eitaa logo
زندگی شیرین با شهدا
263 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
یک حس ناب ... فرهنگ و کار فرهنگی در کلام امام خامنه‌ای عشق ،امید ، زندگی ،شهادت، رشادت .... و رسیدن به آرامشی شیرین مهمان ما در کانال ... زندگی شیرین با شهدا باشید🍁 @zendekisherinbashohada1396
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام روزها و اتفاق‌های زندگی برای این است که بتوانید عکس یادگاری با خدا بگیرید تا در وجودتان نقش ببندد و با آن ماه رمضان و شعبان و رجب خودتان را بسازید و چه نیمه شب‌هایی از شما که برای فرشته ها بوی آشنای عطر امام را می‌دهد اگر آن عکس را خوب در قلب‌تان نقاشی کنید .. .. 🌿🌧 [مسیر فاطمه .. ]
ما باید گوشه ای خلوت کنیم و با خودمان تکلیف‌مان را روشن کنیم: ۱. میخواهیم رشد کنیم اما توانایی نداریم .. ؟ ۲. واقعا نمی‌خواهیم رشد کنیم توانایی نداشتن را بهانه می‌کنیم .. ؟ هنوز محبت های غیر ما را اسیر کرده و گوشه ی دلمان جای دارد ..
مردم باشهادت‌ شان راه انقلاب و جمهوریت و هویت این نظام و این‌خیمه و این‌حرم را مقدس می‌کنند تا حفظ شود .. فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا.. _۲۳احزاب
خط مقاومت هدف است و نشانه است نقشه یکیست؛ غزه و کرمان بهانه است از زائران تربت او هم به وحشت‌اند چون راه حاج‌قاسم ما فاتحانه است
از نام تو.. از یاد تو.. از زائران تو.. هراس دارند.. مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل
Mehdi-Rasouli-Ey-Lashgare-Hosseini(128).mp3
4.46M
عالم از خون شهید، شود زیر و زبر .. عاقبت کاخ سفید، شود زیر و زبر ..
ادامه روایتگری قسمت ششم یک روز که بچه آموزش می دیدن نزدیک عصربود کل گروه جم شدن لبه آب همه نشسته بودن شهید ابوالقاسم حاجی بابایی آموزش پرتابه نارنجگ را به بچه ها یاد می داد حال همه نشستن یک دفعه شهید حاجی بابایی از کل گروهان به من گفت آقای اسدالهی 🌴🌴🌴
بیا یک نارنجگ جنگی پرتا کن داخل آب خب من هم اولین باربود می خواستم پرتاپ کنم گفتم من تا حال نارنجگ پرتا نکردم گفت پرتاکنید یادمی گیری خب من یکی دومتری رفتم جلو گروهان که نارنجگ را به اندازم پیم نارنجک کشدیم 🌴🌴🌴
به جای که نارنجک از بالای سرم به آب پرتا کنم ازجلو سینم پرتاکردم خب تاحال از این کارها نکردبود نارنجک افتاد تو یکی دومتری بچه خدا خیلی رحم کرد خب بچه زود هم خوابیدن رو زمین ترکش چوان تو آب بود زیاد به بالا نیاد دیگه شهید حاجی بابای گفت آخه این چه طرز نارنجگ انداختن است دیگه گفتم شرمند زیاد بلد نبودم 🌴🌴🌴
خب یادم رفت بگم درحالی که من نارنجگ را به آب انداختم وقتی منفجر شد ماهی خیلی زیادی روآب آمد بچه ها مشغول ماهی گفتن شدن و اون شب از ماهی های که گفته بودن ماهی رو آتش کباب کردیم خیلی مزه داد چون بچه از صبح تا شب آموزش های سختی را می گذارند و سرمای زمستان هم خیلی استخوان سوز بود پایان قسمت ششم 🌴🌴🌴🌴
پایان قسمت ششم از روایتگری سعیداسدالهی انشاالله ادامه روایت فردا شب 🌹🌴🌹🌴
چرا اینجا خوابیدی؟! سلام طفلی که نمی‌شناسم‌ت... اینجا که جای خوابیدن نیست. مادرت کجاست؟! بابا می‌داند اینجایی؟ نگرانت نیستند؟! نکند دنبالت بگردند... قرار بود بیایید کرمان، دیدن سردار دل ها، نه؟! حتما ذوق داشتی، زیاد! موکب های توی راه را دیدی؟ آن همه جمعیت را، آن همه شور و شوق را. از کدامشان خوراکی گرفتی؟ چند نفر به قربان چشم های زیبایت رفتند و شکلاتی تقدیمت کردند؟ چقدر پیاده‌روی کردی تا به اسطوره‌ات برسی؟ حتما زیاد خسته شدی که اینجا و اینطور به خواب رفتی... نکند توی ماشین، تا به کرمان برسید، داشتی «سلام فرمانده» را می‌خواندی؟ یا «جون میذارم برا کشورم» را؟! چرا موهایت پریشان است؟ چرا لباست خاکی‌ست؟ دستان کوچکت چرا سردند؟ چرا جانت را جا گذاشتی پسر کوچکم؟... بیدار شو، کف خیابان جای خوابیدن نیست. بدن کوچکت تاب این همه سختی را ندارد... بلند شو نازنینم، بند دلم را پاره کرد تصویر خوابیدنت... خونت بی تقاص نمی‌ماند 🖤
می‌گفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.» علیرضا که به اینجای حرف‌هاش رسید، مادر گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد... پسرک چشم‌ش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهن‌ش بازسازی می‌کند. -‌ «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...» مکث می‌کند. چشم‌ش دارد همین چند ساعت پیش را می‌بیند! - «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشم‌هام بد جور سوخت، افتادم زمین...» پاچه‌ی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن می‌ریخت پایین: -‌ «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!» از پیش آن‌ها می‌روم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را می‌بینم. علیرضا را به‌ش می‌شناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛ -‌ بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»
روایت از کرمان؛ روایت از یک شهر مقاوم؛ زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود. لب‌هایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بی‌جانش را نگه داشت. نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش می‌کنی؟" زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بی‌جانی بود که بر پارچه‌ی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی." زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق‌ها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق‌ها بیابد. آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه می‌رفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد. جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز می‌کنم" در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشم‌هایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم." بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت ... روایت از فاطمه مهرابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشنوید صحبتهای مردی که چندین نفر از اعضای خانواده اش شهید شدند.... همینقدر مظلوم همینقدر مقاوم 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین روضه شهید عادل رضایی😭 او مداح گلزار شهدای کرمان بود که ساعاتی بعد از مداحی به شهادت رسید
🏴 ما به کمتر از حذف و نابودی اسرائیل قانع نمیشویم
اجازه گرفت این چند روز برای تبلیغ در مسیر گلزار ملبس شود... حتی خودش عمامه نداشت.... عمامه ای ازدوستش گرفت واما اولین تجربه ملبس شدنش مصادف شد با ردای زیبای شهادت 😭😭😭 چندروز قبل استاد ازش میپرسه علیرضا بچه نداری؟ میگه توراهی دارم اسمشو گذاشتم زینب😭😭😭 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه صدای جنگ، صدای اداره ی جهان است به دستِ قلب های خالی از خدا
: «خالی‌ترها قیمتی‌ترند» ✍ زیر چترِ نگاه تو، اتفاق افتاد؛ سنگین‌ترین خطاهای من، که می‌توانست شروع فاجعه‌ای بزرگ باشد! • نه ترسی از چشمانِ همیشه حاضرت داشتم، نه ترسی از بازگشت دوباره به مقصد آغوشت! آنقدر نَرم و بی‌عِتاب به پایم صبر کرده‌ای، که گویی بنده‌ی دیگری نداری! • زیر چتر نگاه تو اتفاق افتاد؛ هرآنچه بارها با «إِنَّ اللهَ يُحِبُّ...» بر آن مُهرِ تاکید زده بودی. و من، نه آنکه نخواهم، نشد که بر خویش چیره شوم، و رقم زدم هرآنچه را که نباید به بار می‌نشاندم! • بارها با خودم فکر کرده‌ام؛ اجازه می‌دهی خطا کنم! اجازه می‌دهی برگردم! اجازه می‌دهی خطاهایم را فراموش کنم! و باز اجازه می‌دهی از نو تکرار کنم. • حوصله‌ات چرا از این‌همه رفت و برگشت‌های گاه‌ و بیگاه من سر نمی‌رود؟! چرا هر بار که برمی‌گردم باز با اشتیاق بغل وامی‌کنی و چنان به مِهر می‌فشاری‌ام که گویی بنده‌ی دیگری نداری؟! • ظرفِ بخشش تو آنقدر بزرگ است؛ که بر جرأتم به خطا و طمعم به توبه افزوده است. هراس ندارم از بازگشتن. شبیه فرزندی ناخلف که می‌داند مقصد آخرش باز همان خانه ی پدریست که در به رویش می‌گشایند و راهش می‌دهند! • «یا مَنْ فِی عَفْوِهِ یَطْمَعُ الْخَاطِئُونَ» راست گفته‌ای طمع کرده‌ام به عفوت، درست همان وقت که استخوان‌شکسته و به بن‌بست رسیده، برگشتم! و تو چنان ندید گرفتی که گویی هرگز شاهد ماجرا نبوده‌ای! • و حال نوبت من است؛ که ظرفِ عفوم را چنان بگسترانم، که دیگران، نه از نگاه قضاوت‌گرم بترسند و نه از قلبِ تنگ و تاریکم. طمع کنند به بازگشت حتی اگر شرم خطاهایشان، هراس بر دلشان افکنده باشد. • حال نوبت من است و ماجرای تکرارِ «شتر دیدی... ندیدی»های تو.
@ostad_shojae.mp3
7.34M
✘ چرا من با نماز مست نمی‌شم؟ ✘ چرا من توانِ برقراری ارتباط عاشقانه با غیب رو ندارم؟ ✘ چکار کنم از عبادت به لذّت و کیف برسم؟ |