آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_سیُپنجم
کلاس هشتم بود که قرار شد توفیق الهی بشود و منم پس از یه عمر حسرت خوری، بابام اجازه بده برم کربلا.
من خودم که باور نمیکردم. ولی ابوی فرموده بود اگه میخای بری کاری ندارم.
پاسپورتم نزدیک به ۹ سال بود که مُهری نخورده بود. بعد از سفر به سوریه، دیگه توفیق سفر به خارج از کشور نداشتم. اما خب سال هشتمم این موهبت شامل حالمان شد.
بعد از مدرسه بود که باباییم فرمود بریم برای پاسپورت عکس بگیریم. هوا گرم بود ، پیرهن تنم سیاه بود قیافمم یکم تو افتاب سیاه شده بود و یک فاجعه ای!
من دموی ام و موقع گرما صورتم سرخ میشه. شما در نظر بگیرید سرخ و سیاه چی در میاد🤦♂ همونجوری یه عکس گرفتن و با کامپیوتر یکم سفیدش کردن ولی چشمتان روز بد نبیند قشنگ سرویس شده بود قیافم.
اما خب ...
چ کنیم. مجبور شدیم همان را بردیم برای پاسپورت و چسباندن در صفحه ی اول پاسپورتمان.
هزینه ی کربلا رفتن من ، سر جمع ۵۰۰ هزار تومان بود. از همین تریبون اعلام میکنم پدرم فقط ۱۰۰ تومن در اختیارم گذاشت. ینی آن هم احتیاطی بود و گفتم شاید نیاز شود.
هزینه ی پاسپورت و رفت و برگشت و خرید سوغاتی من از کربلا کلا پونصد تومن شد که تماما از سفره ی امام حسین بود( آن صله هایی که در مراسمات هدیه میگرفتم).
هماهنگ کرده بودم با یکی از آشنایان که او هم اتفاقا زمانی معلمِ مداحی ام بود. با او قرار شد به این سفر با عظمت برویم.
از اولش چندین بار تماس میگرفتم و هر چند روز یکبار میپرسیدم که خب؟! چ کنیم؟! چ ببریم!؟ چ نبریم؟! کی میرویم؟! و ...
بنده خدا کچل بود. کچل ترش کردم😂 اما خب دیگر ... .
قرار شد پنجشنبه عصر ، ساعت ۱۷ به سمت مرز حرکت کنیم ....
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب