آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُهفتم
فک کنم باباییمان از سر مزرعه ای که کار
میکرد ، توت فرنگی آورده بود و مشغول
خوردن بودم .
آن زمان ها پدرم پیش یکی از رفقایش ،
مشغول آبیاری و کاشت و داشت و برداشت
توت فرنگی بود .
چه توت فرنگی هایی ...
گاهی اوقات اندازه برخی هایشان به اندازه
نصف کف دست هم میرسید !
بهشان میگفتند توت فرنگیِ الیزه نژادشان برا فرانسه بود ( محض اطلاعات عمومی ).
در کنار توت فرنگی ، چیز های عجیب و غریبی
میکاشتند .
مثل :
بامیه قرمز ، کلم خمپاره ای ، بادمجون فینگر
و نعنا فلفلی و چیز هایی که نه یادم میاید
دقیق ، نه اصلا اسمشان را میدانستم !
القصه ...
گذشت و گذشت ، حدود دو سه هفته ای از
آموزش ها میگذشت ، اما دیدم خبری از
رفتن و جهاد و اینجور چیزا نی !
پرس و جو کردم و دیدم بله ... آن هایی که
مقرب تر بوده اند و آشنا تر بوده اند را به مصاف
کرونا برده اند 😒
ما کوچولو ها را نچ !
اما من ک بی خیال نمیشدم 🤝
_______________
+ ممد !
_ بله حسین ؟
+ این دوره ی تست گیری کرونا هم که انگار
سرکاری بود ..
_ بابا ول کن حسین 🤦♂ مگه اسکولی میخای
بری تو دل کرونا ؟!
+ ممد! تو خو میدونی من چقد قمپز در میکنم.
اگه یکی بگه چرا نرفتی و میترسی و ... چی بگم ؟
_ اوم... میگم چرا بیمارستان نمیری ؟
+ مریض خودتی 😒 برم چ غلطی کنم ؟
_ نه! بیمارستان نیرو نیاز داره! تعداد کرونایی
ها که رفته بالا ، کادر درمان نمیتونن کامل به
همه مریضا رسیدگی کنن.
از حوزه علمیه و بسیج و اینجور جاها آدم داره
میره کمک کنه .
+ به نکته بشدت توپی اشاره کردی ...
پارتی مارتی ، آشنا ماشنایی داری؟
_ به داییم زنگ بزن ، اون مسوول گروه جهادی
مسجده ، خودشم هفته ای چند بار سر میزنه.
+ عه؟
_ عا
+ ممنونت ❤️
_ حسین! مواظب باش!
+ نهایتش میمیرم دیه خو 😂
_ گُم رو 😒
________________
معتل نکردم و تماس گرفتم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب