زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُنهم تق ، تق تق تق تق ... صدای قدم زدنم تو سالن اورژانس میومدم بهم
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_پنجاهُم
با آقایی که الان اسمش یادم نمیاد ، همراه
شدیم و از اوضاع پرسیدم .
گفتم چ میکنند ؟ شما چ میکنید ؟ پرستارا
چ میکنند ؟
جواب داد :
گاهی اوقات دارو های فلانی را میگیریم ،
اینجا، ما کس و کارِ این بندگان خداییم .
خانواده هایشان نمیتوانند هر روز با آنان
دیدار داشته باشد ، که خدای نکرده مبتلا
نشوند ، اما ما اینجا هستیم و مراقبت میکنیم.
در دلم ، یدونه اوم ... گفتم و به راهمان
ادامه دادیم. به طبقه همسطح بیمارستان
رسیدیم. گفت همراه من بیا ؛ همراهش
رفتم و به پرستار گفت :
خانم دکتر ، رمدسیور و دوا های تخت ۳۰۱ رو
بدید ، از بچه های جهادی ام ، برا تحویل اومدم .
خانم پرستار هم تشکرِ خیلی ریزی کرد و نایلون
قرص و سرم و آمپول را به دستش داد .
در راه ، به تخت های دیگری که سر راهمان بود
سر میزد و دلداری شان میداد .
مردی ۳۰ ساله بود ..
+ بح ، شما انگار مبتلا شدی ؟
_ آره .. اوضاعو ک میبنی🚶♂
+ خو بابا چیزی نیست که ، این سرم رو که
شما بزنی خوب میشی تقریبا ، کرونا آنچنان
هم خطرناک نیست 😂
_ بابا مگه نمیبینی این همه دارن با کرونا
میمیرن 😠😞 چی میگی ؟!
+ خب من دو هفته است اینجام 🙄 با بقیه
مریضا هم دیدار داشتم ، نگا من چقد سالمم
فقط یه چیزی رو بدون ، نباید بترسی !
ترس علتِ مرگ و میرِ بالاست! تو که الحمدلله
سالمی 🙄😃 رفتی خونه ، آب هویج بزن
توپِ توپ میشی !
_ راست میگی ؟
+ به جوووون ماااادرررم !
_ ان شا الله ک اینطور باشه که میگی ..
دمت گرم ، آروم شدم 🙃
از این مرد مبتلا دور شدیم و سمت اتاق
جهادی رفتیم .
تو راه ازم پرسید :
+دانشگاه میری؟
_ نه 🙄
+ طلبه ای ؟
_ هممم امممم ، چیزه ، یعنی ، آره طلبه ام !
+ بح ، خدا رو شکر
خدا حفظت کنه ، حوزه آیت الله قاضی ؟
_ نه ، حوزه حضرت محمد امین ص.
+به سلامتی ، به دکتر انیسی هم سلام
برسون .
_ مگه میشناسیدشون ؟
+ آره ، چند ماه پیش آفریقا بود ، شنیدم که
انگار تازه برگشته ..
_ آره ، ایشون نظریات خاصی داره درباره طلبگی
مدت تحصیل رو میخوان کم کنن و نحوه تدریس
رو هم قصد دارن روون تر کنن .
+ عه ؟ موفق باشه .
_ ان شا الله ...
رسیدم درب اتاق جهادی و طبق معمول نشستم
رو صندلی و مشغول گوش دادن به سخنان بقیه
بودم .
یه حج آقای اصفهانی بود که زیاد حرف میزد
یکمم رو مخم بود ...
ولی خب .. تحمل میکردم .
اون زمان ، عمامه ها رو خوب میشناختم .
یه عمامه دیدم کنج اتاق گذاشته شده اس ،
گفتم حاج آقا عجب عمامه ی نجفی ای ..🤩
گفت ک :
_ این نجفی نی 😏
+ حج آقا نجفیه 😐
_ نه این مدل نجفی نی
+ پ چیه ؟
_ من خیلی رو عمامه حساسم ، تو حوزه
اگه میدیم یکی عمامه اش خرابه ، همونجا
عمامشو میگرفتم و براش میپیچیدم .
+ این عمامه اگه نجفی نی ، پ چیه؟ 🙄
_ من باید برم دارو های اتاق های سالن بغلی
رو بدم ، بعدا حرف میزنیم .
+ باچ 🙄 یاعلی 🤚
( من خو میدونم تو حرف نمیزنی ، اما خو ..)
نزدیک ظهر شد و دیگه خسته بودم ..
به آقای فلانی گفتم که ، اخوی جان خروج
ما رو بزن که از محضرت مرخص بشیم 🤝
البته ... نیاز بهم نیست ؟
دمت گرم آقا حسین ، نه بچه ها هستن .
الحمدلله..
پس ما بریم دیگه ..
در پناه خدا ☺️
اما برای من شروع یک ماجرای جنجالی دیگر
بود...
برا مامانی مان قضیه را چطور شرح بدیم🙆♂
با ذکر یا ابوالفضل و یا خدا و یا ارحم الراحمین
اسنپ گرفتم و سمت منزل رفتیم ..
راننده نمیدونست سمت کرونایی ها بودم
و الا به هیچ وجه سوارم نمیکرد😂😂
رفتم و زنگ درب خانه را زدم و صدای زنگِ
قدیمی مان در آمد ...
صدایی شبیه صدای گنجشک ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب