#آی_پارا
#پارت_صدو_سی_و_هفت
به غرور و ابهت پوشالی خان برخورده بود که خانواده ی پسرش ، منزل دامادشون اطراق کنن. برای تشکر از زحمات و حمایتهای بی دریغ این زن و شوهر مهربون ، تایماز دو تخته فرش نفیس ابریشم ریز بافت هریس بهشون کادو داد که با کلی خواهش و تمنای من و تایماز ، قبول کردن . درسته این هدیه و حتی بزگتر از این هم نمی تونست کاری رو که اونا کردن رو جبران کنه . ولی محض تشکر باید اینکار رو می کردیم . برای اونا هم رفتن ما از اونجا و دور بودن از بابک سخت بود . ولی هر اومدنی رفتنی داشت بلاخره . دایی طهماسب هم از وقتی برگشته بود اسکو ، هوایی شده بود که موندگار بشه و یه سری کار خیر واسه مردم شهر انجام بده . یه دنیا دوسش داشتم و یکی از علتهایی رو که خان و بانو باهام خیلی ناجور تا نکردن رو حضور پررنگ اون می دونستم . عمویی که به عمر کنار خودم داشتمش به چندرغاز پول سیاه منو فروخته بود ولی داییی که به عمر از وجودش بی خبر بودم ، اینطوری پدرانه حمایتم می کرد . روزی که همراه به ایل آدم وارد عمارت خان شدیم رو هرگز فراموش نمی کنم . چند تا حس همزمان تو وجودم جولون می داد . ترس، اضطراب ، غرور ، همه و همه وجودم رو پر کرده بود . بابک تا خان رو جلوی ایوان دید ، دوید و خان بابا گویان خودش رو انداخت تو بغلش . نگاههای همه ی مستخدمین و خدمه رو ما بود . از جلوی هر کدومشون که رد می شدیم ، تعظیم می کردن . نگاهاشون منو یاد نگاهها و پچ پچهاشون تو اولین ورودم به این خونه می نداخت. دیدن منظره ی ایستادن خان همراه با اون عصای منقوشش جلوی ایوان ، منو برد به چند سال پیش که به عنوان کلفت به این خونه اومده بودم و خان جلوی همین ایوان کلی تحقیرم کرد . جلوی همین ایوان بود که به پهلوی تایماز عزیزم چاقو زدم. حالا این من بودم آی پارا یوسف خانی که دوشاشوش خان زاده ی این خونه با غرور قدم بر می داشتم . بين مستخدمین چشمم افتاد به رقیه که با چشمای اشکی نگام می کرد . جمع رو که در حال احوالپرسی با خان و بانو بودن ول کردم و رفتم طرفش . اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت : سلام خان زاده. خوش اومدین.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾