زندگی نامه اهل بیت
🌺بسم رب الشهدا🌺 #رمان #مجنون_من_کجایی ❤️ 💠 #قسمت_یازدهم راوی رقیه حسین:بچه ها حاضرید؟ بری
🌺بسم رب الشهدا🌺
#رمان
#مجنون_من_کجایی ❤️
💠 #قسمت_دوازدهم
راوی سید مجتبی حسینی
مادرم میگفت ساعت ۹ شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم!!؟
این چند ساعت به من بیچاره چند سال گذشت ..
ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد ..
مادر ساعت ۸ شده میشه زنگ بزنید!!!!
مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر هولی ...!!!
خجالت زده سرمو انداختم پایین..
مادر تلفن رو قطع کرد ..
-مادر !چی شد ؟
مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید ...
ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری
یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ...
ضربان قلبم بالای صد هزار میزنه ..
بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا
فقط حسین و حاج خانم بودن
بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم
حاج خانم : رقیه جان چای بیار
خانم جمالی چای آوردن ..
روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم!!
چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر هول بودم هی میگفتم:
چی ؟هان؟
حسین نگاهم میکرد ،
خندش میگرفت
بالاخره رفتیم سر اصل مطلب ...
که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا
بچه ها برن حرف بزنن ..!!!
حاج خانم :رقیه جان ، آقاسید رو راهنمایی کن ...
یه ربع سکوت
خانم جمالی حرفی ندارید؟!!!!
-آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن
من بهتون خبر میدم ...
مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی؟
واای خدایا خودت کمک کن
راوی رقیه :
به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه
و پدرم باید تاییدش کنه ..
از اتاق خارج شدیم .
مادرآقای حسینی گفت که دهنمونو شیرین کنیم ؟
-حاج خانم من ب آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه
همین ..
خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت ..
بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن..
بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود؟
یعنی چی رضایت پدرم ؟!!
-خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزارشهدا خوابیده
پدرمه . . .
پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش رو لمس نکردم ...
حسرت آغوش پدر میدونی یعنی!!! چی مامان ..!!
اصلا پدر یعنی چی ...
حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه ..
و اگرنه به خود حضرت زهرا (س) هیچوقت ازدواج نمی کنم ..
فهمیدید ؟؟؟؟
با گریه دویدم سمت اتاقم ..
عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن..
_ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمی کنم ..
با گریه خوابم برد ..
خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه ...
خودمم عروسم ..
پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم...
دستم رو گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی ..
بعد سرم رو بوسید و گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان ؟!!!
دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومدم!!!
من سید مجتبی رو تایید کردم مبارکت باشه ..
گریه می کردم
آغوشش رو باز کرد و رفتم تو آغوشش ...
اشکای من و بابا هر دو روان بود ..
بابا خیلی دوست دارم
سرمو بوسید ..
منم دوست دارم بابا جان ..
با گریه بلند شدم ساعت اذان صبح بود ...
بابا فدات بشم عاشقتم . . .
رفتم پایین ..
حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن!
مادرم با نگرانی گفت:
رقیه چی شده؟
بریده بریده گفتم مـــــامان
_جانم عزیزم
_بابا ...بابا اومد خوابم سید مجتبی رو تایید کرد . . .
مامانم ، بابام تو عقدم بود. .
مامان آغوشش رو باز کرد،
سکوت مادر و گریه های من ...
بعد از نیم ساعت گریه آروم شدم
مامان:حالا زنگ بزنم ب سید؟
-بله فردا صبح
فقط طوری زنگ بزن به روی من نیاره ..
مامان : سعی می کنم
صبح ساعت ۱۱ راهی معراج شدم ..
خدایا خواهشا" این سید زودتر از من اومده باشه ..
ساعت ۱۱:۳۰ بود سید رسید معراج
خاک تو سرم
الان مامان زنگ زده اینم فهمیده
سید:سلام خانم جمالی
خوب هستید؟
-بله ممنونم
سید:ان شالله شب میایم خونتون
-تشریف بیارید درخدمتیم
اون چند ساعت با گونه های قرمز من ..
عرق شرم سید
و سر به زیری ما گذشت ...
رسیدم خونه
مامان:رسیدن به خیر ..
رقیه سیداینا ساعت ۷:۳۰ میان به زینب و حسنا و عموتم گفتم بیان
مادر سیدم گفت نشان میارن و صیغه میخونن
-رقیه آب می شود ......
#ادامه_دارد ......
نویسنده :بانو....ش
@Sarifi1372
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
زندگی نامه اهل بیت
🌺بسم رب الشهدا🌺 #رمان #قبله_ی_من ❤️ 💠 #قسمت_یازدهم درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. ه
🌺بسم رب الشهدا🌺
#رمان
#قبله_ی_من ❤️
💠 #قسمت_دوازدهم
هنوزحس مےڪردم ڪھ تقدیرمن اشتباه رقم خورده. من نباید فرزند این خانواده بااین تفڪرات مے شدم.
من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقہ ام بودم... ڪاملا احساس پشیمانے مے ڪردم از آن شب و شرڪت در مهمانے ڪزایے! اما.... درست در ڪمتر از دوهفتہ حس و حال پشیمانے از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت ڪنم و ازخواستہ هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد ڪہ میخواهم باشروع سال تحصیلے بدون چادر و پوشش مورد علاقہ ے آنها بہ مدرسہ بروم. درواقع بہ دنبال رفاقت با جنس مخالف و ڪارهاے شاخ و غیرعادے نبودم! من تنها یڪ آزادے اندیشہ در رابطہ با پوششم طلب مے ڪردم. دوست نداشتم ڪہ احساس یڪ غلام حلقہ بہ گوش را بہ دوش بڪشم. نظر من باید در اولویت باشد!
❀✿
حولہ ےصورتے ام را روے موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ مے دهم. یڪ دوش آب سرد هر بار مے تواند حسابے حالم را خوب ڪند! یڪ تونیڪ لیمویے با شلوارڪش مے پوشم و پشت میز تحریرم مے نشینم. یڪ دستمال ڪاغذے ازجعبہ اش بیرون مے ڪشم و داخل گوشهایم را تمیز مے ڪنم. تلفن همراهم ڪہ رویے جعبہ ے دستمال کاغذے گذاشته بودم، زنگ مے خورد. بابے حوصلگی خم مے شوم و بہ صفحہ اش نگاه مے ڪنم.
باتنفر لبهایم رابهم فشار مے دهم:
_ آیسان!
حولہ را روے شانہ ام میندازم و با اڪراه جواب مے دهم
_ هان؟
آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسے سلام ڪنے؟!
_ حوصلہ ندارم بگو ڪارتو!
آیسان_ اِ ؟ چے شده طاقچہ بالا میزارے ؟ جواب تلفن نمیدے؟ چتہ؟
_ هھ. واس چی نزارم؟! جواب تلفن ڪسے رو باید بدی ڪھ یخورده معرفت داشته باشھ.
ایسان_ چتھ چرا مزخرف میگے؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا ڪھ! ڪے بود بهت راه ڪارمیداد خنگ!
_ راه ڪار برا چے
ایسان_ برااینڪھ اززیر امر و فرمایشات حاجے جیم شے. ڪے بود میومد هرروز پیش ما نق مے زد ازچادر بدم میاد؟ڪے بود ڪمڪ میخواس؟
عصبے بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونے چیھ؟ غلط ڪردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط ڪردم از شماها ڪمڪ خواسم!
ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجے ابجے میڪردی!
_ غلط مےڪردم!بیخیالم شو!
و تلفن را قطع مےڪنم.بعداز چندثانیھ دوباره شماره اش روی صفحھ میفتد. چندبار پشت هم زنگ مے زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم ڪھ زنگ مے زند ، تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنڪھ بتواند چیزی بگوید، باتمام وجود داد مے زنم: گوش ڪن ایسان! قبل اینڪھ دهنتو وا ڪنے. گوشتو وا ڪن ببین چی میگم. درستھ ازت ڪوچیڪ ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونے هرچے باشم، خرنیستم! اون شب ڪدومتون فهمیدید سپهربامن چیڪارڪرد؟ شماڪھ میدونستید من دنبال هرچے باشم، سمت این ڪسافت ڪاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونے بساط مشروب و سیگار و پسربازی بھ راهھ؟من احمق بھ شما اعتماد ڪردم.قراربود فقط چادرم رو ڪنار بزارم،نھ آبرومو!اگر رفاقت اینھ،من درشو گل میگیرم.
آیسان بین حرفم مے پرد: آے آے... تندنروها... بزن بغل مام برسیم! اولا چیہ واسہ خودت میبرے میدوزے...خودت اڪیپ مارو انتخاب ڪردی! وقتے مارو انتخاب ڪنے ینے آمادگے این چیزارم دارے.. دوما توخر ڪیف شده بودے با ما میومدے دور دور.. عشق میڪردے. بحث ڪلاس و این چیزارم خودت انداختے وسط! سوما همچین میگے سپهر یڪارے ڪرد..آدم فڪر میڪنہ چے شده حالا! یہ دستتو گرفتہ دیگہ! اوف شدے حالا میسوزے؟؟؟
ڪفرم مے گیرد و دندانهایم را روے هم فشار مے دهم.
_ آیسان خیلے پستے!
آیسان_ گوش ڪن دخترحاجے! تو راست میگے من پستم.... پستم چون داشتم ڪمڪ میڪردم بہ جایے ڪہ دوست دارے برسے!
_ هہ! نہ... تو داشتے ڪمڪ میڪردے بہ جایے برسم ڪہ خودتون دوست دارید! بہ بچہ ها بگو بهم دیگہ زنگ نزنن
آیسان_ اے بابا! دخترخوب! ڪے دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟
توخودت آویزون ماشدے وگرنہ نہ سنت بہ ما مے خورد، نہ خانواده ات! نہ تربیت... باحالت مسخره اے ادامہ مے دهد: بدون همیشہ دخترحاجے میمونے.... برو گونے سرت ڪن! باے!
تماس قطع مے شود و صداے بوق اشغال درگوشم مے پیچد. باورم نمے شود این حرفها!... فڪر میڪردم درست انتخابشان ڪرده ام. مادرم همیشہ میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون ڪن تا ولت نڪردن...
پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن.
چھ خوش خیال بودم ڪھ گمان مےڪردم ، ناراحتے من، ناراحتے آنهاست. فهمیدم ڪھ برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند مے شوم.
موهایم را چنگ مے زنم و دورم مے ریزم . پشت پنجره ی اتاقم مے ایستم و پرده ی حریر نباتے رنگ را ڪنار مےزنم. ڪسانے ڪھ روزی سنگشان را بھ سینه ام مے زدم، امروز پشتم راخالی ڪردند. دوست ڪھ نھ. دورم یڪ لشگر دشمن داشتم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :#میم_سادات_هاشمے
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆