eitaa logo
‌زندگی من
126 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دهم برای خودم شخصیت مستقلی ساخته بودم. کم کم بنای وجودم پی ریزی شده بود
آنگاه آخوند شدم .... پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته بودم. باید کمی خودم را سنگین تر نشان می‌دادم. آخر خیلی فوضول بودم.😶 روز اول راهنمایی ، مدیر مدرسه نگاهی به کارنامه ام کرد و گفت ک : آفرین ... کارنامه ات خوبه، فقط یکم باید ریاضی رو بیشتر بخونی. منم یک چشم گفتم ، اما از آن چشم هایی که یدونه ( وژدانن ولمون کن)ی در آن بود. خلاصه ... سال تحصیلی شروع شد و گفتند که کی بلده قرآن رو با صوت بخونه ؟ منم که دیدم همه در عالَمی دیگر سیر می‌کنند و اهل این چیزا نیستن گفتم که بنده.✋ در همان روز های اول جَنَم خودم را نشان داده بودم و مسوول مراسماتِ صف صبحگاه شده بودم. مسوولین مدرسه مرا تحویل میگرفتند و بنده هم تحویل می‌گرفتم.سال اول راهنمایی تا نیم سال اول ، چون مدرسه تازه کار بود،معاون نداشت و کل مدرسه قریب به پنجاه نفر میشد. اواسط سال بود که یک معاون پرورشی آوردند. ایشان کی بود؟ ایشان یکی از اساتید دانشگاه بود و در مسجد چندین جلسه خدمت ایشان درس قرآن و تجوید خوانده بودیم.😁 ما همینطوری اش هم مدرسه را صاحاب بودیم و هر کاری میکردیم، ایشان هم که معاون شده بود دیگر علناً سند مدرسه را به ناممان زده بودند و هر عشق و حالی میکردیم. 😅 در مدرسه ما، کسی حق استفاده از کتابخانه را نداشت. چونکه هم بهم ریخته بودند و هم کتب مناسب سن اشخاص نبودند. کتب حوزوی و نیمه حوزوی بودند و ۲۰ درصدشان به زبان عربی نوشته شده بود. من تنها کسی بودم که در اوقات بیکاری اجازه ی استفاده از آن را داشتم ☺️ اگر چ برخی از کتب هایشان را نمی‌توانستم بخوانم ، اما خب .‌‌.. در حد اینکه چند چیز جدید یاد بگیرم برای من مُکفی بود. در این کتابخانه فهمیدم المنجد چیست ... فهمیدم جد مقام معظم رهبری امام زاده ای در تفرش است... فهمیدم صفات خدا دو نوع اند سلبی و ثبوتی و .... کتابخانه باحالی بود. یک پنجره ی شفاف و شیشه ای داشت که وقتی از کتابخواندن خسته میشدم ، از آن به بیرون نگاه میکردم و لذت می‌بردم. چون بیرون از مدرسه فضای سبز و چمن و گنجشک و اینا بود... . مسوول فرهنگی مدرسه کلا من بودم. نصف مدرسه به واسطه ی بنده می‌چرخید و برنامه هایش با من هماهنگ میشد. اعم از شهادت ها و مناسبت ها و ... . برای شهادت ها و مراسمات ملی بنده مداح بودم. یادم است که برای اولین بار نوحه ی نزار قطری را کمی تغییر دادم و اندکی جملات عربی و فارسی قاطی اش کردم و یه شعر جمع و جور اما پُرررررررررر از غلط نوشتم. آماده اش کردم تا برای اربعین در مدرسه بخوانم. اما... چشمتان روز بد نبیند🤦‍♂ والده ام میخواست شلوارم را بشوید و حواسش به جیب شلوارم نبود. کاغذ شعر در جیبم بود و شعر به فنا رفت 😭 خداشاهده یادمه نزدیک به بیست دقیقه تا نیم ساعت گریه میکردم🤦‍♂😂 و ده دقیقه سرمو میکوبیدم دیوار والده هم دلداری میداد بهم. مرحوم بابا بزرگم که فهمید ماجرا چیه گفتند که : آقا تو مشکلت شعر عربیه؟ خو من میرم به رفیقم که مداحه و عربه میگم بهت شعر بده.😐 بنده هم که مشکلم این نبود و مشکلم این بود که حاصل دسترنج خودم نابود شده است وُلوم صدایم را در صیحه کشیدن و صرخه۱ زدن بیشتر میکردم. هیچی دیگر ... وقتی که یکم آرام شدم نشستم و هر چه یادم بود از آن شعر را نوشتم و در مدرسه خواندم ... : المظلوم حسین ... و حسین است همان شاه شهیدان و حسین است بدونِ سرِ عریان المظلوم حسین ... المظلوم حسین ... پ.ن: صرخه، به بلند ترین حد گریه میگویند این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍