eitaa logo
داستان زندگی شهدا
245 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
112 فایل
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد#شهدا کمتر از#شهادت نیست . مقام معظم رهبرے❤️ تبادل و تبلیغ نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سه شهید با القاب شیر صحرا، مغز متفکر و مربی رنجرهای ارتش در یک تصویر 🔹️ بعضی عکسها وزن عجیبی دارند، این تصویر که به تازگی منتشر شده، سه چهره‌ جاودانه را در کنار هم دارد که به تنهایی بخشی از تاریخ دفاع مقدس و از پشتوانه‌های فوق ارزشی و قابل اتکای ارتش در برابر نیروهای متجاوز بودند. ◇ نفر سمت راست: فرمانده جنگ‌های نامنظم ارتش فرمانده نیروهای ویژه هوابرد معروف به شیر صحرا ◇ نفر وسط: مغز متفکر ارتش در طول دفاع مقدس وفاتح بزرگ چهار زبر (مرصاد) ◇ نفر سمت چپ: از تکاوران نوهد و مربی برجسته دوره های رنجری ارتش عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃 @zendegishahid
●دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم.خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. ● " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. " 🌷 ●شهادت: ۱۳۷۸/۱/۲۱ - تهران توسط گروهک صهیونیستی منافقین 🍃 @zendegishahid
●دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم.خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. ● " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. " 🌷 ●شهادت: ۱۳۷۸/۱/۲۱ - تهران توسط گروهک صهیونیستی منافقین 🍃 @zendegishahid
📌آرزویی که محقق شد... شب قبل از شهادتش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و کنار مادر مانده بود و بعدش آمده بود تهران. خیلی خسته بود با این حال مقداری به درس ریاضی بچه‌ها رسیدگی کرد. صبح روز شهادت خداحافظی کرد اما من متوجه خداحافظی اش نشدم و او رفته بود. هنوز دقایقی از رفتنش نگذشته بود که صدای شلیک گلوله آمد من با این تصور که بچه‌ها در کوچه ترقه‌بازی می‌کنند توجهی به صدا نکردم اما به دنبال صدای شلیک، فریاد و گریه پسرم مهدی بلند شد که «مامان بیا بابا رو کشتند.» سراسیمه از خانه بیرون پریدم، علی غرق خون، پشت فرمان ماشین به همان حالت نشسته، چشم‌هایش بسته بود، مثل وقت‌هایی که از فرط خستگی، روی صندلی خوابش می برد. آن قدر شوکه شده بودم که حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم. به چند نفر زنگ زدم اما هیچ کس جواب نداد وقتی دوباره به کوچه برگشتم همسایه‌ها علی را به بیمارستان برده بودند. بچه‌ها را که نگران پدرشان بودند، دلداری دادم. گفتم: «بابا تیر خورده اما اتفاقی نیفتاده» در حالی که می‌دانستم علی همان لحظه به شهادت رسیده است. خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی که این خواب را دید تا آن صبح که آرام و راحت روی صندلی ماشین خوابیده بود، کمتر از یک ماه نگذشت که به آرزوی دیرینه اش رسید. راوی: همسر شهید مرحومه عفت شجاع 🍃 @zendegishahid
📌آرزویی که محقق شد... شب قبل از شهادتش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و کنار مادر مانده بود و بعدش آمده بود تهران. خیلی خسته بود با این حال مقداری به درس ریاضی بچه‌ها رسیدگی کرد. صبح روز شهادت خداحافظی کرد اما من متوجه خداحافظی اش نشدم و او رفته بود. هنوز دقایقی از رفتنش نگذشته بود که صدای شلیک گلوله آمد من با این تصور که بچه‌ها در کوچه ترقه‌بازی می‌کنند توجهی به صدا نکردم اما به دنبال صدای شلیک، فریاد و گریه پسرم مهدی بلند شد که «مامان بیا بابا رو کشتند.» سراسیمه از خانه بیرون پریدم، علی غرق خون، پشت فرمان ماشین به همان حالت نشسته، چشم‌هایش بسته بود، مثل وقت‌هایی که از فرط خستگی، روی صندلی خوابش می برد. آن قدر شوکه شده بودم که حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم. به چند نفر زنگ زدم اما هیچ کس جواب نداد وقتی دوباره به کوچه برگشتم همسایه‌ها علی را به بیمارستان برده بودند. بچه‌ها را که نگران پدرشان بودند، دلداری دادم. گفتم: «بابا تیر خورده اما اتفاقی نیفتاده» در حالی که می‌دانستم علی همان لحظه به شهادت رسیده است. خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی که این خواب را دید تا آن صبح که آرام و راحت روی صندلی ماشین خوابیده بود، کمتر از یک ماه نگذشت که به آرزوی دیرینه اش رسید. راوی: همسر شهید مرحومه عفت شجاع 🍃 @zendegishahid