#آی_پارا
#پارت_نودوسه
من و آی پارا هم هاج و واج داشتیم به حرفهای آیناز گوش می کردیم . خواهر عزیزم ، نیومد داشت کارا رو روبه راه می کرد. لبخندی بهش زدم و گفتم : خسته ای ! بریم تو اتاقت ؟ گفت : آره . بعدش هم می خوام برم حموم. بردمش تو اتاق. آی پارا هم دنبال ما اومد . می دونستم اونم می خواد دلیل این افشای سریع آیناز رو بدونه. در که بسته شد آیناز سریع گفت : یک کلمه حرف بزنین کشتمتون ها . خوب کردم گفتم . با لبخند در حالی که کمکش می کردم از صندلیش پایین بیاد گفتم : خوب که کردی. این محفوظ. ولی چرا اینکار رو کردی؟ گفت : خوب اگه بعد از دو روز می فهمیدن می خواییم چیکار کنیم ، راپورت می دادن. الان خیال می کنن خان و بابا و مادر در جریان هستن. گفتم : تو هم کم باهوش نیستیا !!! خندید و رو گونش چال افتاد . چقدر وقتی می خندید ، بچه سال به نظر می رسید. آیناز رو به من گفت : برو بیرون می خوام با زن داداشم اختلاط کنم . یه نگاه سرسری به صورت خجالت کشیده ی آی پارا کردم و از اتاق رفتم بیرون.
#آی_پارا
از آیناز خجالت می کشیدم. بعد از رفتن تایماز از اتاق هم ، بیشتر احساس بی پناهی می کردم . می دونستم حرف واسه زدن زیاد داره. با صدای آیناز رشته ی افکارم بریده شد. آیناز مقتدر و در عین حال مهربون گفت : خوشحالم سالمی . بعد از شنیدن خبر فرارت بارها و بارها برات سرنوشتهای مختلفی رو تصور کرده بودم . بعضی ها خوب و بعضی ها بد. اما هرگز فکر نمی کردم که ممکنه اینجا باشی .پیش تایماز ! برادر مغرور و سخت گیر من ! وقتی بهم گفت کمکت کرده تا فرار کنی و حمایتت کرده تا درس بخونی ، از خوشحالی جیغ کشیدم . برنامه ی ازدواجش با تو هم اوج هیجان این ماجرا بود . من به شخصه از انتخاب تایماز بی نهایت خوشحال و راضیم . تو تنها کسی هستی که می تونی برادر چموش من رو رام کنی . اما … اما.. با این اما گفتن های آیناز ، وحشتی عجیب به دلم افتاد و قلبم شروع کرد به بی مهابا کوبیدن. چشم به دهن اون دوختم که ببینم بعد از این اما ها چیه که آیناز در گفتنش تردید داره . آیناز نفسی تازه کرد و گفت : من از جانب مادر و خان بابا نمی تونم مطمئنت کنم که اونا هم احساس من رو داشته باشن. یعنی بیشتر می تونم این اطمینان رو بهت بدم که با این ازدواج خودت رو در معرض یه جنگ نابرابر قرار می دی. از بابت من و تایماز خیالت راحت باشه که حمایتت می کنیم . در مورد تایماز این اطمینان رو بهت می دم که تا پای جونش پشتت وایسه . ولی حرف سر اینه که اونا اگه جریان رو بدونن ، اصلاً از من و تایماز نظر نمی خوان . درسته تایماز مستقله و نیازی به اونا نداره .ولی هر چی باشه پدر و مادرمون هستن و مهمتر از همه اینکه اونا هیچ بازدارنده ای ندارن و هر کاری رو که به صلاح دید خودشون درست باشه بی هیچ ملاحظه کاری انجام می دن . اینا رو نمی گم که تو دلت رو خالی کنم یا منصرفت کنم . منظورم از گفتن این حرفها اینکه بدونی تو چه راه پر فراز و نشیبی قدم می ذاری و از الان خودت رو برای هر موضوعی ، تأکید می کنم هر موضوع و اتفاقی حاضر کنی . من از روز اول از جسارت و مناعت طبع تو خوشم اومده و از هر حرف و رفتارت لذت بردم و اگه من مادر شوهرت بودم ، بی شک از انتخاب پسرم خیلی خوشحال می شدم اما مادرشوهر تو مادرمه که خودت بهتر از من می دونی عقایدش با من زمین تا آسمون فرق می کنه . آیناز یه کم مکث کرد و بعد انگار که تازه یادش افتاده باشه گفت : راستی قبولیت تو امتحان نهم رو تبریک می گم . این واسه کسی که تا به حال مدرسه نرفته ، یعنی یه موفقیت بزرگ . معلومه خیلی خیلی باهوش هستی . از اینکه تو تشخیصم اشتباه نکردم ، خوشحالم و راستش به خودم خیلی امیدوار شدم . امیدوارم هر دوتون بتونین در برابر سیل مشکلاتتون به خوبی مقاومت کنید و زندگیتون رو نجات بدین . این ازدواج با ازدواجهای معمولی خیلی متفاوته و زن و شوهر متفاوتی هم لازم داره.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh