#آی_پارا
#پارت_صدو_سی_و_شش
از سوالی که پرسیده بودم ، مثل سگ پشیمون شدم . نمی دونم چی باعث شد اینا اینطوری نیگا کنن. تایماز و فخرتاج و نائب خان که این وسط از توپ و نشر بانو و خان واسه پنهون کردن حضور من ، بی نصیب نمونده بود هم با تعجب نیگا می کردن. اوضاع یه دفعه ریخته بود به هم و برا همه جای سوال داشت. داشتم پس می افتادم که دایی به دادم رسید و گفت : میرزا تقی خان چی شده ؟ فریبا کیه ؟ خان برگشت سمتش و گفت : یکی از خدمه ی خونم بود که ازمون کلی جواهر دزدید. بدجور بهم نارو زد زنیکه ی خراب. از شنیدن این خبر ، چشام از حدقه زد بیرون . گفتم : چ ی؟ بانو برگشت سمتم و گفت : این شب آخری نمی شد حرف این زنیکه رو پیش نمی کشیدی ؟ اوقاتمون تلخ شد . نگاه پشیمونی به دایی کردم و بعد رو به بانو گفتم : شرمنده نمی دونستم اینکار رو کرده . وگرنه اصلا حرفش رو پیش نمی کشیدم . بانو برگشت سمت دایی و گفت : "طهماسب خان .این زنیکه ، خدمتکار مخصوص من بود و به همه ی اسرارم اشراف داشت . نگو زن آسلان ، مباشر سابقمون هم بوده و ما بی خبر بودیم . اصلا نمی دونستیم که ازدواج کرده . وقتی آسلان دزدی کرد و خان بیرونش کرد ، این زن بیشتر بهم نزدیک شد تا بتونه کار نیمه تموم شوهرش رو تموم کنه . من ساده هم بهش اعتماد کردم . با خودم گفتم ؛ ” چقدرم که شما ساده ای ! یه روز که مهمونی دعوت بودم و به سرویس از جواهراتم رو انداخته بودم و بقیه رو همینجور ول کرده بودم تو اتاق ، می یاد می بینه شرایط مناسبه ، همه رو ور می داره و جیم می شه . وقتی فهمیدیم ، در به در دنبالش گشتیم و آخر سر فهمیدیم که اومده تبریز . همون موقع بود که فهمیدیم زن آسان بوده . اما این آسلان اونقدر نامرد بود که به زن خودشم رحم نکرد . وقتی آجانا ریختن خونشون ، جواهرا رو بر می داره که فرار کنه ولی همون موقع میره زیر و دست و پای یه درشکه ی شش اسبه و جابه جا تموم می کنه . فریبا رو هم که پا به ماه بوده ، می گیرن می برن نظمیه . اونجا رییس نظمه که وضعیت رقت بار اونو می بینه از خان می خواد از گناهش به خاطر بچه ی يتيم تو شیکمش بگذره . خان هم مردونگی می کنه و رضایت می ده و فقط جواهرا رو پس می گیره. همین چند وقت پیش از یکی از خدمتکارا شنیدم تو یه کاباره کار می کنه . نون حلال درآوردن گویا بهش نساخته بود . حالا داره با تن فروشی نون در می یاره ."خان سرفه ای کرد که بانو این بحث بی حیایی رو تموم کنه . بلاخره جلوی داییم و نائب خان ، اینطور بی پروا از تن فروشی به زن گفتن ، خوبیت نداشت . بانو به خان چشم غره ای رفت و ساکت شد . چه سرنوشت اسفناکی پیدا کرده بودن این دوتا . از قدیم گفتن چوب خدا صدا نداره . ببین تو به مدت کوتاه چطور طومار زندگیشون رو درهم پیچیده . عجبا! خدایا بزرگیت رو شکر.
روز اول عید بود و قرار بود همگی به اسکو بریم . فخرتاج و نائب خان هم همراه ما بودن . از برگشتن به اون عمارت وحشت داشتم . هر چند اوضاع به فضل خدا خیلی بهتر از تصوراتم پیش می رفت ولی بازم به خاطر خاطرات ناخوشایندی که اونجا داشتم ، خیلی به رفتن مایل نبودم . بخصوص اینکه دیگه برگشتی هم در کار نبود و تا پایان کار پس گرفتن اموالم از عمو ، به خواست خان قرار شده بود منزل اونا بمونیم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾