🌻داستان 9️⃣
🌀 نشخوار ذهني
✍🏻محمدحسين قديري
🔸قسمت1️⃣
فردا سالروز ازدواجمونه. دو سال مث برق گذشت
نه #ترانه جون، خنگ خدا، اين عمرته كه ميگذره. حتما باز #بهرام يادش ميره و ميگه: اك هي ببخشين.
نميدونم ميگن مردا همه..،همه كه نه اغلب، تاريخ عقد و ازدواج و تولدا رو خب به خاطر نمي سپارن شايدم خب نميتونن يادآوري كنن نميدونم شايدم ...شايدم ي سياست مردونه است كه ما زنا ازش چيزي نميدونيم.
يادش به خير #مامان بزرگم، نور به قبرش بباره، گاهي كه نگران چيزي بود تو حرفاش زياد مي گفت: «انگاري تو دلم درخت ميشورن.»
مامان جون كجايي كه ببيني اوني كه بهت ميخنديد و مسخرت ميكرد به روزگارت افتاده.
وقتي دكتر ازم خواست حالمو براش بگم مونده بودم چي بگم كه بفهمه
هرچي ميگفتم و هر قدر توضيح ميدادم حسم اين بود كه بازم بهش نفهموندم چه مرگمه. ميگن دكتر محرمه ولي آخه تا چه قدر؟
مرزهايي براي خودم داشتم تا لب مرز ميومدم پامو برميداشتم بذارم اون ور تموم تنم گر مي گرفت كه نه نگو ورود ممنوعه.
گفتم شايد پزشكمو عوض كنم بهتر باشه اين بار رفتم نزد ي روان پزشك خانوم ولي
باز شرم ميكردم خيلي موضوعو بازش كنم. حالمو قيصر امين پور خوب توصيف كرده. هر كي ازم مي پرسه همونو پاسخ ميدم:
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حال گُل!
حال گُل در چنگ چنگیز مغول!
✍️ ادامه داره
🌸
https://eitaa.com/zendegiearam
داستان را بخوانيد:👇👇👇
https://t.me/dastan_psy/174