زنده شاد
#خاطرات_ساحل 🔻قسمت دهم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#خاطرات_ساحل
قسمت دهم...
🔻چند روز اول حضورمون کنار #ساحل و فقط قدم میزدیم
از ساعت پنج بعدالظهر تا حوالی هشت
از پارکینگ یک شروع میکردیم قدم زدن تا پارکینگ چهار،پنج می رفتیم و میومدیم 😊
🔸کار مون هم این بود که میرفتیم سمت #مسافرها،یه سلام و احوال پرسی وخوش آمد گویی
اگه گرم می گرفتند ،یه چند دقیقه ای کنارشون بودیم و بیشتر صحبت میکردیم
♨️از مسائل مختلف و زندگی و صحبت های عادی دیگه
اگه هم تحویل نمی گرفتند که هیچی
می رفتیم سراغ سوژه های دیگه..
روزهای بعدی علاوه بر #شکلات،
#بادکنک هم به کارمون اضافه شد🎈
.با این تفاوت که شکلات و به همه میدادیم
کوچیک و بزرگ
❌ اما بادکنک و فقط به بچه ها میدادیم 👫
که البته خیلی #رایگان هم نمی دادیم
مثلا می گفتیم یه شعری بخون یه آیه قرآنی یا هر چیز دیگه
اگه هم بلد نبودند یا خجالت می کشیدند اسمشونو و هم می گفتند بادکنک و می دادیم🎈
خلاصه نمیذاشتیم کسی دست خالی بره
یادمه تو پارکینگ دو با یکی از دوستان در حال قدم زدن بودیم
یه خانواده ای رو دیدم که رو زیلو نشسته بودند
یه خانواده چهار نفره👨👩👧👦
که جوون بودند .یه پسر سه چهار ساله به اسم آرمین و یه دختر ۸ ساله به اسم آیدا داشتند 😊
رفتم جلو..
✋سلام کردم..پدر خونه شوکه شد یه لحظه
تو همون حالت نشسته جواب سلام و به زور داد
بدون معطلی نگاهمو معطوف به پسر کوچولو کردم ،
سریع یه #شکلات بهش دادم
پسره لبخند زد😊
رو کردم به دختره گفتم چند سالته و اسمت چیه
گفتم شعر بلدی بخونی؟
گفت آره ..گفتم بخون..
🌸همین طور که داشت #شعر و میخوند به دوستم گفت بادکنک و باد کن
از این بادکنک هایی بود که خیلی بزرگ میشد
شعر خوندنش که تموم شد بادکنک آبی رنگ و بهش دادم و خیلی هم #خوشحال شد☺️
#پدر خونه که تا این لحظه همچنان نشسته بود و ما رو فقط نگاه می کرد👀 نیم خیز شد و گفت حاج آقا ممنونم
میشه آیدین هم شعر بخونه؟😇
گفتم بله که میتونه
آیدین هم شعر معروف یه #توپ دارم قلقلیه رو تا نصف خوند🎾
و یه بادکنک قرمز تقدیم آرمین شد😍
پدر خونه که کمی از حالت تعجبش کم شده بود رو کرد به من و گفت حاج آقا به منم بادکنک میدی😁
از اونجا که مهمات خیلی کم بوده و به همه نمی رسید شرمنده بابا شدیم و نشد بهش بادکنک هدیه بدیم🙂
خواستم خداحافظی کنم که مادر خونه گفت حاج آقا یه لحظه
گفتم بفرمائید
گفت میشه بچه ها و همسرم کنارتون بایستند و یه عکس یادگاری بگیرم؟📸
گفتم بله بفرمائید
عکسی که کنار ساحل #بابلسر به گفته پدر خونه برا بار اول با دوتا حاج آقا گرفته شد...
@zendeshad
#بادکنک
در یک شهربازی، "پسرکی سیاه پوست" به مرد "بادکنک فروشی" نگاه می کرد که از قرار معلوم "فروشنده مهربانی" بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک "بادکنک قرمز" را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را "جذب" خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را "رها" کرد.
بادکنک ها "سبکبال" به آسمان رفتند و "اوج" گرفتند و "ناپدید" شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به "تماشا" ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود، تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا!
اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، "بالا می رفت؟!"
مرد بادکنک فروش "لبخندی به روی پسرک زد" و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
"پسرم آن چیزی که سبب #اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."
چیزی که "باعث رشد آدم ها" می شود "رنگ و ظواهر" نیست.
""رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند.""
* مهم #درون آدمه؛ چیزی که در درون آدم ها است "تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه" و هر چقدر "ذهنیات" "ارزشمندتر" باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه.
@zendeshad