eitaa logo
زندگی با آیه ها استان سیستان و بلوچستان
2.3هزار دنبال‌کننده
649 عکس
470 ویدیو
45 فایل
طرح ملی زندگی با آیه ها استان سیستان و بلوچستان «تحت نظر اداره کل تبلیغات اسلامی استان» مدیر صفحه : @modir_SB
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 💠عنوان داستان: وعده‌ی صادق الهی💠 «همه جا را آتش و دود فرا گرفته بود.🔥 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 خرابه‌های ساختمان ها مانع از درست راه رفتن می‌شدند اما سنگری خوب در مقابل تیر و آتش بودند. شهر در محاصره‌ی نیروهای غاصب داعشی بود و توان و مهمات نیروهای ما در حال اتمام. 😞😞😞😞😞 البته تعداد زیادی از ما باقی نمانده بود و همه شهید شده بودند. 👈تنها ده-یازده نفر از بچه‌های خودمان و و . نیروهای سوری به منطقه‌ی دیگری رفته بودند و ما به اینجا آمدیم که گرفتار شدیم. 😓😓😓 هیچ امیدی به پیروزی و رهایی از این بند را نداشتم. این ناامیدی در چهره‌ی دیگر بچه‌ها هم موج می‌زد. 😰😰😰 ❌چون در مناطق دیگر هم مبارزه سخت بود، نمی‌شد نیروی کمکی برایمان بفرستند. همچنین، اینکه ارتباط ما به دلیل وضع موجود و مکان نامناسب قطع شده بود، بی‌تاثیر نبود. خود را در یک ساختمان مخروبه پنهان کرده بودیم و با درماندگی به هم نگاه می‌کردیم. 🙍‍♂🙍‍♂🙍‍♂🙍‍♂ 👈فرمانده‌مان که این حال را دید، بلند شد و گفت:«واقعا که بچه‌ها! دستمریزاد دارید. این چه وضعیه، جمع کنید خودتونو. ناسلامتی شما رزمنده‌اید!»❗️ من بودم که زودتر از همه لب گشودم:🙋‍♂ «آخه فرمانده، خودتون که وضعیتو درک می‌کنین و هیچ کاری نمی‌تونین بکنین، چه انتظاری از ما دارین؟» 🤷‍♂ بعد از سخنان من، صدای بقیه هم بلند شد که من درست می‌گویم. 📢فرمانده با صدای بلندش همه را ساکت کرد و گفت: 🔺«ناامید شدین که این حرفارو میزنین. اگه یه ذره...» سخنش با نزدیک شدن صدای زنجیرهای تانک یا نفربر قطع شد و همه از جای خود برخاستیم. 😐😐🤐🤐 یکی از بچه‌ها با صدای آرامی گفت:«حالا چی کار کنیم فرمانده؟»😨😨 فرمانده همان‌طور که از لای سوراخ‌های دیوار نیمه ریخته بیرون را نگاه می‌کرد🫣 جواب داد: 👈«دارن میان بیرون، تعدادشون یه کم زیاده، ولی از پسشون برمیایم!»💪💪💪 من هم که در کنارش بودم پرسیدم:«آخه چطوری؟ 😦ما هم تعدامون کمه، هم مهماتمون!» 😔😞 👈فرمانده در حالی‌که اسلحه‌اش را بررسی می‌کرد، 🧐رو به همه ایستاد و گفت: 🗣🗣«ناامیدین دیگه همینه! خدا توی قرآن گفته ✅ "يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ"✅ اگه قدمی برای یاری خدا برداریم، خداوند بهمون کمک می‌کنه،😌 این کاری که ما می‌کنیم چیه پس،👈 یاری خدا ! 👉درسته خدا به کمک ما نیازی نداره ولی ما اینجاییم که : 🔴 و از اسلام دفاع کنیم. این همه مردم بی‌گناه رو کشتن و دین ما رو بدنام کردن، پس نمیشه بی‌تفاوت از کنارش رد شد. ما همه اعتقادمون به خداست و دینمون یکیه، تفاوتی بینمون نیست چون از کشورهای جداگونه هستیم. با تمام توانمون باهاشون مبارزه می‌کنیم و به خدا ایمان داریم!💪💪 حالا هم بیاید نزدیک‌تر تا نقشه‌ی حمله بهشون رو با هم بکشیم.» با سخنان فرمانده و صدایی که از بی‌سیم بلند شد، دوباره امیدی که خاموش شده بود، روشن گردید. 😍😍😍😊😊😊☺️☺️☺️ خدا را شکر کردم که تنهایمان نمی‌گذارد و در همه حال به ما کمک می‌کند و پشیمان از اینکه ناامید بودم. 🥺 ✅ آری، این است وعده‌ی صادق الهی! ┄┅┅┅┅❁🔸❁┅┅┅┅ 👈 همراه ماباشید درکانال زندگی با آیه ها 💠استان سیستان و بلوچستان💠 @ZendegibaAyeha_SB
✅ نگارنده : خانم زهرا عبداللهی از شهرستان دلگان روزی روزگاری ی دختر خانم بود از دم بچگی عاشق اهلبیت (ع) و خدا بود این دختر خانم همیشه تو مراسمات مذهبی شرکت میکرد و کلی کمک میکرد همیشه واسه مراسمات مذهبی اولین نفر بود ک قدم میزاشت به فقیرا کمک میکرد به یتیما کمک میکرد ازبقیه کمک میگرفت برای کمک کردن ب دیگران ی روزی این دختر خانم دچار مشکل خیلی بزرگی شد آخه مامانش تصادف کرده بود رفته بود کما اون مامانشو خیلی دوست میداشت رفت پیش خدا خیلی گریه کرد گفت خدایا مامانمو نجات بده من مامانمو خیلی دوست دارم کمک کن زنده بمونه شب امام حسین ع اومد تو خوابش و این آیه رو براش خوند ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ ﴾ ترجمه اش رو هم براش خوند دخترخانم قصه ما خیلی آروم شد یهو از خواب بیدار شد گفت خدایا خودت تو قران به ما قول دادی ک کمکمون میکنی آخه من براتو و در راه تو خیلی تلاش کردم پس کمکم کن بعد چند ساعت دختر شنید ک حال مامانش خوب شده و ازکما بیرون شده دختر خانم قصه ما خوشحال و‌خندان خداروشکر کرد و دوباره اون آیه رو باخودش آروم زمزمه کرد ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ ﴾ ┄┅┅┅┅❁🔸❁┅┅┅┅ 👈 همراه ماباشید درکانال زندگی با آیه ها 💠استان سیستان و بلوچستان💠 @ZendegibaAyeha_SB
اثر هنری : داستان نویسی درباره آیه 46 سوره مبارکه انفال عنوان: گذشت متفکر به رو‌به‌رویم خیره بودم. دلم برای دوستم نجمه بسیار تنگ شده بود. خیلی وقت بود که او را بعد از بحثی که با هم داشتیم، ندیده بودم و در این مدت خبری از او نداشتم. با اینکه اوایل آن ماجرا چند بار به سراغش رفتم تا دلجویی کنم، او توجهی به من نمی‌کرد و معلوم بود دلش بد از دستم شکسته است. کاش پیش از حرف‌هایم کمی فکر می‌کردم و نجمه که بهترین دوستم بود را اینگونه نمی‌رنجاندم. دیگر پشیمانی سودی ندارد، وقتی حرمت‌ها شکسته شده بود. بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که اتفاقی چشمم به قرآنِ درون طاقچه خورد. به طرفش رفتم و آن را برداشتم. نیت کردم و صفحه‌ای از قرآن را گشودم. آیات را می‌خواندم که چشمم به این آیه خورد: «وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ ۖ وَاصْبِرُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ: و خدا و پیامبرش را اطاعت کنید و با همدیگر نزاع نکنید که سست شوید و قوت شما از میان برود و صبر کنید بی گمان خداوند با صابران است.» وای بر من که بیشتر برای حفظ دوستی‌مان تلاش نکردم. حتی پیامبر(ص) هم فرمودند اگر دو مسلمان قهر باشند بعد از آن دیگر مسلمان نیستند. تا دیر نشده باید هر چه زودتر به خانه‌ی نجمه بروم و این بار او را متقاعد کنم. چون هم درست نبود این همه مدت این کدورت میانمان باشد و هم من دیگر طاقت تنهایی را نداشتم. آن روز که سر یک مسئله‌ی کوچک بحثمان شد و دعوایمان بالا گرفت، من به نجمه توهین کردم و یتیم بودن و پدر نداشتنش را به رویش آوردم و انگار این برای او گران تمام شد. چند ثانیه خیره و در سکوت مرا نگریست و بعد از آن خیلی زود، ترکم کرد. خودم هم بعد از آن حرف‌ها در بهت و ناباوری مانده بودم که من بودم آنگونه صحبت کردم؟ تا دو هفته نجمه را رها نکردم و برایش آسایش نگذاشته بودم تا مرا ببخشد؛ اما دریغ از ذره‌ای توجه به من و عذرخواهی‌هایم. زنگ را فشردم و منتظر پاسخ ماندم. مادر نجمه جواب داد و در را باز کرد. دوباره به او سلام کردم و او هم خوشحالی‌اش از دیدنم را ابراز نمود. من هم خجالت‌زده معذرت خواستم. حتما حال نجمه خوب نبود که از دیدن من مادرش خوشحال بود و فکر می‌کرد می‌توانم نجمه را دوباره شاداب کنم؛ اما آن حال به خاطر اشتباه من بود که اینگونه بود. به سمت اتاق نجمه هدایتم کرد و تنهایم گذاشت. تقه‌ای به در زدم که که نجمه پاسخ داد:«بیا تو!» فهمیدم او صدایم را شنیده بود. وارد اتاق شدم و دیدم روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره است. نزدیک‌تر شدم و سلام آرامی گفتم و آرام‌تر پاسخ گرفتم. سکوت اتاق را فرا گرفته بود که من آن را شکستم:«خیلی وقت بود که ازت خبری نداشتم، اومدم هم حالتو بپرسم و هم به خاطر اون حرفام عذرخواهی کنم. امروز اتفاقی قرآنو باز کردم که یکی از آیاتش باعث تلنگر من شد برای اینکه دوباره بیام اینجا!» جوابی که نشنیدم، آرام‌تر گفتم:«منو می‌بخشی نجمه؟» با این حرفم بلند شد و روی تخت نشست. نگاهش را به گوشه‌ای داد و گفت:«این مدت همش فکر می‌کردم. به اینکه چی‌شد کارمون به اینجا رسید و می‌گفتم کاش من انقدر روی بابام حساسیت نمی‌داشتم؛ اما از تو یکی انتظار اون حرفا رو نداشتم. می‌دونی از چی می‌سوزم؟ از اینکه خود من اون بحثو شروع کردم و با حرفای تو دهنم بسته شد و این دوری بینمون افتاد. ولی فهمیدم به این تنهایی احتیاج داشتم تا اگه یه بار دیگه اون حرفا رو بشنوم بتونم مقاومت کنم.» مکث کوتاهی کرد و دادن نگاهش به من گفت:«سمیرا با اینکه منم توی اون قضیه مقصر بودم ولی دیگه نمی‌خوام بهش فکر کنم. از تنهایی دیگه خسته شدم. با هیچکس راحت نبودم تا جایگزینی برای تو بشه. همش منتظر بودم تو دوباره بیای پیشم!» با پایان حرفش به طرفش رفتم و او را به آغوش کشیدم. بعد از رفع دلتنگی، من که کنارش نشسته بودم دست روی بازویش گذاشتم و گفتم:«نگفتی منو بخشیدی؟» لبخندی زد و گفت:«گذشتم از گذشته‌ای که گذشت!» ┄┅┅┅┅❁🔸❁┅┅┅┅ 👈 همراه ماباشید درکانال زندگی با آیه ها 💠استان سیستان و بلوچستان💠 @ZendegibaAyeha_SB
آیه 96/اعراف عنوان: حسادت نور مستقیم آفتاب بر فرق سرش می‌تابید و او را عاصی کرده بود. با آستین لباسش عرق از پیشانی زدود. این بار با عصبانیت بیلی که دستش بود را روی زمین انداخت. هر چه تلاش می‌کرد امسال زمین زراعی‌اش نتیجه‌ای نمی‌داد. خیلی وقت بود بارانی نباریده بود و چاه‌ها کم‌کم خشک می‌شدند و پاسخگوی چند زمین نبودند. از تلاش دست برداشت و روی زمین نشست. سرش را به سمت آسمان گرفت و گفت:«خدایا دیگه جون کار کردن ندارم! نمیشه برای این زمین خشک باران رحمتتو بفرستی؟ دیگه نمی‌دونم چطور و از کجا پول بیارم، بدم به زن و بچه‌ام. کار دیگه‌ای هم که اینجا نداره به غیر از کشاورزی.» با بیرون دادن نفسش از جا بلند شد و به سمت خانه‌اش رفت. هنوز دو ساعتی از غروب آفتاب نگذشته بود که باران شدیدی درگرفت. مرد با سرعت به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. از دیدن آن باران، خدا را شکر کرد که چاه‌ها به زودی پر می‌شدند و زمین‌ها جان تازه‌ای می‌گرفتند. از آن روز به بعد، تقریباً هر دو روز یک بار بارانی می‌آمد و مرد، خدا را شکر می‌کرد. زمین‌های اطراف پر بارتر از زمین مرد بودند و این حسادت او را برمی‌انگیخت. مرد کشاورز، پس از نقشه‌ای که کشید، برخاست تا آن را اجرا کند. نیمه‌های شب بود و همه در خواب بودند. طبق نقشه‌اش، قرار بود به زمین‌های همسایه برود و راه آب را بر زمین‌ها ببندد و بخشی محصولات به بار آماده‌شان را لگدمال کند. فردا می‌خواستند محصولات را برداشت کنند و مرد با فکر کردن به واکنش آن‌ها هنگام دیدن آن فاجعه، خوشحال می‌خندید. فکر نمی‌کرد این کارش گناه است و خدایی که شکرش می‌کرد را ناراحت می‌کند. پس از اتمام کارش به خانه رفت. صبح با صدای داد و فریاد بلند شد. چون خانه‌اش نزدیک به زمین‌ها بود، صداها واضح به آنجا می‌رسید. به بیرون از خانه رفت و دیگر مردان کشاورز را دید که ناله و مویه می‌کنند. آن‌ها با دیدن مرد، فوراً به سمتش آمدند و گفتند تمام زمین‌ها به فنا رفته‌اند. مرد با شنیدن این حرف، لحظه‌ای مات آن‌ها را نگاه کرد و با درک موضوع، به سرعت سمت زمینش رفت و با دیدن آن منظره پایش سست شد و روی زمین نشست. چند لحظه بعد، این صدای گریه‌ی مرد بود که به آسمان رفت. کاری که با زمین دیگران کرده بود، صد برابر بدترش سر زمین خودش آمد. باور نمی‌کرد این اتفاق را که حیوانات گیاه‌خوار به آنجا آمده و همان گندم‌های تازه سبز شده را هم خورده باشند. به سرعت بلند شد و به دنبال مقصری گشت. با صدای بلند رو به دیگر مردان گفت:«آهای! کدوم یکی از شما این کارو کرده؟ من می‌دونم کار شماست! چون فهمیدین من از سر حسادت این کارو با زمینای شما کردم.» همه با تعجب او را نگاه می‌کردند و مرد تازه فهمید چه حرفی زده است. لحظه‌ای بعد، مرد زیر دست و پای آن‌ها داشت جان می‌داد. با آن کاری که کرده بود، همه چیزش را از دست داد. هم آبرو، هم زمینش، هم سلامتی‌اش و از همه مهم‌تر محبت و توجه خدا را! امام صادق عليه السلام فرمودند:«گاهى بنده‌اى از خداوند حاجت و تقاضايى دارد و خداوند دعايش را مستجاب مى‌كند و مقرّر مى‌شود كه برآورده شود؛ امّا پس از آن، بنده گناهى را انجام مى‌دهد كه موجب برآورده نشدن حاجتش مى‌شود.» ┄┅┅┅┅❁🔸❁┅┅┅┅ 👈 همراه ماباشید درکانال زندگی با آیه ها 💠استان سیستان و بلوچستان💠 @ZendegibaAyeha_SB
🔸نام داستان : باغبان و درختان 👈در روستایی سرسبز، باغبان پیری زندگی می‌کرد که باغی پر از درختان میوه داشت. او با درختانش بسیار مهربان بود، به آنها آب می‌داد، کود می‌رساند و شاخه‌های اضافی را هرس می‌کرد. اما وقتی که آفتی به درختان حمله می‌کرد، باغبان با تمام توان به جنگ آفت می‌رفت، سم می‌پاشید و آفات را نابود می‌کرد. اهالی روستا تعجب می‌کردند که چطور باغبان هم مهربان است و هم سختگیر. باغبان می‌گفت: "مهربانی من برای درختان است و سختی من برای حفظ آنها در برابر آسیب ها. اگر در برابر آفت کوتاهی کنم، همه درختانم از بین می روند." 🔸این داستان نشان میدهد که گاهی لازم است برای حفظ ارزش‌ها و داشته‌هایمان، سختگیر باشیم، همانطور که در آیه اشاره شده، مومنان نسبت به دشمنان سختگیرند اما در میان خود مهربان و دلسوز هستند. 📩فرستنده: جناب آقای محمد رضا غلامی ┄┅┅┅┅❁🔸❁┅┅┅┅ 👈 همراه ماباشید درکانال زندگی با آیه ها 💠استان سیستان و بلوچستان💠 @ZendegibaAyeha_SB
❤️عنوان داستان: همدلی در برابر ظلم در یک روستای کوچک و مذهبی، مردمی با ایمان و دل‌های مهربان زندگی می‌کردند. آن‌ها در کنار یکدیگر به کار و تلاش مشغول بودند و همواره در پی یاری رساندن به یکدیگر بودند. اما روزی، گروهی از بی‌رحمان به روستا حمله کردند و قصد داشتند تا آرامش و امنیت آن‌ها را بر هم بزنند. مردم روستا، به رهبری یک عالم دینی به نام آیت‌الله حسینی، تصمیم گرفتند که در برابر این ظلم و ستم ایستادگی کنند. آیت‌الله حسینی با صدای بلند گفت:«ما باید در برابر این دشمنان قوی و استوار باشیم. اما در میان خود، باید محبت و دوستی را حفظ کنیم. ما تنها با اتحاد می‌توانیم بر این مشکل غلبه کنیم.» در روزهای بعد، مردم روستا به هم کمک کردند تا دفاعی محکم بسازند. آن‌ها شب‌ها دور هم جمع می‌شدند و با هم به گفتگو می‌پرداختند، از تجربیات و داستان‌های گذشته می‌گفتند و در دل یکدیگر روحیه می‌بخشیدند. این همدلی و محبت، آن‌ها را قوی‌تر از قبل کرد. وقتی که دشمنان به روستا حمله کردند، مردم با شجاعت و اتحاد به دفاع از خانه و کاشانه خود پرداختند. آن‌ها نه تنها در برابر دشمنان سرسخت بودند، بلکه در میان خود، با محبت و همدلی به یکدیگر قوت قلب می‌دادند. در نهایت، با تلاش و ایستادگی مردم، آن‌ها توانستند دشمنان را شکست دهند و روستای خود را از خطر نجات دهند. این پیروزی نه تنها بر دشمنان، بلکه بر دل‌های خودشان نیز بود. آن‌ها یاد گرفتند که در برابر ظلم باید قوی و استوار باشند و در میان خود، محبت و رحمت را گسترش دهند. این داستان نشان می‌دهد که چگونه اتحاد و محبت می‌تواند در برابر هر دشواری پیروز شود و چگونه ایمان و همدلی، دو بال پرواز انسان‌ها در راه حق است. 📩 فرستنده : سرکار خانم ریحانه صیادی از شهرستان هامون ┄┅┅┅┅❁🔸❁┅┅┅┅ 👈 همراه ماباشید درکانال زندگی با آیه ها 💠استان سیستان و بلوچستان💠 @ZendegibaAyeha_SB
🌹 داستان با محتوای آیه 29 سوره مبارکه فتح 🌻 نام داستان :طوفان پر حکمت در یک روستای کوچک و سرسبز، مردمی زندگی می‌کردند که با همدیگر بسیار مهربان و همدل بودند. در این روستا، یک پیرمرد دانا به نام حاجی‌بابا زندگی می‌کرد که همه به او به خاطر حکمت و دانایی‌اش احترام می‌گذاشتند. حاجی‌بابا همیشه به جوانان روستا می‌گفت: "دوستی و محبت بین شما، بزرگترین ثروت شماست." یک روز، در روستا خبر رسید که یک طوفان بزرگ در راه است و ممکن است به خانه‌ها و مزارع آسیب بزند. مردم نگران بودند و هر کس به فکر خود بود. اما حاجی‌بابا تصمیم گرفت که همه را جمع کند و با همفکری و همکاری، از این بحران عبور کنند. او به مردم خبر داد در میدان روستا جمع شوند و به انها گفت: "اگر هر کدام از ما تنها به فکر خود باشیم، در برابر طوفان شکست خواهیم خورد. اما اگر دست در دست هم دهیم و به یکدیگر کمک کنیم، می‌توانیم از این مشکل عبور کنیم." مردم ابتدا کمی تردید داشتند، اما وقتی دیدند حاجی‌بابا چقدر مصمم است، تصمیم گرفتند به او بپیوندند. آن‌ها با هم شروع به تقویت دیوارهای خانه‌ها و جمع‌آوری وسایل ضروری کردند. جوانان با انرژی و شوق کار می‌کردند و بزرگ‌ترها نیز به آن‌ها کمک می‌کردند. طوفان که رسید، بادهای تند و باران‌های سیلابی شروع به وزیدن کردند. اما مردم روستا با هم ایستادند و تلاش کردند تا از خانه‌ها و مزارع خود محافظت کنند. آن‌ها در کنار یکدیگر، نه تنها دیوارها را تقویت کردند بلکه روحیه یکدیگر را نیز بالا نگه داشتند. پس از گذشت چند ساعت، طوفان آرام شد. وقتی مردم به اطراف نگاه کردند، متوجه شدند که با همکاری یکدیگر توانسته‌اند از آسیب جدی جلوگیری کنند. خانه‌ها هنوز سالم بودند و مزارع نیز آسیب چندانی ندیده بودند. حاجی‌بابا با لبخند گفت: "دیدید؟ اگر ما با هم باشیم، هیچ طوفانی نمی‌تواند ما را شکست دهد." مردم با شادی و خرسندی به یکدیگر نگاه کردند و فهمیدند که قدرت دوستی و همکاری چقدر می‌تواند مؤثر باشد. از آن روز به بعد، مردم روستا بیشتر از قبل به یکدیگر کمک می‌کردند و روابطشان قوی‌تر شد. آن‌ها یاد گرفتند که در کنار هم، نه تنها می‌توانند از مشکلات عبور کنند، بلکه می‌توانند زندگی زیباتری بسازند. داستان حاجی‌بابا و مردم روستا یادآور آیه 29 سوره فتح بود: "مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ محمد فرستاده خدا است و كساني كه با او هستند در برابر كفار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند" آنها فهمیدند که در کنار هم بودن، نه تنها امنیت بیشتری به ارمغان می‌آورد بلکه زندگی را نیز شیرین‌تر می‌کند. 📩 فاطمه زهرا صیادی ┄┅┅┅┅❁🔸❁┅┅┅┅ 👈 همراه ماباشید درکانال زندگی با آیه ها 💠استان سیستان و بلوچستان💠 @ZendegibaAyeha_SB