eitaa logo
‌زندگی من
126 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پانزدهم اواخر کلاس هفتم بودیم. از بچگی عادت به درس خواندن نداشتم حوصله ا
آنگاه آخوند شدم .... از زندگیمان خدمتتان عرض میکردیم. حالا بحثِ ریاضی و اینجور خاطرات تلخ بماند برای تابستانِ سالِ هفتمم. یه فلش بَک بزنیم به حوالی آبان و آذر همان سال ...( از بچگی در مسابقات آوایی_مذهبی بشدت زیادی شرکت کرده بودم در حدی که الواح تقدیری که به دستم رسیده بود از بس سر ریز میشدند ک بعضی هایشان را انصافا میریختم دور🤦‍♂البته خب بچه بودیم و نمی‌دانستم اینان چ خاطراتی خواهند شد ... خلاصه ما از کلاس دوم ابتدایی ک مقام دوم شهرستان رو کسب کردیم به فضل خدا هر سال دارای مقامات زیادی در رشته های قرائت تحقیق ، قرائت ترتیل، اذان، مداحی و ... بوده ایم. به فضل خدا مورد وثوق مقامات شهرستانی هم بودیم و در نماز جمعه ی شهرستان هم هر ماه تلاوت یا اذان برایمان جایی خالی میکردند و صدایمان را به سمع اهل شهر میرساندیم.) القصه ... اصرار زیادی برای شرکت در مسابقات داشتیم. محمد ( همین رفیقِ گل ما) هم صدایی بشدت جمیل و بهشتی داشت برای ترتیل قرآن. به سبک حجازی و عجمی و صبا ... اصن مخلوط جذابی میشد ک هر چ تعریف کنیم کم گفته ایم. یکی از مسوولین قرآن و عترت شهرستان را می‌شناختم و با هم ارتباط صمیمی داشتیم ( اگر چ الان کل واحد قرآن و عترت شهرستان مرا با نام کوچک صدا میزنند و یه جورایی رفیقیم😶) به این بنده خدا عرض کردم که مسابقات امسال کِی برگزار میشود و ...🤔 ایشون هم گفت ک هفته ای دیگه! به مدیر مدرستون هم ک بخشنامه زدیم و گفتیم ک خبرتون کنه. مگه نگفته بهتون ؟😳 بنده هم ک قیافه ام دقیقا شبیه همین ایموجی تعجب شده بود گفتم : نه به جان خودم.🙁 گذشت و گذشت تا چند روز بعد یهو مدیر مدرسه بنده و مَمَد را احضار کرد😱 در مقابل معاون با لحن مملو از عصبانیت گفت ک: این دو تا رو امسال نمیزاری پاشونو بزارن مسابقات😡 انضباطشون رو هم کم میدی😠 رفتن تو اداره عابرو مدرسه و منو بردن!!!! امروز رفتم اداره بهم میگن چرا اطلاع رسانی نمیکنی به دانش آموز های مدرسه ات و ... . کلا ما رو شست و گذاشت سر بند تا خشک بشیم😐 ( کسی نبود بگه خو مومن اطلاع رسانی کن تا ما نریم خبر بگیریم. وولا🚶‍♂) آری یه دعوای حسابی با ما کردند. اگر چ این دعوا ها زیاد بود😂 یادمه محمد یبار با معاون درگیری فیزیکی پیدا می‌کنه و معاون را با مُشت مورد عنایت قرار میده 🤦‍♂😂 نمره انضباطش کم شده بود اون سال واقعا 😂 حالا در کل ... برامون این دعوا ها عادی شده بودند و این احضار ها ... . ولی خب ... ادامه اش را خدمتتان عرض خواهم کرد. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍