زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دوازدهم در راهنمایی حسابی سرم شلوغ شده بود برای کار های فرهنگی ، در خلا
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_سیزدهم
کلاس هفتم بودم
محمد بچه پولدار بود. هر روز انگشتر های گرون قیمت و ... کلا پولدار بود دیه. داد زد گفت بیا اینجا کارت دارم😲 گفتم ک حال ندارم😐 خلاصه اصرار زیادی کرد ، منم گفتم ک اگه بیام ، باید وقتی رفتی نجف برام یه عبا بیاری🙄 عبام دیه کهنه شده . در کمال ناباوری گفت باشه 😐 منم گفتم بگو بخدا، گفت بخدا🙄 منم رفتم ...🚶♂رفت نجف و اومد یه عبای قهوه ای سوخته گیرمان😃 اقد ناز بود ... .
با ممد خاطرات زیادی داشتیم ، هر دو تایمان مدرسه را آتش میزدیم. ولی خب یک مشکلی داشت ، آن هم این بود که تنبل بود 😐 و من تنبل نبودم ( البته به نسبت رفیقم) هیئت های امیر برومند و رضا شیخی را با هم میرفتیم .. با هم کلاس مداحی میرفتیم و... هر چ از ممد بگویم کم گفتم ... دلم میخواهد برای بار دیگر ببینمش و آن دنبه هایش را در آغوش بگیرم و بگم چطوری ممد جان ... اما حیف ک زمان به عقب بر نمیگردد نکته👈🏻 خیلی هایمان حس میکنیم هر چقدر بزرگ تر بشویم ، آینده جذاب تر میشود و دعا میکنیم زود تر بزرگ شویم ، اما آن آزادی که در دوران کودکی و نوجوانی هست ، ن در جوانی هست ن در میانسالی ، ن در پیری ... اگر بچه بودیم و دلمان چیزی میخواست با کمی گریه بدستش می آوردیم ... اما در جوانی خیلی چیز ها را میخواهیم که هر چ زار بزنیم به دست نمی آوریم و صرفا قلبمان بیشتر درد میگیرد لذا از همان عمری که در آن هستید ، بیشترین استفاده را کنید!.
القصه... سه شنبه بود. مدرسه ما سشنبه ها و شنبه ها ، به جای آنکه ساعت ۱۲ و نیم تعطیل شود ساعت ۲ و نیم تعطیل میشد ، لذا باید ناهار هم همراه خودمان میبردیم. ناهارم را خوردم و منتظر شروع کلاس بودم ، با رفیقم صحبت میکردم و تیکه میپراندیم. تخته وایت برد کلاس ما از جنس شیشه سکوریت بود( شیشه ای بسیار مقاوم که یا نمیشکند ، یا اگر بشکند بشدت بد میشکند و به ذره ذره های بسیاری تبدیل میشود و بعضی وقت ها هم مثل یک تیر در میرود) در تخته پاک کن ها ، یک آهن ربای کوچک نیز بود، اما تخته پاک کن ما آهن ربایش شل شده بود و محکم نبود🤦♂ ( این خاطره از بد ترین خاطره های زندگی بنده است ) تخته وایت برد پشت بنده بود به رفیقم گفتم از جات اگه بلند نشی این تخت پاک کن رو به سمتت پرتاب میکنم ها!🙄 رفیق ما هم محل نگذاشت. هر چ قدرت در جانم بود را به دستم منتقل کردم دستم را به جهتی به عقب بردم تا پرتاب کنم ، اما ... تخته پاک کن شبیه دایره بود 🤦♂🤦♂🤦♂🤦♂🤦♂ امان از دایره😭 یک دورِ ۱۵۰ درجه خورد و با پشت سر بنده اصابت کرد😳😳😳😳😳😱 قلم در توصیف آن موقعیت علیل و فلج و ناقص است وقتی برخورد کرد ، چنان صدای مهیبی داد که تمام کسانی که داشتند ناهار میخوردند لقمه در دهانشان ماند و با عجله به کلاس ما می آمدند. خادم مدرسه که دم در مدرسه بود و حدود ۷۰ متر دور تر با عجله دوید و به سمت کلاس آمد ... .
من هم ک دیگر حکم قتل خود را امضا کرده بودم آماده ی حضرت عزراییل بودم و منتظر شدم ک بیاید ... اما ... این فکر به ذهنم رسید که خودم را به غش بزنم🤣🤣🤣 آخ یادم که میوفته یه جوری میشم😂 خودم را پخش زمین کردم و فریاد میزدم یکی منو بگیره😭 یکی منو بگیره ( بچه های بی ادب مدرسه تا آخر سال سوم راهنمایی مرا با این الفاظ تمسخر میکردند🚶♂) مدیر مدرسه که الحق و الانصاف بچه ی باحالی بود آمد بالا سرم و گفت ک : چیزی نشده ک پاشو عزیزم🙄😐 فقط یه خسارت مالی بود همین . من نیز با حرف ایشان کم کم نرم شدم و از حالت غشی خارج شدم. اما خب ... قضیه به اینجاها ختم نشد ....
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب