زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_یازدهم پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته بودم. باید کمی خودم را سنگی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_دوازدهم
در راهنمایی حسابی سرم شلوغ شده بود برای کار های فرهنگی ، در خلال این کار ها، زیر خاکی مشورت هایی هم میدادم.
زنگ تفریح که میشد نفسی عمیق میکشیدم و بعد از اینکه دبیر های بد اخلاق را دعا میکردم ( بنظرتان به جای دعا چ میگفتم🤔) اماده ی استراحت میشدم. اما خب طبق معمول رفقا می آمدند کنارمان برای کار های مختلف اعم از سوالاتی من باب جواهرات یا احکام مختلف دینی یا سوالاتی که برایشان پیش می آمد و... عده ای هم حوصله شان از بقیه سر میرفت و تعریف از خود نباشد می آمدند تا پیش من اوقاتشان را به خوشی سر کنند.😌
از خاطرات سال اول راهنمایی یادم می آید که:
من بچه ای پر رو بودم و جلوی ناحق بودن می ایستادم. سر یک قضیه ای با یکی که از خودمان خپل تر بود دعوامان شد 😶 یکی من او را زدم و دو تا او مرا زد😁🤕. دبیر ورزش من و او را احضار کرد و گفت : چرا دعوا کردید😡 بنده هم عرض کردم ک: تقصیر ممد بوده👉.
دبیر هم گفت هر دو تایتان برید دم دفتر. من هم با قدم های استوار، بدون اینکه طلب عفو کنم راهی دفتر شدم اما رفیقم ماند ... . در اثنای راه بودم که دبیر داد زد بیا اینجااااا بینم🗣 برگشتم و با چهره ای حق به جانب گفتم : جانم ؟ و خدا شاهده اینگونه جواب داد: تو خجالت نمیکشی میری دم دفتر ؟ چرا عذر خواهی نمیکنی ؟ و... منم گفتم که خب تقصیر ممده😐 به من چ؟
آقا خلاصه ... دبیر میرود دفتر و میگوید این بچه خیلی پر روعه و ... ما هم زیاد برایمان مهم نبود.🚶♂وولا
نهایتا میخواستند اخراج کنند دیه .. که نمیکردند.🤷♂ هر جوری بود من و رفیقم با هم مصالحه کردیم و به طور عجیبی با هم رفیق شدیم 😃 اصن کسی فکر نمیکرد که من و او بشویم دو رفیق صمیمی ... چنانکه بعضی وقتا معاون یکی از بچه ها را میفرستاد که مرا ببرد دفتر و کار های فرهنگی را پرس و جو کند ، اما به جای اسم من اسم رفیقم را اشتباهی میداد 🤦♂آخرش هم میگفت از بس شبیه هم شده اید که قاطی تان میکنم( محمد از من چند ماه کوچکتر بود. خپل بود ولی بشدت ناز... صدای قشنگی داشت و در مسابقات قرآن فرط و فرط مقام می آورد . قرار گذاشته بودیم که بعد از سیکل هر دوتایمان برویم حوزه ... اما او رشته ریاضی فیزیک را انتخواب کرد و من معارف را ... از سرگذشت محمد خبری در دست ندارم💔) ممد را خپل بی خاصیت هم صدا میکردم ولی انصافا خاصیت های فراوانی داشت ، اعم از رساندن تقلب و خنداندنمان وقتی حوصله مان سر میرفت و کار های بلانسبت اُسکولانه ی دیگر ... اصن یه جونوری بود ...😕
ولی خلاصه ... با هم درس میخواندیم ... تا اینکه یک روز ....
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب