زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هجدهم بعد از اینکه گفت کافیه، تعجب کردم. گفتم لابد از بس عالی خوندم ک هم
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_نوزدهم
من احتمال میدادم نفر اول شهرمان بشوم.
چون انصافا مثل من کسی روضه بلد نبود بخواند. صدایم بخاطر پختگی که داشت، از همان بچگی شبیه آدم بزرگ ها بود.
برای نماز ک به یکی از مساجد شهر رفته بودم.( من در طول ده سال از زندگی ام که پایم به مسجد وا شده بود ، یعنی از پنج سال و نیمی تا ۱۵ سالگی ، در قریب به چهار_پنج مسجد فعالیت جدی داشتم و در جلسات قرانشان شرکت میکردم یا اذان آن مسجد را میگفتم و ...) یکی از داوران مسابقات مداحی را دیدم و با عرض سلام و چاپلوسی و تملق ، گفتیم ک نتایج چشد؟🤔 فرمود ک: اسم شریف؟ ما هم گفتیم ک ح... خ... هستم ( اولین حرف نام و نام خانوادگی ام را نوشتم) گفت نفر اول نیستی. و من از درون صدای تیرِ کُلت آمریکایی را شنیدم ... که صاف زد تو سرم.
همه رؤیا هایی که داشتم از هم پاچید ... .
فردایش که رفتیم مدرسه ، گفتیم حتما نفر دوم یا سوم شدیم. اما با کمال ناباوری اصلا مقامی در رشته ی مداحی نیاوردم ... قشنگ دِپ بودیم. اینجا یه نکته اخلاقی خدمت شما عرض کنم ( امام صادق علیه السلام میفرمایند که هر چیزی را که دوست داری ، ب آن کمتر فکر کن. این حدیث را خیلی وقت است که سر مشق خودم قرار دادم ، اگر چ کمتر از یک سال میشود که آن را شنیدم. وقتی انسان چیزی را دوست داشت ، کل زندگی اش درگیرش میشود. قلبش ... ذهنش ... آرامشش ... همه درگیر میشوند و حتی ممکن است درد بکشد! بعد از آن ، اگر به مقصود رسید ، شاید جبران شود، اگر نرسید چندین برابر بد تر میشود ... .
لذا تا میتوانید به آنچه که دوستش دارید کمتر فکر کنید.) خلاصه مسابقات هم تمام شد و ما با حمد و شکر خدا زیاد خودمان را درگیر نکردیم.😊 از بس قوی ام { اَلکی}
از اواخر کلاس شیشم ، بنده تو کار خرید و فروش و تحقیق درباره ی سنگ های قیمتی رفته بودم. در حدی متبحر بودم که یادم است در مسجد آماده خواندن نماز بودم که یه بنده خدایی ۲۳_۲۴ساله به بغلی اش گفت از این بشر ( اشاره به بنده) هر سوالی درباره سنگ ها میخوای بپرسی ، بپرس. که حالا یه چند تا سوال کردند و ما هم جواب دادیم😪
کل سرمایه ای که برای این کار داشتم ۱۸۰ هزار تومن بود🙂
من واقعا علاقمند به سنگ های قیمتی و خوشکل بودم. یادمه کلاس چهارم بودم ۹ تا انگشتر داشتم.😶
کلا بین من و انگشتر هام رابطه ی خوبی بود. برخلاف بقیه که انگشتر هایشان را گم میکردن ، من انگشتر هایم را هیچ وقت گم نکردم اگر هم بوده ، نهایتا یکی دو تا ... .
کل هزینه ای که واسه خرید و فروش و اینجور چیزا به دستم آمد ، از همان صله هایی بود که بعد از مراسمات و روضه هایی که میرفتم دستم میومد. آن زمان وقتی ازم میپرسیدن میخای چیکاره شی، میگفتم ک اول میخام آخوند بشم ، بعدش هم تراشکار سنگ های قیمتی...
داستان هایش مفصل است. اگر عمری باقی ماند خدمتتان عرض خواهیم کرد ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب