eitaa logo
زندگی نامه اهل بیت
1.4هزار دنبال‌کننده
747 عکس
238 ویدیو
61 فایل
✨بدون حمایت و مکتب رهبرمان سید علی خامنه ای نمی توانیم به ظهور برسیم السلام علیک یا اباصالح المهدی ✨ ارتباط ،انتقاد ،پیشنهاد(تبادل نداریم) نشر حداکثری مطالب @dehghan68
مشاهده در ایتا
دانلود
ا🌺🌿🌹🌿🌼🌿🌸 ا🌿🌼🌿🌸 ا🌺🌿 🕊 ا🌸 🕊 ا🌿 🕊روح عبادت ،یاد ✨ روح عبادت یاد پروردگار است. روح عبادت این است كه انسان وقتی كه عبادت می كند، نمازی می خواند، دعایی می كند و هر عملی كه انجام می دهد، دلش به یاد خدای خودش زنده باشد: وَ أَقِمِ اَلصَّلاةَ لِذِكْرِی قرآن می گوید نماز را بپا بدار، برای چه؟ برای اینكه به یاد من باشی. و در جای دیگر قرآن كریم می فرماید: إِنَّ اَلصَّلاةَ تَنْهی عَنِ اَلْفَحْشاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اَللّهِ أَكْبَ. در این آیه خاصیت نماز ذكر می شود، البته نماز حقیقی، نماز واقعی، نمازی كه با شرایط و آداب صحیح صورت گرفته باشد. می فرماید اگر واقعاً انسان نمازخوان باشد و نمازِ درست بخواند خود نماز جلو انسان را از كار زشت و منكرات می گیرد. محال است كه انسان نماز درست و مقبول بخواند و دروغگو باشد. محال است كه انسان نماز صحیح و درست بخواند و دلش به طرف غیبت كردن برود. 📚 ، 🕊به ما بپیوندید🕊 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆 🌿 🌸 🕊 🌺🌿 🕊 🌿🌼🌿🌸 🌺🌿🌹🌿🌼🌿🌸
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🕊🥀🕊🥀🕊 🥀🕊🥀🕊 🕊🥀🕊 🥀🕊 ‌🕊 ❤️ "اگر برای جنگ میکنید، احتیاج ندارد که به من و دیگری گزارش کنید، گزارش را نگه دارید برای قیامت. ‌ 👈 اگر کار برای خداست، گفتنش برای چه؟" دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام غافل از اینکه فاطمه گمنام می خرد ‌ ‌💐🍃همانا برترین ‌کارها،کار‌ برای ‌امام ‌زمان است🍃💐   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
زندگی نامه اهل بیت
○●❤عاشقانه_مذهبی ❤️●○•• #رمان📜 #حضرت_یار_من☺️ 🔸️قسمت_دهم گازی به سیبم میزنم،همانطور که راه میروم
○●❤عاشقانه_مذهبی ❤️●○•• 📜 ☺️ 🔸قسمت_یازدهم با احتیاط به سمت آشپزخانه میروم که بیدار نشوی! این اولین ماه رمضانمان است!درست مثل اولین بار که قرار بود روزه بگیرم ذوق دارم!سریع بساط سحری را آماده میکنم! به سمتت می آیم و صدایت میکنم:عزیزم پاشو سحری! تکانی میخوری ولی چشمانت را باز نمیکنی! _بیداری؟! چیزی نمیگویی! _تو که خوابت سنگین نبود! باز چیزی نمیگویی!بازویت را تکان میدهم،لبخند میزنی ولی باز چیزی نمیگویی! _ سکوت گرفتی؟! چیزی نمیگویی ! _جونه من بلند شو الان میده! چشمانت را باز میکنی! _چرا میدی؟! _بازیت گرفته؟!بیدار نمیشی! _خب خواستم یکم خودمو واسه خانمم کنم!فقط کم مونده بود بکشیم! _ من عملیه! _به زبونم بیاری خوبه ها بانو! _چشم سید!دیر شدا! _آخ!یه کاری کردی میمیرم واسه این سید گفتنات! _این زبونت منو کشته سیدجان! لبخندی میزنی و میگویی:وای از آن روز که تو عاشق بشوی من معشوق! پدری از تو درآرم که میداند! فعلا دور دور شماست بانو! با ناز میگویم:یعنی یه روزی عاشقیات تموم میشه علی؟! را کشیده تر میگویم!از آن علی هایی که دوست داری! _اینطوری علی میگی دلم میخواد یه لقمه ی چپت کنم! به سمتم خیزبرمیداری،سریع به آشپزخانه میروم! _کجا فرار میکنی؟! _نگاه نیم ساعت مونده به اذان!سحری نخورم گرسنه میمونما! از فعل مفرد استفاده میکنم!تو روی من حساسی! پشت میز مینشینی و میگویی:صبرکن بانو برات دارم!انقدر با قلب من بازی میکنی! کنارت مینشینم،قاشق را به سمت دهانت میگیرم،لبخند میزنی و میگویی:تا آخرش باید اینطوری بهم غذا بدی! _چشم مهربان! _یا خدا!ببین قراره باهام چی کار کنی مهربونتر شدی! عقیقت که یاعلی رویش حک شده لمس میکنم،این انگشتر را خیلی دوست داری! _خب میخوام مثل تو بشم سید! پیشانی ام را میبوسی! _بانو خیلی هم خوبه!راستی! _جانم! _از این به بعد سجاده تو با خودم میبرم اگه دیر اومدم نماز بخونم! لبخند میزنم! _به من میگی با قلبم بازی میکنی اما خودت از اولش با قلبم بازی کردی! قاشق را به سمتم میگیری و میگویی:مگه من چی کار کردم؟! بعداز اینکه غذا را میجوم میگویم:از همون اول مهرت به دلم نشست! _نگفته بودی بانو! _خب حالا گفتم که همون اول عاشقت شدم! صدای اذان میپیچید! _وای علی!هیچی نخوردی!چطور میری سرکار! _فدای سرت عشق خوردیم!فقط بانو باید با شهد عسل باهامون حساب کنه! و چشمکی نثارم میکنی! ... نویسنده:☺️miss_dehghan☺️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
غیر از کسی کاره ای نبود غیر از حسین دلم را چاره ای نبود: هم در بیرون از خانه دست کمی از رفتار دختر خاله ام در خانه ندارد. امیدوارم که هر چه زود تر من را کمک کنید.   خواهران گرامی! جواب نامه ام را به این آدرس به صورت کتبی بدهید، قبلاً تشکر و سپاسگزاری می کنم. با تشکر برادرتان .... 3/9/65 - ساعت 5/3 بعد از ظهر   * نامه دوم شهید سر افراز به زن روز در 1/10/1365 در آستانه اعزام به جبهه و  چهار روز قبل از شهادتش در عملیات کربلای 4   بسم رب الشهدا و الصدیقین خدمت خواهران عزیز و گرامی ام در مجله زن روز   سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما می فرستم. مدت هاست که منتظر نامه شما هستم، ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم، جوابی از شما دریافت نکرده ام. البته مطمئن هستم که شما نامه ام را جواب خواهید داد، ولی وقتی شما جواب بدهید من امیدوارم در این دنیای فانی نباشم.   حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه ای نوشتم و گفتم خواهر خوانده ام من را ترغیب به گناه کبیره زنا می کند، شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز در خیابان من را دیده است و به من می گوید: امیر برو به دانشگاه اصلی، وقتت را تلف نکن . من این خواب را از روحانی مسجدمان سوال کردم و ایشان گفتند که دانشگاه اصلی یعنی جبهه. من هم از اینکه خدا دست نیاز من را گرفته بود و راهی به روی من گشوده، خوشحال شدم و حال عازم جبهه نور علیه تاریکی هستم. البته این نامه را به کادر دبیرستان می دهم تا اگر خوشبختانه شهید شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد، این نامه را برایتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شوید.   البته من نمی دانم حالا که این نامه من را مطالعه می کنید، اصلاً یادتان هست که در نامه قبلی چه نوشته ام یا اینکه کثرت نامه های رسیده به شما موضوع نامه من را از خاطر شما پاک کرده است. به هر شکل همان طور که در نامه قبلی هم نوشته بودم پدر و مادر من آدم های درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهر خوانده ام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید، فکر کرد من هم زود تسلیم می شوم، ولی او کور خوانده است. من مدت ها با شیطان مبارزه کرده و خودم را از آلودگی حفظ کرده ام، ولی فکر می کنید که تا کی می توانستم در مقابل این شیطان دخترنما مقاومت کنم، برای همین و با توجه به خوابی که دیده بودم، تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در جلوی پایم قرار دارد، خلاصی پیدا کنم؛ من می روم، اما بگذار این دختر فاسد بماند.   من فقط خوشحالم که حال که عازم جبهه هستم، هیچ گناه کبیره ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خداوند طلب مغفرت می کنم. من می روم، ولی بگذار پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن می کنند، بمانند و به افکار غرب زده خود ادامه دهند. امیدوارم که بزودی از خواب غفلت بیدار شوند. من تا حالا به جبهه نرفته ام و نمی دانم حال و هوای آنجا چگونه است، ولی امیدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصیر را هم مورد لطف خودش قرار دهد و از شربت غرورانگیز و مست کننده شهادت هم به ما بنوشاند؛ این تنها آرزوی من است.   پدر و مادرم هیچ وقت برای من پدر و مادر درست و حسابی نبودند. همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمه های شب در حال کار در بیمارستان یا مطب خصوصی و یا در مجلس های فساد انگیز بودند که من از رفتن به آنها همیشه تنفر داشته ام. هیچ وقت من محبت واقعی پدر و مادرم را احساس نکردم؛ چون اصلاً آنها را درست و حسابی ندیده ام. بعد هم که این دختر را پیش ما آوردند، زندگی آرام و بدون دغدغه من را به طوفان مبارزه با گناه تبدیل کردند، با این همه همان طور که گفتم خوشحالم که به گناهی که خواهر خوانده ام من را به آن تشویق می کرد آلوده نشدم. ضمناً خواهش می کنم به روان شناس مجله بگویید که در نوشته هایشان حتماً این موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادری فقط این نیست که بچه درست کنید و آن وقت به امید خدا رها کنید، بلکه به آنها بگویید پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند.   امیدوارم من آخرین پسری باشم که از این اتفاقات برایش می افتد. البته من نمی دانم که این موضوع را خانم روان شناس باید بگوید یا کس دیگری. به هر صورت خودتان این پیام من را به هر کسی که مناسب می دانید برسانید تا او در مجله چاپ کند.   قلبم با شنیدن کلمه شهادت تندتر می زند و عطش پایان ناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله می کشد. همان طور که گفتم اگر خداوند ما را پذیرفت و شهید شدیم که این نامه را از طرف رئیس دبیرستان برایتان می فرستند و اگر لایق و شایسته رسیدن به این مقام رفیع ندید و برگشتم، اگر نامه ای از شما دریافت کرده بودم، حتماً جوابش را می دهم. البته امیدوارم برنگردم چون آن وقت همان آش و همان کاسه است. بیشتر ا
❣ ❤️ داستان عشق 📚 در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت می‌شود، مادر در خانه‌ی این و آن کار می‌کند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ می‌کند و برای او زن می‌گیرد. 🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک می‌کند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را می‌بوسید، پایش را می‌بوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد می‌زند، یواش یواش فحش می‌دهد، یواش یواش سیلی می‌زند، یواش یواش توی حیاط می‌بندد و به این مادر شلاق می‌زند، کار به جایی می‌رسد دیگر او را در خانه راهش نمی‌دهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر می‌ریزند. 🐱 اینها یک گربه‌ای داشتند که بچه‌ها با آن گربه بازی می‌کردند. بعد از مدتی گربه مریض می‌شود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب می‌شود، و الا می‌میرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه می‌کند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را می‌کشد و کشان کشان روی سنگلاخ‌ها به طرف بالای کوه می‌برد و زنده زنده سینه مادر را می‌شکافد و قلبش را می‌گیرد توی دستش و دوان دوان می‌دود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ می‌خورد، هم از دستش می‌افتد ❤️ ناگهان از قلب صدا می‌آید: پسر جانم پایت چی شد؟ قلب است دیگر! وقتی قلب مادر این را می‌گوید، هزار برابر از این مادر برای شما مهربان‌تر است. 📚 ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══
زندگی نامه اهل بیت
خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صف
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ _ چے؟ _ اینجا! _ نمیدونم.... و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم _ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟ _ اره...شاید! _ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟ _ اره! زیاد... _ همین ڪافیہ! _ ڪجا میریم... _ یہ عزیز دیگہ... بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟! _ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن... _ اشتباه ڪردن مگہ؟ _ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس ... _ پس چرا میگے سوزوندن! _ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن اے... این انصافہ؟! یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند. بغضم را بہ سختے قورت میدهم... _ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن! یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده... بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم! دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے... دیگر هیچ ندارے... چطور میخواهیم جواب ها را بدهیم؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 @ebrahimm_hadii