#پندانه 🙏🤍
✍️ ظاهر و باطن یک لذت
🔹جوانی مؤمن و پاک دچار شبهه شده است. او اعتقاد دارد که دختروپسر باید باهم در یک مدرسه درس بخوانند و زندگی مختلط داشته باشند تا رشد کنند. او معتقد است بهجای کنترل محیط، باید قلبهای مردم با علمبخشی سرشار گردد.
🔹به او گفتم:
تصور کن گرسنهای و به مغازه کبابی رفتهای. قطعاً بوییدن بوی کباب مشام تو را لذت خواهد داد، ولی آیا هدف کبابپز از پخت کباب فقط بوییدن و لذتبردن آن است؟ بیتردید آن را برای خوردن در سیخ کرده است.
🔸آیا بوییدن کباب، گرسنگی تو را رفع میکند یا به گرسنگی و اذیت نفس میپردازد؟
🔹اگر بگویی «من از نفسِ خوردن بینیازم و گرسنه نمیشوم»، دروغ گفتهای. اگر بگویی «بوی کباب جز مشام من، شکمم را هم سیر میکند»، باز دروغ گفتهای. اگر بگویی «میل به جنس مخالف نداری و زمانی که جنس مخالف را میبینی میل نزدیکشدن نمیکنی»، باز دروغ گفتهای.
💢 پس انسان عاقل گرسنه باید خیلی احمق باشد که به مغازه کبابی رود و دود کباب در مشام کند که این بوی خوب در ظاهر لذت، ولی در باطن عذاب و سختی است.
جهت پیوستن به کانال حیات پس از زندگی 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2015691416C03e3f9fd68
🔅#پندانه
✍️ تعادل، راه رسیدن به حضرت حق
🔹روزی عارف کبیری در خانهاش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت:
چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟!
🔸عارف نگاهی به او کرد و گفت:
خوش بگذران، با شادیات خدا را نیایش کن.
🔹لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت:
چه کنم تا به خدا برسم؟
🔸عارف گفت:
زیاد خوشگذرانی نکن!
🔹جوان تشکر کرد و رفت.
🔸یکی از شاگردانش که آنجا نشسته بود گفت:
استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
🔹عارف گفت:
سیروسلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را بهطرف راست و گاهی بهطرف چپ میبرد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند!
💢به خاطر بسپار که تعادل و میانهروی یگانهراه حصول به خلوت حق میباشد.
جهت پیوستن به کانال حیات پس از زندگی 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2015691416C03e3f9fd68
🔅#پندانه
✍ کار خوبه برای رضای خدا باشه
🔹راننده آمبولانسی که بازنشسته شده، تعریف میکند سالیان دور تماس گرفتند و آمبولانسی برای حمل جسد درخواست دادند. تماس از منطقه ارمنینشین شهر بود.
🔸وقتی به آدرس رسیدم نزدیک درب منزل متوفی تراکم جمعیت با خودروی پلیس را شاهد بودم. پلیس مرا با دست به درون خانه راهنمایی کرد. بوی بدی در داخل حیاط خانه بود که با نزدیکترشدن به ساختمان این بو شدیدتر و تهوعآورتر میشد.
🔹جسد را دیدم چند روز از مرگش گذشته و به دمر بر روی زمین خوابیده بود، در حالی که لباسهایش بر اثر تورم بدن پاره شده بود.
🔸به پلیس گفتم:
من مأموریت حمل جنازه با ماشین را دارم. حمل جنازه تا ماشین، با صاحب میت است و این فرد گویی بیوارث است.
🔹پلیس نگاهی به نماینده دادستان کرد و نماینده دادستان هم کلام مرا تأیید کرد. با شهرداری تماس گرفتند، کارگری برای این امر بفرستد.
🔸در این زمان من برای رضای خدا مانع شدم و داوطلب شدم جنازه را در آمبولانس قرار دهم ولی نیاز به یک نفر برای کمک داشتم. از شدت بوی تعفن جسد کسی حاضر به کمک نشد.
🔹برای رضای خدا و حفظ آبروی میت دستمالی بر دماغ و دهان خود بستم و داخل خانه شدم.
🔸تا خواستم جنازه را بلند کنم ناگاه کیسه پلاستیکی سفیدی که با چسب بههم پیچیده شده بود توجه مرا جلب کرد. از صدایش فهمیدم محتوای آن سکه است.
🔹برای اینکه کسی را متوجه امر نکنم، بیرون آمدم و از سر خیابان به منزل زنگ زدم و از همسرم خواستم خود را به آدرس برساند.
🔸به همسرم وقتی وارد منزل شد، گفتم:
طوری خم شو چادرت دید پشتسرت را بپوشاند تا از بیرون چیزی دیده نشود.
🔹با مهارت تمام بدون اینکه از تماشاگران کسی به آن بسته در زیر شکم جنازه پی ببرد، بسته را همسرم در درون پیراهن خود جای داد و با کمک او جنازه را به آمبولانس انداختیم و من سمت گورستان شهر حرکت کردم.
🔸شب که به منزل رسیدم دیدم بسته بیش از ۱۰۰ سکه طلا دارد. در حلالوحرامبودن آن ماندیم و منتظر شدیم تنها ورثه پسر او از خارج از کشور به ایران برگردد.
🔹دو ماه بعد داستان را به ورثه گفتم و سکهها را به او تقدیم کردم و امید داشتم چند سکه به من از آنها برگرداند، اما داستان بهتر از انتظار من پیش رفت.
🔸پسر مرحوم گفت:
میدانی چرا پدرم روی سکهها خوابیده بود؟! این از طمع او نبود، بلکه میدانست ممکن است بعد از مرگش وقتی پیکر او متعفن شده است به جنازه او دسترسی پیدا کنند و کسی حاضر به نزدیکشدن و بلندکردن او نباشد.
🔹پس قبل از جاندادنش روی این سکهها افتاده بود تا پاداشی دهد بر کسی که جنازه او را از زمین بلند میکند، و تمام این سکهها پاداش اخلاص تو از نزد خدا برای کاری است که برای رضای او کردی.
🔸راننده میگوید: در آن روز در جلوی منزل دوستی داشتم که خیلی فقیر بود. هر کاری کردم حاضر نشد مرا کمک کند که اگر کمک میکرد بیتردید ۵۰ سکه خدا به او رسانده بود که بهراحتی میتوانست برای خود خانه جمع و جوری بخرد و از مستأجری برای ابد رها شود.
💢آری! گاهی آدمی یک بار برای رضای خدا کاری میکند و خداوند آن بنده را با بخشش خود از دنیا برای ابد راضی میگرداند.
جهت پیوستن به کانال حیات پس از زندگی 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2015691416C03e3f9fd68
🔅#پندانه
✍️ از عالم قبر چه خبر؟
🔹همسر شیخی از او پرسید:
پس از مرگ چه بلایی به سرمان میآورند؟
🔸شیخ پاسخ داد:
هنوز نمردهام و از آن دنیا بیخبر هستم، ولی امشب برایت خبر میآورم.
🔹یکراست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبرهای آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشمهای شیخ غلبه میکرد؛ ولی خبری از نکیرومنکر نبود.
🔸چند نفری با اسب و قاطر بهسمت روستا میآمدند. با صـدای پای قاطرها، شیخ از خواب پرید و گمان کرد که نکیرومنکر دارند میآیند.
🔹وحشتزده از قبر بیرون پرید. بیرونپریدن او همان و رمکردن اسبها و قاطرها همان!
🔸قاطرسواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به شیخ افتاد، او را به باد کتک گرفتند.
🔹شیخ با سروصورت زخمی به خانه برگشت.
🔸همسرش پرسید:
از عالم قبر چه خبر؟!
🔹گفت:
خبری نبود، ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کـسی را رم ندهی، کاری با تو ندارند!
🔻واقعیت همین است:
◽اگر نان کسی را نبریده باشیم؛
◽اگر آب در شیر نکرده باشیم؛
◽اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم؛
◽اگر جنس نامرغوب را بهجای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم؛
◽اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم؛
◽و اگر بندگی خدا را کرده باشیم؛
🔹هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد!
جهت پیوستن به کانال حیات پس از زندگی 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2015691416C03e3f9fd68
✨﷽✨
#پندانه
✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل!
🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر! میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
🔸سلیمان گفت:
تحمل آن را نداری.
🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید:
کدام زبان؟
🔸جواب داد:
زبان گربهها!
🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
🔸یکی گفت:
غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
🔹دومی گفت:
نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🔸مرد شنید و گفت:
به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید.
🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید:
آیا خروس مرد؟
🔸گفت:
نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
🔸گربه گرسنه آمد و پرسید:
آیا گوسفند مرد؟
🔹گفت:
نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلیدهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔸مرد شنید و بهشدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت:
گربهها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن!
🔻پیامبر پاسخ داد:
خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.
💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمیکنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را بازپس میخواهیم!
💢گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم.
💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چهبسا بلای بزرگتری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.
🌐@zendegipasazzendegi
🔅#پندانه
✍️ نگذارید بادکنک خشمتان بیش از حد باد شود
🔹یک ماشین بوق میزند و ما با تمام وجود میخواهیم رانندهاش را از وسط نصف کنیم.
🔸در اتوبوس بچهای گریه میکند، دندانهایمان را از خشم بههم فشار میدهیم.
🔹یک نفر سؤالی را دو بار تکرار میکند و میخواهیم سرش را به دیوار بکوبیم.
🔸در ترافیک، ماشین جلویی چند ثانیه دیر حرکت میکند، دلمان میخواهد گاز بدهیم و از رویش رد شویم.
🔹بچه چیزی از دستش میافتد و میشکند. چنان داد میزنیم که انگار کسی را کشته است.
⁉️ آیا واقعا این چیزها تا این حد عصبانیکننده هستند؟
🔸بسیاری از چیزهایی که باعث میشوند بهشدت عصبانی شویم، در واقع دلیل اصلی عصبانیت ما نیستند، بلکه از جای دیگری دلخوریم.
🔹مسائل حلنشده در زندگیمان بهمرور زمان جمع شدهاند و بادکنکی از خشم ساختهاند. حالا هر سوزن کوچکی میتواند ما را منفجر کند.
🔸مرد یا زنی ممکن است بهخاطر رفتاری خاص از همسرش دلخور باشد و سالها درمورد آن چیزی نگوید. آن رفتار هم مدام تکرار میشود و بادکنک باد میشود.
🔹کارمندی از همکار خود گلایه دارد و هیچ نمیگوید و بادکنک هر روز باد میشود.
🔸فردی از خانواده آسیبدیده، در زندگی سرگردان و افسرده است و برای سالها تراپی نمیرود و از هیچکس هم کمک نمیخواهد. بادکنک هر روز بیشتر باد میشود.
🔹دانشجو، زورگویی استاد راهنما را سالها تحمل کرده و سکوت میکند.
💢 تکلیف مسائل زندگی را روشن کنید. نگذارید مسائل در طولانیمدت، حلنشده باقی بمانند. درمورد آنها حرف بزنید، گفتوگو کنید یا توافق کنید.
🔺اگر با تلاش هم حل نمیشوند و راهی ندارند، آنها را بپذیرید و راه دیگری در زندگی آغاز کنید.
🔺بلاتکلیفماندن مسائل، روان ما را فرسوده میکند. نگذارید بادکنک خشمتان، بیش از حد باد شود
🌐@zendegipasazzendegi
✨﷽✨
#پندانه
✍️ قسمتی از درآمدت را با امام زمان معامله کن
🔹وارد میوهفروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب رو پرسیدم.
🔸فروشنده گفت:
موز 16 تومن و سیب 10 تومن.
🔹گفتم:
از هر کدوم دو کیلو به من بده.
🔸پیرزنی وارد میوهفروشی شد و پرسید:
محمدآقا سیب چند؟
🔹میوهفروش پاسخ داد:
مادر کیلویی سه تومن!
🔸نگاه تعجبزدهام رو به سرعت به میوهفروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش منو به آرامش دعوت کرد. صبر کردم.
🔹پیرزن گفت:
محمدآقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همهشون سیب رو دهدوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمیشه میوه خرید!
🔸محمدآقای میوهفروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و اونو راهی کرد.
🔹سپس رو به من کرد و گفت:
این پیرزن بهتازگی پسر و عروسش رو تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه یتیم! من چند بار خواستم بهش کمک کنم و میوه مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد.
🔸به همین خاطر هیچوقت روی میوهها تابلوی قیمت نمیزنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمتها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچههاش میوه بخره.
🔹راستش رو بخوای من به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک میکنم و همیشه با امام زمانم معامله میکنم.
🔸دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود.
🔹دلم میخواست روی میوهفروش رو ببوسم. میوهها رو خریدم. سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان خجل بودم.
🔸با خودم میگفتم:
ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم رو با امام زمانم معامله میکردم.
🌐@zendegipasazzendegi
🔅#پندانه
✍️ این است حکایت دنیا
🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجابانگیز بود. پس برگشت و جرعه دیگری نوشید.
🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمیکند و مزه واقعی را نمیدهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
🔹مورچه در عسل غوطهور شد و لذت میبرد.
🔸اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت.
🔹در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد.
💢 دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
🔺پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات مییابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود.
🌐@zendegipasazzendegi
🔅#پندانه
✍️ شکر نعمت، نعمتت افرون کند
🔹پیرزنی برای سفیدکاری منزلش، کارگری را استخدام کرد.
🔸وقتی کارگر وارد منزل کارگر شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زنوشوهر پیر سوخت؛ اما در مدتی که در آن خانه کار میکرد متوجه شد که پیرمرد، انسانی بسیار شاد و خوشبین است.
🔹او حین کار، با پیرمرد صحبت میکرد و کمکم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشارهای نکرد.
🔸پس از پایان سفیدکاری، وقتی کارگر صورتحساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد هزینهای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
🔹پیرزن از کارگر پرسید:
شما چرا این همه تخفیف به ما میدهید؟
🔸کارگر جواب داد:
من وقتی با شوهر شما صحبت میکردم خیلی خوشحال میشدم و از نحوه برخورد او با زندگی، متوجه شدم که کار و زندگی من، آنقدر هم که فکر میکردم سخت و بد نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.
🔹پیرزن از تحسین پیرمرد و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاری شد، زیرا او میدید که کارگر فقط یک دست دارد.
🔸برای آنچه که دارید شکرگزار باشید، تا چیزهای خوب دیگری به سویتان جذب شود.
🌐@zendegipasazzendegi