#آی_پارا
#پارت_چهل_ویکم
وای چه پررو بود اما واقعیتش این بود که پر بیراه نمی گفت و من وقتی فهمیدم خودش می خواد کمکم کنه ، خیالم تا حدی راحت شد. چقدرم اعتماد به نفسش بالا بود . "دختر واسه من قحطه " آه آه از خود راضی ولی جای ناز نبود . باید عقلانه تصمیم می گرفتم . شاید این تنها راه نجاتم بود . خودم رو سپردم دست خدا و گفتم : اگه اینطوره حاضرم باهاتون بیام اما می خوام ازتون یه چیزی بخوام . امیدوارم به خاطر آیناز هم شده این تنها خواسته ی من رو قبول کنید. لبخندی زد و گفت : بگو گفتم : من می خوام خونه ی شما کار کنم . من نون مفت نمی خورم. شما نه پدرمین ، نه برادرم و نه ..نه... شوهرم. من نمی خوام منتی بالا سرم باشه . درسه همین کار شما باعث می شه تا آخر عمر مدیونتون باشم . اما برا بعدش اگه قراره درس بخونم و خونه ی شما زندگی کنم . می خوام کار کنم و خودم خرج خودم رو دربیارم . یه کم ساکت شد و گفت : خیلی خوب حالا بعدة راجه بهش صحبت می کنیم . گفتم : الان!!! من می خوام بدونم اونجا من کیم . بهتره تا قدم تو این راه نزاشتم ، این موضوع رو حل شده بدونم . تایماز با صدای عصبی گفت : باشه باشه . حالا که با رفتن موافقی زود باشد وسایلت رو جمع کن . راستی سکه هات کجاست ؟ گفتم : پیش خودمه نگران نباشین . گفت : خیلی خوب . من می رم و اسبت رو از اصطبل در می یارم . تو هم زود بیا . باید یه جوری از این اینجا بریم بیرون .
وقت فکر کردن نبود. وقت عوض کردن تصمیم و داشتن تردید نبود . باید پا می ذاشتم تو راهی که نمی دونستم آخرش چیه. باید توکل می کردم . آره همینه باید توکل می کردم به اونی که می دونستم دورادور هوامو داره. سریع هر چی داشتم و نداشتم رو تو بقچه ریختم و گرهش رو محکم کردم و بی صدا از اتاق زدم بیرون . پاورچین پاورچین از تالار گذشتم و خودم رو رسوندم دم اصطبل. تایماز همراه اختای اونجا بود . آروم از در پشتی حیاط که به باغ راه داشت وارد باغ شديم . درختها کوتاه بودن واسه همین نمی شد سوار أختای بشیم تایماز بی صدا در حالی که افسار آختای رو تو دستش گرفته بود با قدمهای تند جلوتر از من راه می رفت و من تقریبا پشت سرش می دویدم . نمی دونم چی باعث شد شبونه به حرفهای این پسر که دل خوشی ازش نداشتم اعتماد کنم و پا تو این راه بذارم . راهی که تهش معلوم نبود . راهی که نیتش معلوم نبود . با بلند شدن صدای اذان جیغ کوتاهی کشیدم و نا خودآگاه گفتم : وای تایماز!!!! برگشت طرفم و گفت : چی شد؟ گفتم : می شنوی اذان می گن . گفت : چیه نکنه می خوای نماز بخونی؟ گفتم : منظورم اینه که الان همه بیدار می شن . می فهمن نیستیم . در حالی که دوباره تند تند راه می رفت ، گفت : تو نماز جماعت می خونی ؟ گفتم : نه خوب گفت : منم اصل" نماز نمی خونم . کی می خواد بفهمه ما خوابیم یا نه . اون پسره که باهاش تو به اتاق می خوابم اهل نماز نیست. زود باش آی پارا سریع بیا .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh