eitaa logo
‌زندگی من
126 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_نهم ولادت امام صادق و پیغمبر اکرم صلوات الله علیهما بود . کل پولی ک جم
آنگاه آخوند شدم .... برای خودم شخصیت مستقلی ساخته بودم. کم کم بنای وجودم پی ریزی شده بود و آماده بود تا یک شخصیت کامل روی آن سوار شود ، آماده بود تا یک مدافعِ دینِ خدا از بنای آن شکل بگیرد. من هر چ علم دارم علناً از خداست، اما به واسطه هایی ، اولین واسطه تربیت خوب پدرم در کودکی ، و انتقال مفاهیم عمقیِ دینی ، با زبان قابل فهم بود. دومین واسطه این علوم ، که ذهن مرا پی ریزی کرد ، علمی بود که به واسطه ی مسجد آموختم. اواخر ششم ابتدایی که بودم، احکام را قشنگ بلد بودم. حتی چیز هایی می‌دانستم که پدر و مادر و برخی اطرافیان هم نمی‌دانستند. همه این علوم را هم مدیون همین مسجد و جلسات قرآن آن ام . برایمان کلاس عربی گذاشته بودند. محض اینکه سال بعد در عربی لنگ نزنیم. ولی خب بنده خیلی جدی تر از حد عربی را یاد می‌گرفتم! برایم مهم شده بود. به طوری که ۱۴ صیغه های ماضی و مضارع و ضمایر متصل و منفصل مرفوعی و منصوبی را از حفظ بودم. ( همین الان که بهش فکر میکنم سرم درد میگیره) لذا در دوره راهنمایی نمره عربی بنده زیر ۲۰ نشد ، اگر چ لیاقت بنده بیشتر از ۲۰ بود... (دبیر عربی سر کلاس عمدا سوالاتی میپرسید که کسی بلد نباشد، مثلا اینکه فرق بین الرجل و رجلٌ چیست؟ یا مثلا مگر ن شجرة تِ ی گرد دارد و تِ ی گرد هم مخصوص مؤنث است، پس چرا شجرة این تِ را دارد؟ و من هم جواب این سوالات را می‌دانستم و راحت پاسخ میدادم ، بعدا فهمیدم که این مطالب مربوط به سال دوم دبیرستان است!) کلاس سوم ابتدایی بودم. من و پدرم و مادرم و ماشین توانمندمان از کنار مدرسه ی نیمه کاره ای می‌گذشتیم ، پدرم فرمود که : مدرسه ی راهنمایی تو اینجاست ، بعد از مدرسه ، اینجا باید ثبت نام کنی..! سه سال گذشت و قرار شد مرا در این دبیرستان ثبت نام کنند. مدرسه غیر دولتی بود ولی خب ... مؤسسش رفیق بابایی ام بود و البته ، بنده را هم خوب می‌شناخت و منم خوب او را می‌شناختم. یک حاج آقایی با محاسن جو گندمی و لبخندی بر لب ، از ویژگی های حاج آقا این بود که مشت های محکمی میزد ، میگفتند اگر کسی از او مشت نخورد به جاهای بالا نمیرسد ... ( در کل آن سه سال در زیر آماج مشت های ایشان رشد کردیم😅) انقد که مرا می‌شناختند که مصاحبه هم نگرفتند و بنده اولین کلاس هفتمی بودم که در این دبیرستان ، رسماً دانش آموز شد... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍