زندگی نامه اهل بیت
🌺بسم رب الشهدا🌺 #رمان #قبله_ی_من ❤️ 💠 #قسمت_چهاردهم خداڪنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتا
🌺بســــم رب الشــہدا🌺
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_پانزدهم
دوران خوش پیش دانشگاهے و تفڪرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضے و فیزیڪ یڪ استاد مشترڪ داشت. استاد پناهی! مردے پخته وجذاب ڪه بسیار خوش مشرب به نظر مے رسید. درتدریس بسیار جدے بود و از شوخے هاے بے جا شدیدا بدش مے اومد. موقع استراحت عینڪش رو روے موهاش مے گذاشت و به حیاط خیره مے شد. وجود یڪ مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریڪ مے ڪرد! حلقه ے باریڪ و نقره اے در دست چپش مانعے مقابل افڪار مسخره ے من و هم ڪلاسے هام شد.خودش را دهه شصتے معرفے ڪرده و به حساب ما سے و خورده اے ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روے تخته ے گچے نوشت: " محمد مهدے پناهے "
محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!"
❀✿
لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند...
❀✿
به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم...
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است!
❀✿
بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه.خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے !ازدرستم عقب افتادے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے
💠 #فدایی_خانم_زینب
.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_پنجاه -دوم
_مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده.
_ اها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے
نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود...
_ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب بھ بشقابش خیره میشود
_ بامن؟!
اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟!
دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!!
_ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ
یحیـے _ راجبھ ؟
_ بعدا متوجھ میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده.
یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم.
_ بپرسید!
_ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟!
یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند
_ چرا یلدا اینو گفتھ؟!
_ مفصلھ .
_ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ !
ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست.
_ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین!
یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس!
و بھ سمت اتاقش مے رود...
گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
حقیر داراے فوق لیسانس معمارے از دانشڪدهے هنرهاے زیبا هستم اما ڪاری را ڪہ اڪنون انجام مےدهم نباید بہ تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچہ آموختہام از خارج دانشگاه است بنده با یقین ڪامل مےگویم ڪہ تخصص حقیقے در سایہ ے تعهد اسلامے بہ دست مےآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمے ساختہ ام اگرچہ با سینما آشنایے داشتہام. اشتغال اساسے حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتہهاے خویش را - اعم از تراوشات فلسفے، داستانهاے ڪوتاه، اشعار و... - در چند گونے ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم ڪہ دیگر چیزے ڪہ"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنے بہ میان نیاورم... سعے ڪردم ڪہ "خودم" را از میان بردارم تا هرچہ هست خدا باشد، و خدا را شڪر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چہ ڪہ انسان مےنویسد همیشہ تراوشات درونے خود اوست همہ ے هنرها این چنین هستند ڪسے هم ڪہ فیلم مے سازد اثر تراوشات درونے خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانے ڪند، آنگاه این خداست ڪہ در آثار او جلوهگر مےشود حقیر این چنین ادعایے ندارم ولے سعیم بر این بوده است." .
لپ تاپم را مے بندم و بہ بدنم ڪش و قوس میدهم. پدرم ازبالاے عینڪ نگاهم میڪند و روزنامہ اش را ورق میزند. سہ روزی میشود ڪہ بہ تهران امده اند. نگاهش دستم را بے اراده سمت شالم میڪشاند. حضورش باعث مے شود ڪہ خودم را جمع و جورڪنم! آذر بایڪ سینے از بستنے میوه اے در ظروف ڪریستالے مے اید و روے مبل با حرڪتے ضریف میشیند. یلدا باپا لگدے ارام بہ ڪمرم مے زند و میگوید: بسہ دیگہ ڪور شدے پاے لپ تاپ!
پدرم یڪ تاازابروهایش را بالامیدهد و میپرسد: بابا چیڪار میڪنے؟!...ازیه ساعت پیش سرتو ڪردی اون تو!
ڪوتاه جواب میدهم: تحقیق میڪنم!
عمو سهمش ازبستنے رابرمیدارد و میگوید: باریڪلا راجب چے؟!
_ یه شهید.
یحیے باملایمت بہ لپ تاپم نگاه میڪند و لبخند میزند.ازهمان هایے ڪہ تنها یڪبار زده بود!...بہ او مے اید...مهربانے را مے گویم!
مادرم زیرگوش اذر چیزے میگوید و هردو ریز میخندند! ازجا بلند مے شوم و ڪنار یلدا روے ڪاناپہ مینشینم.یلدا ظرف ڪوچڪ براق را دستم میدهد و میگوید: توفضایے ها!
حق بااوست! چندروزے مے شود حالم منقلب شده!... چیزے ازارم میدهد...یڪ سوال!... عطش اخر جانم را میگیرد... عطش یڪ جواب!... قاشق رادر ظرف حرڪت میدهم و جملات را مرور میڪنم...
" سعے ڪردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!"
منظور او چیست!!؟ مگر نمیشود درڪنارخدا بود!!..خب چہ اشڪالے دارد اگر... هرچہ بیشتر میخوانم...روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا میڪند! مرتضے عجیب بنظر میرسد!... تنها چیزے ڪہ میشود درباره اش گفت جهان بینے متفاوت اش است!
نگاهش بہ دنیا... خدا.... بہ خودم مے ایم و متوجہ بستنے اب شده ام میشوم... ابڪے... یابهتراست بگویم سست شده!...مثل من!...
یحیے سرفہ اے مے ڪند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشڪلے نیست چندلحظہ ڪارتون دارم!...
باتعجب نگاهش میڪنم
_ الان؟!
_ بلہ!
ازجا بلند می شود و بااجازه اے می گوید و سمت اتاقش مے رود. دنبالش راه مے افتم و جلوے در اتاقش مے ایستم... چہ شده ڪہ او بامن ڪاردارد!! شانہ بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم مے دهد. اشاره میڪند داخل بروم. یڪ قدم جلو مے روم... ازداخل ڪتابخانہ ے ڪوچڪش یڪ ڪتاب بیرون مے اورد و سمتم مے گیرد.
نگاه ڪہ میڪنم دو ڪلمہ ے #فتح_خون را تشخیص میدهم. سرش را تڪان میدهد و میگوید: ازین شروع ڪنید... فڪر ڪنم براتون ملموس ترباشه! بہ قلم سید مرتضے است!
ڪتاب را میگیرم و میپرسم: راجب چیہ؟!
_ ڪربلا!.. حقیقت.... فرار از گمراهے... یہ داستان بہ ظاهر تڪرارے ولے...ازنگاه متفاوت!
_ چرا ڪمڪم میڪنے!؟
_ چون خودتون خواستید!!
_ نمیترسے موقع ڪمڪ بخورمت؟!
لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند...
_ نہ نمیترسم!... قبلا هم نمیترسیدم!
جامیخورم. تشڪر میڪنم و ازاتاق بیرون مے ایم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii
زندگی نامه اهل بیت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ حقیر داراے فوق لیسانس معمارے از دانشڪدهے هنرهاے زیبا هستم اما ڪاری را ڪہ اڪنون انجام
ادامه رمان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
امام ایستاد و خطبہ اے ڪربلایے خواند: »اما بعد... مے بینید ڪہ ڪار دنیا بہ ڪجا ڪشیده است ! جهان تغییر یافتہ، منڪر روے ڪرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز تہ مانده ظرفے، خرده نانے و یا چراگاهے ڪم مایہ باقے نمانده است.«
»زنهار ! آیا نمے بینید حق را ڪہ بدان عمل نمے شود و باطل را ڪہ ازآن نهے نمے گردد تا مؤمن بہ لقاے خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من درمرگ جز سعادت نمے بینم و در زندگے با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقہ بہ گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس مے دارند ڪہ معایش ایشان از قِبَل آن مے رسد ، اگر نہ ، چون بہ بلا امتحان شوند ، چہ ڪم هستند دینداران .«
انگشت سبابہ ام را نرم روے جملہ ے اخر میڪشم... چہ ڪم هستند دینداران!... نگاهم چندڪلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانے ڪہ دنیا بہ ڪام است.. خداهم خوب است...ڪافیست زندگے ڪمے ڪج تاڪند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!... خودمن هم همینطورم... پنج فصل از ڪتاب را خواندم. ڪتابے ڪہ جملہ بہ جملہ حقیقت بود! گویے براے من نوشتہ شده !! سپاه مقابل جگرگوشہ زهرا س گمان میڪردند ڪہ سوار برمرڪب حق میتازند! و براے دست یافتن بہ بهشت و طوبے شمشیر رااز رو بستند! ... احساس خلا میڪنم...یڪے باید باشد تا بااو حرف بزنم!... یڪے ڪہ آرامم ڪند... بہ من اطمینان دهد ڪہ تو #عمرسعد نیستے!!... شمشیر روے امام نبستے!...جوانے ڪردے... یڪے پیدا شود ڪہ مرا از توهمات و ابرهاے سیاه نجات دهد!!
ڪتاب را روے پایم میگذارم و ڪولہ ام راروے دوشم میندازم. بہ اطراف نگاهے گذرا میندازم؛ همہ رفته اند جز آراد!
بہ صندلے اش تڪیه داده و با خشم نگاهم میڪند. بااڪراه بہ نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند مے شوم. راستے استادڪجاے ڪتاب را درس داد!!؟ بہ تختہ وایت برد خیره میشوم. چقدرهم نوشتہ!...اوجزوه نوشتہ و من منزل بہ منزل با قافلہ حرڪت ڪردم و بہ نینوا رسیدم!
حالا میترسم ادامہ اش را بخوانم.... نمیدانم قراراست درڪدام سپاه باشم!... سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو مے روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند بہ سمتم مے دود! فڪش منقبض شده و ابروهاے پهن و یڪ دستش درهم گره خورده! بہ سرتاپایم نگاه میڪند و باپوزخند مے پرسد: چتہ؟! عابد شدے!! مدام سرت تو ڪتابہ...یاهمش توے سایتاے مذهبے ولے!
حوصلہ اش را ندارم. ڪنایه اش را با مهربانے جواب میدهم: چیزے نیست... دارم دنبال یچیزے میگردم!
_ چے؟! بگو منم ڪمڪت ڪنم!
_ نة... خودم باید بهش برسم...
و سرم راپایین میندازم و به ڪتونے آل استارم زل میزنم.
یڪ دفعہ دستش رادراز میڪند ، ڪتابم را از دستم میقاپد و بہ جلدش نگاه میڪند. تمسخر بر لبهایش نقش میبندد...
_ #فتح_خون .... ڪلا زدے توخط سیرو سلوڪ!.. شهید مرتضے اوینے... خیلے بہ این بابا گیر دادے...نڪنہ خواستگارتہ!؟
بے اراده عصبے مے شوم و ڪتاب را از دستش میڪشم.
_ آراد بفهم دارے چے میگے! اگر حوصلہ ے تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشہ بہ یڪے ڪہ بہ گردنت حق داره توهین ڪنے!
_ اوهو! ببخشید اونوخ چہ حقے!؟
_ همینڪہ اینجا وایسادے دارے بلبل زبونے میڪنے ازصدقہ سرے همین شهیداست!
_ نہ بابا مث اینڪ تو ڪلا سیمات اتصالے ڪرده! فڪر میڪردم فقط ظاهرت رو ڪوبیدن! نگو از تو داغون ترے!
_ بہ تو هیچ ربطے نداره!
از ڪنارش رد مے شوم و بہ سمت درڪلاس مے روم ڪہ میگوید: فڪر نمیڪردم اینقد بے معرفت باشے! دیگہ اسمتو نمیارم!
زیرلب میگویم بہ جهنم و درراهروے دانشگاه شروع میڪنم بہ دویدن.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii
زندگی نامه اهل بیت
ادامه رمان ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ امام ایستاد و خطبہ اے ڪربلایے خواند: »اما بعد... مے بینید ڪہ ڪار دنیا بہ ڪج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_پنجاه -سوم
ڪم محلے هاے من دلیل خداحافظے و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد ڪہ مثل قبل وقتم را ساعتها براے صحبت هاے بے سرو تهش تلف ڪنم؟ درحالیڪہ یڪ دنیا سوال درذهنم هرلحظہ متولد مے شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا ڪنم! بہ انتهاے راهرو ڪہ مے رسم بہ سمت در خروج مے پیچم ڪہ نگاهم بہ اینه ے قدے ڪنار در مےافتد. همچین بیراه هم نمیگفت... امروز ارایش نڪردم!... حتے یڪ ڪرم هم نزدم... دلم نمے امد دقیقہ اے بیشترڪتاب را براے نقاشے صورتم روے زمین بگذارم! ...دلیلش رادقیق نمیدانم... شایدهم ... یڪ ڪم عقب نشینے ڪرده ام!... دیگر ابسار لجاجت رادردستم بہ بازے نمیگیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم ڪنند!!! چہ حرف شنو!... شالم هم نسبت بہ قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده!! فقط ڪمے از ریشہ ے طلایے موهایم مشخص است... صداے قدمهاے ڪسے مرا وادار میڪند ڪہ برگردم. آراد سرش راباتاسف تڪان میدهد و میگوید: اره خودتو خوب نگا ڪن! شبیہ مریضا شدے!
حرصم میگیرد و بدون جواب بہ محوطہ میدوم. دوست دارم فحشش بدهم..مردڪ مفت گو! ڪتاب را بہ سینہ ام میچسبانم ، درست بہ قلبم و تندتر میدوم. هیچ اتفاق بزرگےنیفتاده...فقط یڪ چیز در من هرروز رشد میڪند و پایہ هاے گذشتہ را میشڪند. ازدانشگاه بیرون ڪہمی ایم بادیدن صحنہ ے مقابلم شوڪہ میشوم. یحیے وسط پیاده رو ایستاده و بہ اسمان نگاه میڪند. مثل همیشه!! ڪاش میگفت چہ چیز در لابہ لاے ابرها میبیند.! چرااینجا پیدایش شده!!؟ ... اب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهاے خشڪم را خیس میڪنم. بہ ارامے چندقدم بہ سمتش میروم ڪہ سرش راپایین مے اورد و بادیدنم لبخند مے زند.دیگر یحیے مثل چندماه قبل مثل ڪورها رفتار نمیکند. مراخوب میبیند... انگار بلاخره جز زندگے اش شده ام! جز خیلے ڪوچڪ! درست مثل یڪ همبازی! دستش را درجیب شلوارش فرو میبرد و یڪ قدم جلو مے اید.
_ سلام ! خسته نباشید!...
جوابے نمیدهم. ذهنم قفل ڪرده! بہ چشمهاے عسلے اش خیره میشوم.
_ نمیدونستم ڪے ڪلاستون تموم میشہ، براے همین زودرسیدم و یڪ ساعتہ اینجام!....
بازهم حرفے پیدا نمیڪنم.
عمیق ترلبخند مے زند.
_ جواب سلام واجبہ!
ارام سلام میڪنم و بانگاه ازامدنش سوال میڪنم.
_ راستش...حس ڪردم بلاخره وقتشہ ببرمتون یجا! ...
باچشمهاے گرد میپرسم: منو؟!
_ بلہ!... قراربود یلدا هم بیاد ولے امروز بایڪے ازدوستاش رفت بیرون...
_ ڪ...ڪجا بریم؟!
یڪ تااز ابروهایش رابالا مے دهد و میپرسد: ناراحت شدید؟! فڪر ڪنم امادگے نداشتید!
_ اره!..اصن فڪرشو نمیڪردم بیاے اینجا!
نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود
_ خب حالا اومدم! بریم؟!
پاے راستم رابلند میڪنم تایڪ قدم بردارم ڪہ بند ڪولہ ام از پشت ڪشیده مے شود و نگهم میدارد. سریع بہ پشت سرم نگاه میڪنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را بہ تپش میندازد. بند ڪولہ ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچہ میڪند.
صداے خفہ اش تنم را میلرزاند...
_ ڪجا برید؟!
بااسترس بہ صورت یحیے نگاه میڪنم. ابروهایش ازحالت بالا متعجب ڪم ڪم درهم میرود و نگاهش جدے میشود. بغض بہ گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجب دوستے اجتماعے ام بااراد بہ یحیے نمیگویم؟! چرا داد نمیزنم: چتہ چرا زل زدے؟! دوستمہ! چرا خفه شده ام! یحیے بہ طرفمان مے اید و درچشمهاے اراد مستقیم نگاه میڪند.
_ ببخشید شما!؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii
زندگی نامه اهل بیت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان #قبلہ_ی_من #قسمت_پنجاه -سوم ڪم محلے هاے من دلیل خداحافظے و اتمام حجت امروزش بود!
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
اراد پوزخند مے زند و جواب میدهد: اینو باید من بپرسم! یهو سرو ڪلت پیدا شده ازمن میپرسے من ڪیشم؟! من همھ ڪارشم!!
یحیـے اخم غلیظے میڪند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت!
بندڪولشو ول ڪن!
_ نڪنم؟!
_ مجبوری!!
یحیـے دست دراز میڪند و مچ دست آراد را محڪم میگیرد و میڪشد. بندکولھ ام ازاد میشود. بھ سرعت ازهردویشان فاصلھ میگیرم. یحیے دست اراد را رها میڪند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیڪاره ای!... من بھ فڪرم اعتماد دارم نھ بھ چشمام!
حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمیشود ! یعنے نمیخواهد حتے ذره ای شڪ ڪند!!؟ پشتش را بھ اراد میڪند و روبھ من میگوید: ماشین یڪم بالاتر پارڪھ ؛ برید سوار شید.
اراد بامشت ضربھ ای بھ شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چے چیو سوار شھ؟ میگم چرا خانوم دیگھ محل نمیده! یھ جوجھ رنگے پیدا ڪرده!!...
لبم راباترس میگزم و میگویم: بس ڪن آراد!
چهره ی یحیـے درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
محیا؟! اسمم را ...! چے شد!!؟اراد بند فڪرم را پاره میڪند:
_ بله ڪھ میشناسھ ! هم ڪلاسیشم ، دوم رفیقشم ؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشڪ میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز میڪنم و بزور میگویم: یحیے...گوش نڪن! اراد ادامھ میدهد: اهااا ! الان یادم اومد؛ محیا میگفت یھ پسرعموی روانے دارم! فڪر ڪنم تویـے درستھ؟! هے میگفت اینگارڪوره... ازخود راضیھ! عقب موندس، دیوونم ڪرده!میخواست حالتو بگیره اقایحیے. نمیدونم چے شده ڪھ میخواد سوار ماشینت شھ . پس ڪورا هم میتونن ناقلا بازی درارن اره؟!
یحیـے یا یڪ خیز نرم و سریع بر میگردد ، یقھ ی اراد را میگیرد و ڪمے بلندش میڪند. پیشانے آراد را تقریبا بھ پیشانے خودش میـچسباند . نگاهش خیره در مردمڪ های لغزان آراد مانده
_ ببین اقااراد! تاصبح بشینـے داستان ببافـے برام اهمیت نداره!!... ڪاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری میدادم ڪھ دیگھ نتونـے دهنتو باز ڪنے !
یقھ اش را ول میڪند و بھ عقب هلش میدهد.
نگاهم میڪند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!!
سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که اراد دوباره میگوید: باشھ.. ولے یادت نره! این خانومے وقتے مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میڪنھ ها! تومیمونیو حوضت! یحیـے ڪوچولو..!!
قلبم ازتپش مے ایستد.برمیگیردم و بلند میگویم: دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگے!!...تو...
یحیے دست میندازد و کولھ ام را بھ طرف خودش میڪشد. چشمهایش دودو میزند و فڪش میلرزد.
_ تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نڪن!!!فهمیدی؟!
شوڪھ بھ چشمهایش خیره میشوم. ڪوله ام رابھ دنبال خودش تاڪنارخیابان میڪشد. دستش را بلند میڪند و میگوید: یھ دربست براتون تاخونه میگیرم. انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میڪنه؟!.... هاج و واج بھ ماشینهایـے ڪھ ازجلویمان رد میشوند نگاه میڪنم.منظورش را نفهمیدم!..
باخشم میگوید: بعضیا از سڪوتت سو استفاده میڪنن!! مشڪل حزب اللهـے ها همینھ .تراژدی بدیھ! یڪ سمند نارنجـے مے ایستد. یحیے ادرس را بھ راننده میدهد پول راحساب میڪند. درماشین راباز میڪند تا بشینم. نگران میگویم: نزنتت!
ابروهایش بالا میرود ! باتعجب به درماشین زل میزند.
_ نھ!...خداحافظ..
سوار میشوم و دررا میبندد.هرچھ باشد همبازی ام بوده!..نباید بلایـے سرش بیاید! آراد یڪ احمق روانے است.دلم شور مے افتد. بھ ڪتاب دستم خیره میشوم ، جلدش تاشده. ازاسترس دردستم مچالھ اش ڪردم. ازپنجره ماشین به پشت سر نگاه میڪنم...
نڪند اتفاق بدی درراه باشد.
❀✿
یحیـے لپ تابش را باز میڪند و مقابلم میگذارد.
_ توی فایل شهید دات ڪام برید، دوجلد دیگھ از ڪتابای اوینے هست....
نگاهش میڪنم..
_ میشھ بگے امروز چے شد!؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii
زندگی نامه اهل بیت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ادامه داستان👇👇👇👇 پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد. یحیی ماشینش را ڪارواش ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
روے چمدانش میشینم ،چشم راستم را مے بندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم... خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...سعی میڪنم ارام تر نفس بڪشم. دستم راروے سینہ ام میگذارم و اب دهانم رابہ سختے فرومیبرم. بااسترس یڪبار دیگر بیرون را نگاه میڪنم. صداے جیر باز شدن در اتاقش دلم را خالے میڪند! از شڪاف در دست و پشت سرش را میبینم ڪہ بہ سمت تختش میرود ، ساعتش را از مچ دستش باز میڪند و روے بالشتش میندازد. دڪمہ ے اول ودوم پیرهنش راباز میڪند...سرم راعقب میاورم و چشمانم را مے بندم!!... میخواهد لباسش را عوض ڪند... پلڪ هایم راروے هم محڪم فشار میدهم.... اگر لباسش درڪمد باشد.... نورے ڪہ ازشڪاف در داخل میدود بہ تاریڪے مے شیند. حضورش راپشت در احساس میڪنم. عرق روے پیشانیث ام مے نشیند...درڪشیده و بہ اندازہ ے چندبند انگشت باز میشود...دستم راروے دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم...همان لحظہ نواے دلنشینے درفضا پخش میشود
_ میاد خاطراتم جلوے چشام
من اون خستگے تو راهو میخوام
...
تلفن همراهش است!در را مے بندد و چند لحظہ بعد صداے بم و گرفتہ اش را میث شنوم
_ جانم رسول؟
...
هوفے میڪنم و لبم را بہ دندان می گیرم.
اخرچہ؟! میخواهد مرا ببیند... چہ چیزے باید بگویم... چہ عڪس العملے نشان میدهد؟ دست میندازم ،ڪت سفیدش را اهستہ از روے اویز برمیدارم و تنم میڪنم. پیراهنش راهم روے سرم جاے روسرے میندازم و منتظر میمانم... شمارش معڪوس.. یڪ .. دو... سہ... باز ڪن درو... چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز مے شودو قلبم از شدت هیجان و استرس میترڪد!
چشمهاے تیلہ اے یحیے بہ بزرگے دوفنجان میشود و روے چشمانم خشڪ مے شود. لبم راانقد محڪم با دندان فشار میدهم ڪہ زخم مے شود و دهانم طعم خون میگیرد.دستش را بہ سرعت روے دودڪمہ ے بازش میگذارد و درحالیڪہ ازشدت تعجب پلڪ هم نمیزند ، قدمے بہ عقب برمیدارد و بہ سرتا پایم دقیق نگاه میڪند.باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروے سرم جلو میڪشم تا خوب موهایم را بپوشانم.چانہ ام میلرزد و نوڪ بینے ام میخارد.
منتظر یڪ تنش هستم تا پقے زیر گریہ بزنم!! سڪوتش ڪلافہ ام میڪند...ڪوتاه بہ چهره ے مبهوتش نگاه و بغضم را رها میڪنم. بلند بلند و یڪ ریز اشڪ مے ریزم و پشت هم عذرخواهے میڪنم. او همچنان خیره مانده!!...باپشت دست اشڪم راپاڪ میڪنم و میگویم: بخدا..بخدا اصن... اصن توضیح میدم... بہ حرفم گوش ڪن... من... یحیے بخدا...هیچے ندیدم...من... اصن ...ینے...
بایڪ دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقہ ام را بپوشانم و بادست دیگر پلڪم راپاڪ میڪنم. قدمے جلو مے اید و دڪمہ اش را مے بندد..بغضم راقورت میدهم و بہ زمین زل مے زنم. ڪمے جلو تر مے اید..
_ هیچے نگید!..باشہ؟!
شوڪہ از لحن ارامش دوباره بہ گریہ مے افتم
_ من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش ڪمے...
یڪ دفعہ داد میزند:محیا!
و بہ چشمانم خیره میشود.از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میڪشد... عصبانے است..سعے میڪند ڪنترلش ڪند!...لبهایم بے اراده بہ هم دوختہ میشود...دست دراز میڪند و دررا نگہ میدارد
_ بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از ڪمد بیرون مے ایم و گوشہ ےاتاق مے ایستم. بہ موهایش چنگ میزند و لبش را میگزد.فڪش منقبض شده و تندنفس میڪشد...
_ حالا بگید توڪمد من چیڪار میڪردید...
_ من..
دست راستش را بالا مے اورد و بین حرفم میپرد
_ فقط راستشو بگید...النجاه فے الصدق...
سرم راتڪان میدهم و درحالیڪہ اشڪ ارام از گوشہ چشمم روے گونہ هایم مے غلتد، باصدایے خفہ میگویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا..برااینڪہ ببینم چجوریه..ببخشید...من اینجا یچیزے دیدم ڪہ موفق نشدم ڪامل بخونمش...
_ چے؟!
_ اونموقع نفهمیدم...یلدا اومد خونہ و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...ڪلے گریہ ڪردم...ڪلے سوال...ڪلے درد تو سینم اومد... ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم...دیدم دراتاقت بازه...یاداون برگہ افتادم..اومدم....ببخشید...ببخشید...
گریہ ام شدت میگیرد...
_ خوندمش...تانصفہ...فهمیدم وصیت نامہ است...یہ حالے شدم... قصدبدے نداشتم.... پسرعمو بخدا برام جاے سوال داشت...اون ڪتاب...وصیت نامہ ے تو... حس بدے دارم چون اجازه نگرفتم....اما دلم ارومہ... یہ چیز توے وجودم متولد شده...نمیدونم چیہ.... شاید توے اتاقت دنبال جواب میگشتم....بخدا... وقتے اومدی...هول شدم...رفتم توڪمد...
چشمهایش را مے بندد و انگشت اشاره اش راروےبینے اش میگذارد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii
زندگی نامه اهل بیت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ _ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت بھ معنای فراموشے نی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده...
خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو #ماراتن بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم.
حس #ازادی قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم...
دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: #قهرمان_من
❀✿
سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!!
چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے
مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے...
ڪتاب #زندگی_زیباست راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟!
❀✿
پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد.
اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن.
چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم.
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند
_ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii
زندگی نامه اهل بیت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪنم.آهے میڪشد و درحالے ڪھ لحنش عوض شده میگوید
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم
پدر_ عزیزم.خوش اومدے....
_ مرسے!
سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند...
_ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت!
وبعد میخندد...
سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!!
تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند
_ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم!
سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم.
هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند
_ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟!
لبم را میگزم..
_ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است!
_ باشہ!...دستشون درد نڪنہ!
بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم....
ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم!
دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم!
هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم...
❀✿
روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد
❀✿
دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم.
_ جان دلم؟
یلدا_ سلام دختر. چطورے؟!
_ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر.
یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم!
بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
_ یلدا؟! چے شده؟!
بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد
_ رفت...همین الان...رفت!
_ ڪے؟!...ڪے رفت؟
گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده...
_ یحیے... داداشم رفت...
بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم....
_ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم.
یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد!
_ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده!
_ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے...
و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
_ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟
_ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii
زندگی نامه اهل بیت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ گوشے را میگذارم. بہ هربدبختے ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد... هوفے میگویم و با
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
_ شرمنده! امر مهمے بود...
_ ان شاءاللہ خیره! بہ اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایے... تعجب ڪرد و گفت سریع خودشو میرسونہ.
_ لطف ڪردید... فقط ڪاش بهشون میگفتید چیزے بہ بابا اینا نگن!
_ مگہ بهشون نگفتے؟!
_ نہ!
سڪوت بہ میان میدود... پلہ هارا پشت سر میگذارم.حتم دارم مادرم مثل من شوڪہ شده . بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم نفس عمیق میڪشم و نالہ میڪنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم... بازهم رایحہ ے دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم.. زیرچشمے نگاهش میڪنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام میڪند
_ سلام...
_ سلام خوش اومدے!
_ ممنون! مزاحم شدم...
_ نہ!..این چہ حرفیہ...
لنگ لنگ ڪنان بہ طرف مبل روبہ رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم...
_ خدابد نده!.. حالتون خوبہ؟؟
نگرانے صدایش قابل لمس است...
_ بلہ! چیزے نیست...
_ اخہ نمیتونید درست راه برید...
مادرم با سینے چاے بین حرف میپرد و بہ یحیے تعارف میڪند.چهره اش درهالہ اے بین گنگ و ناراحتے فرو رفتہ! ... هردو مشتاقیم بدانیم ڪہ چرا امده!!.. یحیے یڪ فنجان برمیدارد و لبخند میزند...
مادرم روے مبل ڪنارش اش مے نشیند و رو میگیرد...
یحیے_ نگفتید پاتون چے شده!؟
مادرم پیش دستی میڪند
_ حواسش پرتہ دیگہ... ظرف ازدستش افتاد و یہ تیڪش رفت تو پاش!
ابروهاے یحیے ناخودآگاه درهم مے رود... انگار دردش گرفت!
_ حواسشون ڪجا بوده!
_ چہ میدونم ... چندوقتہ اینجوریہ!!
یحیے بامهربانے نگاه معنا دارے بہ پایم میڪند... باخجالت پایم را پشت پایہ مبل قایم میڪنم...
_ خب... چے شده بااین لباسااومدے؟!! بهمون خبر دادن دارے میرے سوریہ! نڪنہ جاش عوض شده...
بہ گمانش شوخے ڪرد!!
گویے تازه متوجہ لباسش شده باشم... پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامے بہ مهمانے امده!!... باتعحب بہ سرتاپایش نگاه میڪنم... چقدر بہ او مے آید!! نمیدانم او براے این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده!!! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره میڪنند. رنگ ریشش ڪمے روشن شده... انگار حنا گذاشته!!
_ دارم میرم... ولے قبلش باید اینجا میومدم....
_ باید؟...خیره!
_ ان شاءالله همینطوره!
ازجوابش جا میخوریم...
_ خانواده خوبن؟..خودت چے؟
_ الحمدالله..همہ خوبن!البته ڪمے دلگیرن... چون فڪر میڪنن رفتنم؛ برگشت نداره...
_ خدا نڪنہ! ... میرے و سالم برمیگردے...حق دارن! سختہ دیگہ
_ بلہ!... عموحالش خوبہ؟... خودشما چے؟
_ منم خوبم... عموتم خوبہ...راستش ازوقتے محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم!
یڪ لحظہ نگاهمان درهم گره میخورد... سرم را پایین میندازم... نگاه مستقیمش بند دلم را پاره میڪند..همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود.همه ازجا بلند میشویم...یحیے جلو میرود و با پدرم روبوسے میڪند.باهم گرم میگیرند و شانہ بہ شانہ بہ سمت مبل دونفره مے ایند و بالبخند مے نشینند... پدرم دستش را روے پاے یحیے میگذارد
_ خانوم ڪہ زنگ زدن،خودمو سریع رسوندم!! ... اول ترسیدم و نگران شدم! ولے حالا ڪہ لبخندت رو میبینم... دلم اروم شده!... بهرحال خیلے خوش اومدے!
_ ممنون! شرمنده باعث نگرانے شدم..
_ دشمنت پسر!! پسر ڪہ نہ...مرد!! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشالا
یحیے نگاهم میڪند و جواب میدهد: لطف دارید!... نمیدانم چرا نگاه ڪردنش تمامے ندارد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahimm_hadii