#داستان_کوتاه
مردی با خانوادهاش سوار کشتی شد تا به وطن برسند. در میانه راه، کشتی شکست و همه غرق شدند، جز همسر آن مرد که روی تختهپارهای نجات یافت و به جزیرهای رسید.
در آن جزیره، راهزنی بیحیا او را دید و پرسید: «انسانی یا جن؟»
زن داستان خود را تعریف کرد. راهزن قصد #گناه داشت. زن از ترس لرزید و به آسمان اشاره کرد و گفت:
«از #خدا میترسم.»
مرد پرسید: «آیا تا به حال چنین کاری کردهای؟»
زن پاسخ داد: «نه، به خدا سوگند.»
مرد تحت تأثیر قرار گرفت و گفت:
«تو که گناه نکردهای و اینقدر میترسی، من که گناهکارم باید بیشتر بترسم.»
او #توبه کرد و به سوی خانوادهاش بازگشت.
---
مدتی بعد، در بیابانی با راهبی #مسیحی همسفر شد. هوا بسیار گرم بود.
راهب گفت: «دعا کن تا ابری بر سر ما سایه اندازد.»
مرد پاسخ داد:
«من گناهکارم و روی دعا ندارم. تو دعا کن و من آمین میگویم.»
راهب دعا کرد و او آمین گفت. ناگهان ابری آمد و بالای سرشان سایه انداخت.
در دو راهی که از هم جدا شدند، ابر بالای سر مرد گنهکار رفت و راهب زیر آفتاب ماند!
راهب متعجب شد و پرسید: «چه کار نیکی کردهای؟»
مرد داستان آن زن و توبهاش را بازگو کرد.
راهب گفت:
«بهخاطر ترس از خدا، گناهان گذشتهات بخشیده شد. حالا مراقب آینده باش!»
---
پیام داستان:
ترس از خدا و توبه واقعی، حتی بزرگترین گناهان را میبخشد و مسیر هدایت را باز میکند.
ترس از خدا باعث نجات از بعضی از مصیبت ها می شود.
http://eitaa.com/joinchat/2015691416C03e3f9fd68