eitaa logo
‌زندگی من
147 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌پنجم کلاس هشتم بود که قرار شد توفیق الهی بشود و منم پس از یه عمر حسر
آنگاه آخوند شدم .... ساعت ۴ و نیم بود. آنچنان ذوق داشتم که قشنگ داشتم منفجر میشدم. بابایی ام مرا ترمینال برد ، چون باید از ترمینال برای عبدالخان( منطقه ای نرسیده به مرز جذابه) ماشین می‌گرفتیم. از عبدالخان تا مرز نزدیک نیم ساعت چهل دقیقه بیشتر راه نبود. ماشین هایی که مرز می‌رفتند، از آنجا می‌گذشتند. نزدیک یک ساعت منتظر آن معلم مداحی ام بودیم تا بیاید‌. شما ایشان را با نام (حج غلامحسین بشناسید.) حج غلامحسین دیر کرد و بهترین فرصت بود تا زیر منبرِ پر بارِ علمِ پدرم ، تلمذ کنم. عاشق این لحظاتی هستم که پدر_پسری تنها میشویم و می‌شود قشنگ هر چ اطلاعات دارد را از وجودش سرقت کنم. با اینکه فاصله ی سنی من و پدرم ، دقیقا سی سال است ، اما باز عینِ دو رفیق با هم گپ می‌زنیم و البته مثل شاگرد ، درس یادمیگیرم . برادرِ تنی نداشتم و ندارم. ولی پدرم بنده خدا به جای یک برادر بزرگتر برایم برادری کرد. و انصافا خوب برادری بود. ساعت نزدیک ۵ و ۴۵ دقیقه بود که سر و کله ی حج غلامحسین پیدا شد. پدرم هم کم کم بحثش را جمع کرد و توصیه های آخریِ سفرم را به من گفت: مواظب باش از حاجی جا نمونی! مواظب پاسپورتت باشیا! اگه خودت گم‌ شدی یا شهید شدی مهم نیست فقط پاسپورتت جایی نمونه!! ببین!!!! پاسپورتتتت!!! منم گفتم چشم. انگشترِ عقیقم را میخواستم با خودم ببرم کربلا و به ضریح متبرک کنم ، اما خب لحظات آخر پشیمان شدم و به قصد امانت به باباییم دادم تا مواظبش باشد حتی أن اَعود الیهم.( تا برگردم پیششان) یکی از حسرت هایی که به شدت در گلویم باقی مانده این بوده که هر وقت بشود دست بابایی ام را ببوسم و بابت یک عمر زحماتی که کشیده و یک عمر فداکاری هایی که در حقم کرده از او تشکر کنم ، اما هیچ گاه نگذاشت. نذر کرده بودم اگر عازم کربلا شدم ، دستانش را ببوسم. در لحظه های آخر ماچی آب دار به دستانش زدم و او نیز به کله ام ماچید. و همانطور که بغض را پشت گلویش می‌دیدم. با او خدافظی کردم... سفری که معلوم نبود فرزندش اصلا برگردد یا ن! یک هفته قرار بود بی‌خبریِ مطلق باشد!! مطلق!( بنده هیچ گوشی تلفنی همراهم نبود و حج غلامحسین هم نیاورده بود ). بعد از خداحافظی برای گرفتن تاکسی، سر جاده ایستادیم. و حج غلامحسین می‌گفت : چذابه ! چذابه! ماشینی اطلسی رنگ جلوی ما ایستاد. دو نفر مسافر داشت. گفت میروم چذابه ، اما به فلان قیمت. اگر اشتباه نکنم می‌گفت ۶۰ هزار تومن. اما حج غلامحسین گفت : الا و بلا فقط ۳۰ میدم. آن شخص قبول نکرد و رفت ... . ماشین بعدی ایستاد. گفت چذابه نمیرم ، اما تا نزدیک شوش میرم. اگه میخاید ببرمتون اونجا و از ماشین های چذابه که اونجا می ایستن بگیرید و برید چذابه. ما هم گفتیم باچ ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍