشتن تایماز ، همه جا خودش رو اینطوری معرفی می کرد . زیر چشمی می پاییدمشون. حس کسی رو داشتم که قرار بود دارش بزنن . دلم می خواست جلسه ی محاکمه زودتر شروع بشه و ببینم چه حکمی واسم می برن.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾