#رهـایــے_ازشب
قسمت۳⃣
💌بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!چون هیبت آقام ڪنارم نبود.از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از نمازم ایراد میگرفتن .
یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد بازومم گرفت بلندم؟ڪرد و باصداے نسبتا بلندے روبہ عقب صدا زد:
-خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم.
وبدون اینڪه بہ بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ و اشڪ چشمهامو ببینهہ شروع ڪرد برای خانوم حسینی از اشڪالات نمازے من صحبت ڪردن..و اینقدر بلند تعریف میڪرد ڪه صفهایے عقب و هم توجهشون بہ سمت من جلب شد و شروع ڪردن بہ اظهار فضل ڪردن..
و من در حالیکہ داشتم از شدت خجالت آب میشدم بہ سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشڪ میریختم .
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگہ هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.
نویسنده داستان: #ف_مقیمے
ادامہ دارد…💌
#رمان
#قسمت_ششم
در راه گوشیم زنگ خورد.با بے حوصلگی جواب دادم:بله؟! صداے ناآشنا و مودبے از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من ڪامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتے بدید.با اینڪه صداش خیلے محترم بود ولے دیگہ تو این مدت دستم اومده بود ڪه ڪی واقعا محترمہ.اعتراف میڪنم ڪه در این مدت و پرسہ زدن میون اینهمہ مرد وپسر مختلف حتے یڪ فرد محترم ندیدم.
همشون بظاهر اداے آدم حسابے ها رو در میارن ولے تا میفهمن ڪه طرفشون همہ چیشو ریخته تو دایره و دیگہ چیزے براے ارایہ دادن نداره مثل یڪ آشغال باهاش رفتار میڪنند.صداے دورگہ و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بے میلے جواب دادم:بله خوبے شما؟ مسعود بهم گفتہ بود شما دنبال یڪ دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولے نگفت ڪه خاص از منظر شما یعنے چے؟
یڪ خنده ے لوس و از دید خودشون دخترڪش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم ڪه من احساسم میگہ این صدای زیبا واقعا متعلق به یڪ دختر خاصہ! واگر من دختر خاص و رویایے خودمو پیداڪنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطورے براے این جوجہ پولدارها نازو عشوه بیام و چطورے بے تابشون ڪنم.با یڪے از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهے ڪرد.
فقط یڪ مشڪل ڪوچیڪ وجود داره.واون اینه کہ منم دنبال یڪ آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفتہ ڪه من چقدر…
وسط حرفم پرید و گفت:
-بلہ بلہ میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفتہ ڪه هیچ مردے نتونستہ دل شما رو در این سالها تور ڪنہ و شما به هرکسے نگاه خریدارانه نمیکنے!
یڪ نفس عمیق ڪشید و با اعتماد بہ نفس گفت:من تو رو به یڪ مبارزه دعوت میڪنم!
بهت قول میدم من خاص ترین مردے هستم ڪه در طول زندگیت دیدے!! پوزخندے زدم و بهہ تمسخر گفتم:و با اعتماد بہ نفس ترینشون…
داشت میخندید. .از همون خنده ها ڪه براے منے ڪه دست اینها برام رو شده بود درهمے ارزش نداشت ڪه به سردے گفتم:عزیزم من فعلا جایے هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشے رو قطع ڪردم و با کلے احساسات دوگانه با خودم ڪلنجار میرفتم ڪه چشمم خورد به اون مردے ڪه ساعتها بخاطرش رو نیمڪت نشستہ بودم!!
ادامہ دارد...
نــویـسـنــده:#فـــ_مــقــیــمے
#رهایی_ازشب
#قسمت_هشتم
مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.لبخند تصنعی بہ روے لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون بہ استقبالم بیان.هردو از ماشین پیاده شدند.مسعود با اشاره دست منو بہ ڪامران نشون داد .ڪامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد براے سلام و احوالپرسے. عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم:
– سلام!!مسعود بهت نگفتہ ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟
او خنده ی عصبے ڪرد و گفت:
-خب من صمیمے نشدم ڪه؟!بابا فقط قراره با هم سلام ڪنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجاے من ڪه بہ زور میخندیدم جواب داد:
-ڪامران جان همونطور ڪه گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده.یڪ سرے قوانین خاصے هم داره.ولی هر مردے آرزوش داشتن اونه.ما ڪه نتونستیم دلشو تصاحب ڪنیم چون تو گفتے دنبال یڪ ڪیس خاصے من فقط عسل بہ فڪرم رسید.
در زمان صحبت مسعود فرصت خوبے بود تا بہ جزییات صورت ڪامران دقت ڪنم.تنها عضو صورتش ڪه مشخص بود مال خودشہ ودستڪارے نشده چشمهاے درشت و روشنش بود.روے هم رفتہ چهره ے زیبایی داشت ولے ابروهاے مرتب وتمیزش با سلیقہ ے من جور در نمیومد.نمیدونم چے موجب شده بود ڪه اون فڪر ڪنہ خاصہ چون همہ چیزش شبیہ موردهای قبل بود.از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
ڪامران خطاب بہ مسعود ولے خیره بہ چشمان من جواب داد:
-من مرد ڪارهاے سختم.اتفاقا در برخورد اول ڪه نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعے ڪرد با لحن دلبرانہ اے بهم بگہ:
-افتخار میدید مادموازل تا در رڪابتون باشم؟
با لبخندے دعوتش رو پذیرفتم و بہ سمت ماشینش حرڪت ڪردم.او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام بہ روے صندلے هدایتم ڪرد.مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظے ڪرد و برامون روزخوبے رو آرزو ڪرد.او یڪی از هم دانشڪده اے هام بود ڪه چندسالے میشد با نسیم ڪه از خودش چندسال بزرگتر بود و هم ڪلاسے من، دوست بود.ڪار مسعود تو یڪی از شرکتهاے بزرگ وارداتے بود و در ڪارش هم موفق بود.اما ڪامران صاحب یڪی از بزرگترین و معروف ترین ڪافے شاپ هاے زنجیره اے تهران بود.وحدسم این بود ڪه منو به یکے ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در ڪافے شاپ خودش بود.
ادامہ دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
کانال
#رهایی_ازشب #قسمت_هشتم مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.لبخند تصنعی بہ روے لب
#قسمت_نهم
#رهایی_ازشب
او تمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم ڪه یڪ خواهر بزرگتر از خودش داره ڪه متاهلہ و حسابدار یڪ شرڪت تجاریہ.وقتے او هم ازمن راجع بہ خانوادم پرسید مثل همیشہ جواب دادم ڪه من تنها زندگے میڪنم و دیگر توضیحے ندادم.ڪامران برعڪس پسرهاے دیگہ زیاد در اینباره ڪنجکاوے نڪرد و من ڪاملا احساس میڪردم ڪه تنها عاملے ڪه او را از پرسیدن سوالهاے بیشتر منع میکنہ ادب و محافظہ کاریشہ.ازش پرسیدم ڪه هدفش از پیدا ڪردن یڪ دختر خاص چیہ؟
او چند لحظہ اے بہ محتوے فنجون قهوه ش نگاه ڪرد و خیلے ساده جواب داد:
-براے اینڪه از زنهاے دورو برم خستہ شدم.همشون یک جور لباس میپوشن یڪ مدل رفتار میڪنن.حتی قیافہ هاشونم شبیہ هم شده .هردو باهم خندیدیم.
پرسیدم:-وحالا ڪه منو دیدے نظررررت …راجب… من چیہ؟
چشمان روشنش رو ریز ڪرد وخیره بہ من گفت:-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی ڪه با دیدنشون فڪر میڪنی دارے یڪ تابلوی باشکوه میبینے. تو اما حسابت سواست.چهره ے تو یڪ جذابیت منحصر بہ فرد داره.
ڪامران جورے حرف میزد ڪه انگار داره یڪ قصہ ے مهیج رو تعریف میکنه.اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میڪرد.واین براے من جالب بود.شیطنتم گل کرد .گوشیمو گذاشتم ڪنار گوشم ووانمود ڪردم با ڪسے حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم.خوبے؟! چے؟! درباره ے تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.حواسم هست.اینا ڪارشون همینہ! به همه میگن تو فرق دارے تا ما دختراے ساده فریبشون رو بخوریم.
و با لبخند معنے دارے گوشے رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خنده ے تلخی ڪرد و با مڪث ادامه داد:
-شاید حق با تووباشہ.حتما زیادند همچین مردهایے.ولے من مثل بقیہ نیستم.
من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونے از مسعود بپرسے ڪه چندتا دختر رو فقط در همین هفتہ بهم معرفے کرده ومن با یڪ تلفنے حرف زدن ردشون ڪردم. باور ڪن من اهل بازے با دخترها نیستم.ونیازے ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الڪی ازشون تعریف کنم.من با یڪ اشاره بہ هردخترے میتونم ڪل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلے از دخترها آرزو دارن فقط یڪ شب با من باشن!!!
از شنیدن جملاتش ڪه با خود شیفتگے وتڪبر گفتہ میشد احساس تهوع بهم دست داد.با حالت تحقیر یڪ ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشہ ڪه اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن کہ چنین آرزوے احمقانه اے داشته باشن!!!
و در مورد تو باز هم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد بہ نفس ڪاذبته!!
حسابے جاخورد ولے سریع خودش رو ڪنترل ڪرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مڪث جملات رو ڪنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت ڪلام و غرورتہ.تو چه بخواے چہ نخواے من و شیفتہ ے خودت ڪردے.ومن تمام سعیمو میڪنم تو رو مال خودم کنم.یڪ خنده ے نسبتا بلند و البتہ مخصوص خودم ڪردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنے چے؟ احتمالا منظورت ڪه ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چہ دیدے؟ !شاید بہ اونجاها هم رسیدیم.البته همہ چیز بستگے بہ تو داره!
واگہ این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشہ!!!!!
ادامہ دارد...
نــویــســنـده:#فــــ_مــقـــیــمــے
#رمان
#رهایی_ازشب
#قسمت_یازدهم
بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے! نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد. با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند.
دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے.
ڪمے دیر رسیدم.اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود.دریافتم ڪہ در داخل ،مشغول اقامہ ے نماز هستند.یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم.روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند.جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند.اونشب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینڪہ پنج شنبه شب بود.ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ. چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند.دلم آشوب بود.
یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم.وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم.صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد. پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم :عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!بخاطر همین چندتا زلف و شکل و قیافہ م؟!یا بخاطر سواستفاده از پسرهاے دورو برم؟
سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد.حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید.حرفهاش چقدر آشنا بود.او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے نقطہ ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمے هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم.از شرم اسم خانوم اشڪم روونہ شد.به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود.ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :قبول باشه بزرگوار.چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟! من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!!!!!
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_ازشب
#قسمت_دوازدهم
من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.زبونم بند اومده بود.روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت:—دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ.اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت …چون نفسم عطر گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم: من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم.در ضمن چادرم ندارم.دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام ولے اونجا بین اون خانمها و نگاههاے آزار دهنده وملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از مسجدے ڪہ عاشقش بودم دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!!
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله..چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
وبعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد: خانوم بخشے؟ !
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.منے ڪہ تا همین چندساعت پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون .ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند.رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید.
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود..
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!! خانوم بخشے لبخند زیبایے سراسر صورتش رو گرفت و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت:
-حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا.
طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت:خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید. اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده.
ادامہ دارد...
نـــویــســنــده:#فــــ_مــقــیـــمی
#رمان
#رهایی_ازشب
#قسمت_چهاردهم
فاطمہ بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود ڪہ او حتے امر به معروف ڪردنش هم در قالب شوخے و لفافہ بود و همین؟ڪلامش رو اثر بخش میڪرد.
باهم بہ سمت وضوخانہ رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینہ نگاه ڪردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشڪهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینہ خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلے سبک بود.فاطمہ ڪنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میڪرد.باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد.تازه شدے شبیه آدمیزاد! چی بود اونطورے؟ یوقت بچہ مچہ ها میدیدنت سنگ ڪوب میڪردن.
باز هم خندیدم و دستانش رو محڪم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلے خیلے ممنونم. شما واقعا امشب بہ من حال خوبے دادید.او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمہ ست.من ڪاری نڪردم.خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودے.من فقط رسم مهمان نوازے رو بخوبی بجا آوردم! ! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
-یڪ وقت نری پیش حاج آقا بگے این خل و چل ڪے بود ما رو سپردے دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار ڪنم.
او را در آغوش ڪشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب ڪشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!!
با تایید سر گفتم:بلہ.
او دستش را بسمتم دراز ڪرد وگفت:
-پس ردش ڪن.
با ابهام پرسیدم چے رو؟!
زد به شونم و گفت:شمارتو دیگه!! من هرڪے ڪه بگہ ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا بہ بعد باید منو تحمل ڪنے.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:چے بهتر از این!! برای من افتخاره!
واینچنین بود ڪہ دوستی ناگسستنے منو فاطمه آعاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبہ خاطره بازے میڪردم..لحظہ اے هم صورت وصداش از جلوے چشمام دور نمیشد.گاهے خاطره ے شب سپرے شده رو بہ صورتے ڪہ خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانے ترش میڪردم.گاهی حتے طلبہ ے از همه جا بی خبر را عاشق و والہ ےخودم تصور میڪردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح ڪردم.
وقتے سپیده ی صبح از پشت پرده ے نازڪ اتاقم بہ صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد ڪہ چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امڪان داشت ڪہ اون طلبہ حتے درصدے ذهن خودش رو مشغول من ڪنہ.؟! واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقے بہ این مرد پیدا میڪردم؟! اصلا از ڪجا معلوم ڪه او ازدواج نڪرده باشہ؟ از تصور این فڪر هم حالم گرفتہ میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعے ڪردم بدون یاد او بخوابم.
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رهایی_ازشب
#قسمت_شانزدهم
وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد:
-بہ بہ خشگل خانوم!
ڪنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یڪدیگر گپ زدیم.جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف ڪردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف ڪردم.ولے بهش نگفتم ڪہ ڪارم چیہ و نگفتم علت آمدنم دیشب بہ مسجد چے یا بهتر بگم ڪے بوده! اونشب فهمیدم ڪہ فاطمہ فرمانده بسیج اون منطقه ست و ڪارهاے فرهنگے وتبلیغے زیادے براے مسجد اون ناحیہ انجام میده.اون ازمن خواست ڪہ اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.ناخواستہ از پیشنهادش خنده ام گرفت.اگر نسیم وبقیه میفهمیدند ڪہ من براے تصاحب یڪ طلبہ ے ساده حتے تا مرز بسیجے شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ے خنده میڪردند! مردد بودم! !!
پرسیدم:
-فڪر میڪنی من بہ درد بسیج میخورم؟!
پاسخ داد :
-البتہ ڪہ میخورے!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیہ ی خوب و سالمے داری!
در دلم خطاب بهش گفتم :
-قدرت تشخیصت احتیاج بہ یڪ پزشڪ متخصص داره!! اگر میدونستے ڪہ با انتخاب من چہ خطرے تهدیدتون میڪنه هیچ وقت چنین تشخیصے نمیدادے.
بهش گفتم:اما من فڪر میڪنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو بہ خوبے نمیشناسے. درضمن من چادرے هم نیستم.اون خیلے عادے گفت :
-خوب چادرے شو!!!
از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم:
من چادر رو دوست ندارم!! یعنے اصلن نمیتونم سرم ڪنم! اصلا بلد نیستم!
اودیگر هیچ نگفت…سکوت ڪرد ومن فڪر میڪردم ڪہ ڪاش بہ او درباره ے احساسم نسبت بہ چادر چیزے نمیگفتم! ڪاش اینجا هم نقش بازے میڪردم! ولے در حضور فاطمہ خیلے سخت بود نقش بازے ڪردن! دلم میخواست درڪناراو خودم باشم.اما حالا با این سڪوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بڪنم.!
آنروز گذشت ومن با خودم فڪر میڪردم ڪہ فاطمہ دیگر سراغے از من نمیگیرد.خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلے فرق داشت. فاطمہ از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینڪہ احساس واقعیم رو نسبت بہ چادر گفتم! از دوستے یڪ روزه ام بافاطمہ ڪہ نا امید شدم ڪامران زنگ زد.ومن بازهم عسل شدم.عسلے ڪہ تنها شهدش بڪام مردانے از جنس ڪامران خوشایند بود.من باید این زندگے را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم.
ڪامران ظاهرا خیلے مشتاق دیدارم بود.با وسوسہ ے خرید مثل موریانہ بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در ڪنارش در یڪ پاساژ بزرگ وشیک در شهرڪ غرب قدم میزدم و بہ ویترینهای منقش شده بہ لباسهاے زیبا نگاه میڪردم. آیا اون طلبہ و مردهایی از جنس او میتوانستند منو بہ اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یڪ روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همہ مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایے قدم بزنند؟!’
حالا ڪہ درست فڪر میڪنم میبینم چقدر بچگانہ واحمقانہ دل بہ رداے یڪ طلبہ ے ناشناس بستم! من ڪجا واو ڪجا؟!
ڪامران یڪ شب رویایے و اشرافے برام رقم زد.دایم قربان صدقہ ام میرفت و از لباسے ڪہ بہ تن داشتم تعریف میڪرد.اودر ڪنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهاے رهگذر رو با تمام وجود حس میڪردم وگاهے سرشآر از غرور میشدم.وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندے میڪردم!
دو هفتہ اے گذشت.انگار هیچ وقت فاطمہ و اون طلبہ وجود نداشتند! دیگر حتے دلم براے مسجد ونیمڪت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانہ انتظار قرار بعدیم با ڪامران را میڪشیدم.دوستے بین من وڪامران روز بہ روز صمیمانہ تر میشد واو هرروز شیفتہ تر میشد.اما با رندے تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.
نمیدانستم ڪہ این رفتار نه از روے ملاحظہ بلڪہ از روے خاص جلوه دادن خودش بود ولے باتمام اینحال درڪنار او احساس آرامش داشتم.ڪامران ساز گیتار مینواخت و صداے زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میڪرد ڪہ پراز غرور میشدم.بلہ! احساسے ڪہ با وجود کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ! غرور!
هرچند اعتماد ڪردن به پسرے تا این حد جذاب و خوش پوش ڪہ همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت ڪار سختیے بود ولے براے من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و ڪامران را مردے مانند همه ی مردهاے زندگیم میدیدم.
تا اینڪہ یڪ روز اتفاق عحیبے افتاد…
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیستم
مادرش با یڪ سینے چاے ومیوه وارد شد.بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت:-هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟ !
فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت:
-نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے.
مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است.من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم.مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم:
-از ڪے بہ این روز افتادے؟
جواب داد:
-ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے.
دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟ یعنے درد هم خنده داره؟
دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت :
بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!
-آره خوب نیست
-میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهے ڪشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے
پوزخندے زد:
-هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام.اصلن تو رفاقت جنبہ ندارم.مورد داشتم طرف یہ سلام داده بوده بهم اونم محض ڪارت عضویت بسیج اینقدر سریش شدم ڪہ از بسیج ڪلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت هاے من
-تو دختر بے نظیرے هستے.با تو بودن سعادت میخواد
بادے بہ غبغب انداخت وگفت:
-بلہ خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات ڪن.سعادت رو من تضمین میڪنم!
دلم میخواست همہ چیز رو براش تعریف ڪنم ولے واقعا نمیتوانستم.اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنے مثل فاطمہ ڪار مشڪلی بود.
گفتم:شاید یڪ روز ڪہ شهامتش رو داشتم اعتراف ڪردم!
او پاسخ داد:
-مگہ اینجا ڪلیساست ڪہ میخواے اعتراف ڪنے؟! اگه اعتراف بہ گناه دارے ڪہ اصلن بہ من ربطے نداره! بقول حاج آقا مهدوے اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن ڪہ ستارالعیوب نمیشد؟ اگر خواستے باهام درددل کنے من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونہ اے.اما اگر اعتراف بہ گناهہ نمیخوام بشنوم.همہ ے ما گنهڪاریم!
باز هم فاطمہ با یڪ جملہ ےقصار دیگہ حالم رو دگرگون ڪرد و اشڪم جارے شد.
او آرام نوازشم میڪرد.میان نوازشهاش سوالے ذهنم را درگیر ڪرد.رو ڪردم بهش پرسیدم :حاج اقا مهدوے همون طلبہ ایہ ڪہ پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوے را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانہ شد و گفت:
-ما بهشون طلبہ نمیگیم.ایشون یڪے از نخبہ هاے فقهہ.مدرس قرآن و سخنور قدریہ ایشون سال گذشتہ هم حاجے شدند.
دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم:
-ایشون در برخورد اولشون با من خیلے رفتار خوبے داشتند.من ڪہ هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.چقدر خوبہ ڪہ همچین آدمهایے در اجتماع داریم.فاطمہ ڪہ از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
-اره ایشون حرف ندارن! از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست ڪہ هیچ ڪس ازشون نمیتونہ ڪوچڪترین انتقادی کنہ. با تردید از فاطمہ ڪہ انگار در رویایے غرق بود پرسیدم:
-آقاے مهدوے….اممم ..متاهل هستند؟!
فاطمہ با شتاب نگاهم ڪرد و در حالیڪہ سیبی برمیداشت و پوستش میڪند گفت:
-امممم نه فعلن.ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البتہ اگہ بتونن راضیش ڪنن
دلم هرے ریخت.طلبہ ے جوان مجرد بود..!!
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_ازشب
#قسمت_بیست_و_دوم
هرچہ بہ او نزدیڪتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میڪردم اونباید از ڪنارم راحت گذر ڪند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. لعنت بہ این ڪامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظہ ڪہ باید سراپا چشم وحواس باشم برنمے دارد؟ من با بیحیایے بہ او زل زدم و او خیره بہ سنگ فرش پیاده روست.اینگونہ نمیشود.
عهههہ.!!!!بازهم زنگ این موبایل ڪوفتے! با عجلہ گوشیم را از ڪیفم درآوردم و خاموشش ڪردم. چشمم بہ طلبہ بود ڪہ چندقدم با من فاصلہ داشت وندیدم ڪہ گوشیم رو بجاے جیب ڪیفم بہ زمین انداختم.از صداے بہ زمین خوردن گوشیم بہ خودم آمدم ونگاهے بہ قطعات گوشیم ڪردم ڪه روے زمین ودرست درمقابل پاے طلبہ بہ زمین افتاده بود.
نشستم.
بہ بہ.چه عطر مسحور ڪننده و بهشتی ای!!
فڪر ڪردم الان است ڪہ مثل فیلمها ڪنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع ڪند ودرحالیڪہ اونها رو بہ من میده نگاهمون بہ هم گره بخورد واو هم یڪ دل نه صد دل عاشقم شود.البتہ اگر بجاے موبایل سیب یا جزوه ے درسے بود خیلے نوستالژے تر میشد ولے این هم براے من موهبتے بود.
اما او مقابلم زانو ڪه نزد هیچ با بے رحمے تمام از ڪنارم رد شد و من با ناباورے سرم را بہ عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا ڪردم!
گوشے را بدون سوار ڪردن قطعاتش داخل ڪیفم انداختم. اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود.بخاطر تماسهاے مڪرر او من هم صحبتی با اون طلبہ را از دست داده بودم!!
چندروزے گذشت و من تماسهاے ڪامران را بے پاسخ میگذاشتم.با فاطمہ هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده ڪہ بعد از رفتنم حالش رو بہ بهبوده و بزودے بہ هر ترتیبے شده بہ مسجد برمیگرده.باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمے تر شوم و پے بہ رابطہ ے او و آقاے مهدوے ببرم.
من با اینڪہ میدانستم مهدوے از جنس من نیست و توجہ او بہ من فرضے محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابستہ بہ او شده بودم و همین لحظات ڪوتاهے ڪہ او را دیدم دلبستہ اش شده بودم.
و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایے در زندگیم بودند ڪہ فقط بہ چشم طعمہ نگاهشان میڪردم وقتش است ڪہ مردے را براے آرامش و احساس های دست نخورده وپاڪم داشته باشم.حتے اگراو سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهاے دلتنگیم است. بالاخره ڪامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستے رو باز ڪرد و بایڪ پیشنهاد وسوسہ برانگیز دیگہ رامم ڪرد.همان روز در محفلے عاشقونہ ڪہ در کافہ ے خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم ڪرد.! و دوستے ما دوباره از سر گرفتہ شد وموجبات حسادت اڪثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم ڪرد.وقتی با ڪامران بودم اگرچہ بخشے از نیازها و عقده هاے ڪودڪے ونوجوانے ام ارضا میشد اما همیشہ یڪ استرس و نا آرامے مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن…وحشت از پیشنهادهاے نابجا..واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمہ و اون طلبہ روح وروانم رو بهم ریختہ بود..
ادامہ دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_و_ششم
دنبال حاج مهدوے میگشتم .اوگوشہ اے دورتر ازماڪنار تلے ایستاده بود و شانہ هایش میلرزید.عباے قهوه اے رنگش با باد مے رقصید.ومن بہ ارتعاش شانہ هاے او و رقص عبایش نگاه میڪردم..
چقدر دلم میخواست ڪنارش بایستم ..آه اگر چنین مردے در زندگیم بود چقدر خوب میشد..شاید اگر سایہ ے مردے مثل او یا پیرمرد ڪودڪیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ ڪامرانها نمیرفتم.شاید اگر آقام منو بہ این زودیها ترڪ نمیڪرد همیشہ رقیه سادات میموندم.
تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونہ هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوڪوهہ بہ آرامے دستے بہ صورتم ڪشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل بہ لرزش در آورد. سرم را چرخاندم بہ سمت نسیم آنجا ڪنار آن دیوارها مردے را دیدم ڪہ روے خاڪها نماز میخواند..چقدر شبیہ آقام بود! نہ انگارخودآقام بود…حالا یادم آمد صبح چہ خوابے دیدم.خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..درست در همین نقطہ..بهم نگاه میڪرد.نگاهش شبیہ اون شبے بود ڪہ بهش گفتم دیگہ مسجد نمیام! ! مایوس وملامت بار.رفتم جلو ڪہ بعد از سالها بغلش ڪنم ولے ازم دور شد.صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان بہ خاڪ خیره شد.ازش خجالت ڪشیدم.چون میدونستم از چے ناراحتہ.با اینڪہ ساڪت بود ولے در هر ذره ے نگاهش حرفها بود..گریہ ڪردم..روے خاڪ زانو زدم و در حالیڪہ صورتم روے خاڪ بود دستامو بہ سمتش دراز ڪردم با عجزولابہ گفتم:
-آقاااا منو ببخش..آقا من خیلے بدبختم.مبادا عاقم ڪنے.!
آقام یڪ جملہ گفت ڪہ تا بہ امروز تو گوشمہ:-سردمہ دختر..لباس تنم رو گرفتے ازم. .
دیگہ هیچے از خوابم یادم نمیاد.یاداورے اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهاے دوڪوهہ مثل اسب وحشے مے دویدم! !دیوانہ وار بہ سمت مردے ڪہ نماز میخواند و گمان میڪردم ڪہ آقامہ دویدم و دعا دعا میڪردم ڪہ خودش باشد..حتے اگر بازهم خواب باشد.وقتے بہ او رسیدم نفسهایم گوشہ اے از این ڪویر جاماند..حتے باد هم جاماند..فقط از میان یڪ قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا..
زانوانم را التماس ڪردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهے ڪند..شاید صورت زیباے آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش ڪمڪ بخوام.ً
قنوتش ڪه تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر..چون حالانفسهایم از ذڪر رڪوع او بیشتر شنیده میشد.تا مے آمدم او را درست ببینم اشڪهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میڪرد..او داشت سلام میداد ڪہ سرش را برگرداند بہ سمتم و با بهت و حیرت نگاهم ڪرد.زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روے خاڪ نشستم و بہ صورت نا آشنا و محاسنی ڪہ مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه ڪردم و اشڪ ریختم…آن مرد ڪل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ے دلنشین پدرانہ گفت:با ڪے منو اشتباه گرفتے باباجان؟!
مثل ڪودڪے که در شلوغے بازار والدینش را گم ڪرده با اشڪ وهق هق گفتم:
-از دور شبیہ آقام بودید…میدونستم امڪان نداره آقام بیاد عقبم ولے دلم میخواست شما آقام بودے.خندید:
اتفاقا خوب جایے اومدے! اینجا هرڪے گمشده داشتہ باشہ پیدا میشہ.حتے اگہ اون گمشده آقات باشہ! زرنگ بود..
گفت:ازمن میشنوے خودت رو پیدا ڪن آقات خودش پیداش میشہ..
وقبل از اینڪہ جملہ اش را هضم ڪنم بلند شد و چفیہ اش رو انداخت بہ روے شانہ ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میڪردم که تصویر نگران فاطمہ جاے تصویر او را گرفت.
-چت شد یڪ دفعہ عسل؟ نصفہ عمرم ڪردے.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدے؟ ڪسے رو دیدے؟!
آه فاطمہ. !!.دختر پاڪدامن و دریا دلے ڪه روح واعتمادش را بہ من ڪہ شاخہ های هرزم دنیا رو آلوده میڪرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.سرم را روے شانہ اش انداختم و گریہ را از سر گرفتم واو فقط شانہ هایم را نوازش میڪرد ومیگفت:
-قبول باشہ ازت عزیزم.
جملہ اے ڪہ سوز گریه هایم رابیشتر ڪرد و مرا یاد بدیهایم مے انداخت.بہ شانہ هایش چنگ انداختم وباهاے هاے گفتم :تو چہ میدونے من ڪیم؟! من دارم واسہ بدبختے خودم گریه میڪنم بخاطر خطاهام..بخاطر قهرآقام..واے فاطمہ اگر تو بدونے من چہ آدمے هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیڪنے..
دلم میخواست همہ چے رو اعتراف ڪنم. .اون شونہ ها بهم شهامت مے داد.
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_ازشب
#قسمت_سی_و_دوم
با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم :
فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے
اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود.هیچڪس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشہ ماتم بود.همیشه آینہ ی دق بود
تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس..
اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش!
و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے
بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود!
مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم. میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختے ای بود رفتم.ڪارمیڪردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم.نه آرایشے.نه لباس نافرمے
تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم.تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے.هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند.
میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند.
شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد.از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود.او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود.اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند.اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکارمیشے
تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے بهم توجه کنہ.چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد…سحر منو با یکے آشنا ڪرد.یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ.اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد.
گفت:با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکے منو ببینه.
بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاهش خیره به چشمام گفت:باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے
ادامـہ_دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی